... به آنها تأکید شده بود به حصار نزدیک نشوند؛ نزدیکی به سیم خاردار، فرار تلقی میشد. در یکی از روزها، یک زندانی متوجه...
وقتی صدای بوق ماشین را شنید تندتند لباسهایش را تنش کرد. دمِ در رفت، پدر مثل سالهای پیش نه کیک خریده بود نه گل و نه بادکنک. ولی...
... روزی باران بسیار تندی بارید. ناگهان سیلی خروشان در دره جاری شد. نرگش شروع کرد به گریه کردن ولی بنفشه دوباره لبخند زد و...
همه روحها در صف ایستاده بودند و یکی یکی انتخاب میکردند که در کجای دنیا باشند. نوبت به او رسید گفت:...
وقتی در شب راه میرفتم و در جستجوی پناهگاه گرمی بودم، از کنارم گذشت. گفتم:...
به همسایه سمت راستیش گفت: «برگههام تموم شد. بازم برگه بهم میدی؟»...
... تنها پسرش که میتوانست به او کمک کند در زندان بود. پیرمرد نامهای برای پسرش نوشت و...
... سعی دارم به وجدانم ثابت کنم که تقصیر من نبوده. خب . . . دختر قشنگی بود با موهای بور و بلند...
... یکی از مجلههای قدیمیات را که یادم رفته دور بیندازم، ورق میزنم. کمی میخوابم یا در اتاق راه میروم. خیلی بیشتر از قبل سیگار میکشم...
خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت وفرمود: من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم، به...