روایت تلخ ۳ خانواده که دخترانشان خودسوزی کردند
روزنامه «شرق» با ۳ خانواده که داغدار خودسوزی دخترانشان شدند گفتگو کرده که در ادامه می‌خوانید

صحبت با ۳ خانواده که داغدار خودسوزی دخترانشان شدند

این گزارش، روایت حضور و گفت‌وگو در سه خانه‌ای است که سیاه‌پوش خودسوزی دختران‌شان شده‌اند؛ اما هیچ‌کدام از آنها خشونت پنهان‌شده پشت خودسوزی‌های عزیزان‌شان را به نهادی مسئول اطلاع نداده‌‌اند؛ چرا‌که علنی‌شدنش را مساوی با بی‌آبرویی برای خود و خانواده‌شان می‌دانند.

هر سه مرگ تلخ رخ‌داده در این گزارش در طول زمستان 1400 رخ داده است، گفت‌وگو با خانواده‌ها در اواخر بهار 1401 انجام شد و حالا این گزارش در حالی منتشر می‌شود که خبر خودسوزی یک زن دیگر هم به گوش رسیده است. لمیا سعید هرویان، زن 27‌ساله‌ای است که نهم شهریور، یعنی چهار روز پیش، پس از برگزاری عروسی خواهرش، وقتی که شب به خانه برگشت، با خودسوزی به زندگی خود پایان داد. لمیا ساکن یکی از روستاهای توابع «ترگور» بود؛ جایی حوالی زیوه، هاشم‌آباد و گردوان.

 ژاله ۴ دی، زهرا و کُبار ۵ دی، کاژین ۹ دی، الناز ۱۰ دی... نه روزها تمام می‌شوند و نه نام‌ها. نام‌هایی که قلب‌هایشان درون سینه، جای گرم‌شدن با شعله شور زندگی، خاکسترِ تباهی شد. لباس عزا شد. سیاهی شد به تن‌هایی که دست روی لب‌هایشان می‌گذارند، تا مبادا کسی صدای هق‌هق‌شان را بشنود. که مبادا آبرویی برود. که حرف‌ها پشت سر جگرگوشه پرپر شده‌شان، دشنه‌ای نشود بر قلب مادر و پدر و بچه‌هایی که همین عزا هم به قامت‌شان زار می‌زند. چه رسد به سینه ستبر‌کردن مقابل نقل و حدیث‌هایی که تیز است و می‌شکافد؛ هم مغز را و هم قلب را. بهتر این است که ساکت شوند و خفه کنند هرکه را بیراه می‌گوید. اصلا انگار نه خانی رفته و نه خانی آمده که عزیز سفرکرده را دیگر مجال برگشتن نیست. همین می‌شود که روزها از پی هم می‌گذرند، خاکستری پشت خاکستری دیگر، تل می‌شود در کنج خانه‌ها، گاهی در گوشه آشپزخانه و گاهی در میانه حیاطی که پیش‌تر گل بود و باغ. همین می‌شود که دود این آتش‌ها چشم کسی را نمی‌سوزاند؛ گویی آتشی است بدون دود.

خانه اول، ارومیه، روستای زیوه، بخش سیلوانا

پزشکان و پرستاران می‌دانند که این ماجراها تنها ساخته ذهن خانواده‌هایی است که نمی‌خواهند بگویند زنی که روی تخت بیمارستان دراز کشیده و اصلا مشخص نیست که تا چند ساعت دیگر زنده بماند، خودش را در آتش سوزانده است.

