پدر که از کناراتاق پسرش رد میشد با تعجب دید که رختخواب خلاف همیشه مرتب است و همه چیزهایی که روی زمین اتاق ریخته، جمع شده و سر جایش گذاشته اند.چشمش به پاکت نامه ای افتاد
كودكي كه آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسيد:ميگويند فردا شما مرا به زمين ميفرستيد. اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكی چگونه ميتوانم براي زندگی به آنجا بروم؟
تا قبل از ملاقات اتفاقی امان دختری به این قد و قواره ندیده بودم، زیبا بود، شاید هم به چشم من زیبا آمد، قامتش بلند نبود اما چشم هایی گیرا داشت، تیله های درشت و براقی که پر از سؤال بودند و خیره به من نگاه می کردند. . .