... کم مونده بود مرگ را تجربه کند، خدا رو دید و پرسید: آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت:...
ظهر یک روز سرد زمستانی وقتی امیلی به خانه برگشت پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود ....
دیشب اینقدر منو روی سنگ سائید که الان تیزه تیزم. ولی چرا اینکارو با من کرد؟ منو پیچید لای یه پارچه و نفهمیدم...
مرد مومنی، به طرزی ناگهانی تمام ثروتش را از دست داد. چون میدانست خدا او را به نحوی کمک خواهد کرد. دست به دعا برداشت...
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا میکرد که زیباترین قلب را دارد. ناگهان پیرمردی جلوی جمعیت آمد و گفت:اما قلب تو...
دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند...
در بیمارستانی، دومرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. تخت یکی از بیماران در کنار تنها پنجره اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد...
نجار پیری بود که میخواست بازنشسته شود. او به کارفرمایش گفت که میخواهد ساختن خانه را رها کند...
مردی زیر باران از دهکده کوچکی میگذشت. خانهای دید که داشت میسوخت و مردی را دید که وسط شعلهها در اتاق نشیمن نشسته بود...
كشتی در طوفان شكست و غرق شد. فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره كوچك بیآب و علفی شنا كنند و نجات یابند. دو نجات یافته دیدند...