درست مثل «ژاله» دختر ‌19ساله‌‌ای که شش روز درد کشید. زیر پانسمان‌ها تن نیمه‌جانش برای ماندن مبارزه کرد؛ اما در نهایت دوام نیاورد و چهارم دی ماه 1400، پزشکان به خانواده خبر دادند که دیگر اثری از علائم حیاتی بر جان دخترشان باقی نمانده است. حالا ما در همان خانه هستیم. در روستای زیوه که زنان زیادی در همین چند ماه گذشته در آن دست به خودسوزی زده‌اند. در همان خانه‌ای که میزبان یکی از همین خودسوزی‌ها شده بود. زبیده حالا شش ماهی می‌شود که لباس سیاه را از تنش درنیاورده و در عزای دخترش زندگی که نه، روز و شب‌ها را می‌گذراند. روزی که به خانه‌اش رفتیم، فقط یک جمله بر سر زبانش بود: «هیچ چیزی را به خاطر ندارم». پیش از پاسخ‌دادن به هر سؤالی همین را می‌گفت و بعد توضیحات مختصری می‌داد. قبل از اینکه به خانه‌اش برویم، روایت‌هایی از علت خودسوزی دخترش شنیده بودم؛ اما منتظر بودم تا خودش حقیقت را بگوید.

او اما یا چیزی به خاطر نداشت یا وقتی حرف می‌زد، از ماجراهایی می‌گفت که سر و ته روشنی نداشتند. مثل اینکه علت خودسوزی را به یک جراحی بینی تقلیل داده بود: «توی خانه نشسته بودیم. دخترم می‌گفت دوست دارم بینی‌ام را عمل کنم. برایش گفتم که پولی برای این کارها نداریم؛ اما زیر بار نمی‌رفت. برادرش که سر رسید و فهمید موضوع حرف‌هایمان چیست دعوا کردند. فریاد می‌زدند و دخترم اصرار داشت که می‌خواهد این کار را انجام دهد و پسرم هم می‌گفت که به او اجازه چنین کاری را نخواهد داد. همین داستان‌ها در خانه پا گرفته بود که چند روز بعد این اتفاق افتاد».

درباره روزهای قبل از حادثه می‌پرسم. اینکه دخترش چه وضعیتی داشته و آیا نشانه‌هایی از خودش بروز می‌داده که به نظر برسد چنین قصدی دارد؟ زبیده که معتقد است دخترش خوشبخت‌ترین دختر جهان بوده، تنها به عصبی‌بودن ژاله اشاره می‌کند: «همیشه از همه چیز خیلی زود ناراحت می‌شد. دلش کوچک بود و تحمل هیچ حرفی را نداشت. دختر من خیلی خوشبخت بود. خوشبخت‌ترین دختر جهان اما اعصابش ضعیف بود».

ژاله خانه خودشان را برای این کار انتخاب نکرده بود. یک روز صبح وقتی در خانه از خواب بیدار می‌شود، مستقیم به دستشویی می‌رود، دبه‌های بنزینی را که همیشه برای سوخت در گوشه انباری و دستشویی‌ها وجود دارند، برمی‌دارد، روی خودش می‌ریزد و کبریت می‌کشد روی 18 سال عمر و جوانی که حالا حالاها رؤیا برای رسیدن داشت. فهیمه و همسرش صاحب همان خانه بودند که محل مرگ خودخواسته ژاله شد. زن‌عموی دختر جوان‌مرگ‌شده که رفاقتی هم با یکدیگر داشتند. دیدار ما هم در همان خانه بود. گوشه اتاق بزرگی که روزی ژاله در آن می‌نشست و شاید برای روزهای آینده رؤیابافی می‌کرد. فهیمه هم همان داستانی را تأیید می‌کند که زبیده گفته بود. جراحی بینی که هدف ژاله بود و برادرش اجازه نداد: «صبح در خانه نشسته بودیم که صدای فریاد ژاله را از حیاط شنیدیم. دویدم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است.

ژاله را دیدم که سرتاپا آتش شده بود و در حیاط می‌دوید. هی می‌گفتم ندو. یک لحظه بایست؛ اما جیغ می‌کشید و می‌دوید. آن‌قدر دوید که ناگهان بیهوش شد و روی زمین افتاد. به بیمارستان که رسیدیم به دکترها نگفتیم چه شده. گفتیم اجاق خانه باعث آتش‌سوزی شده است؛ اما خودشان فهمیده بودند. بیش از 90 درصد سوخته بود و درد زیادی می‌کشید. چند روزی به زور مسکن و دارو نگهش داشتند؛ اما نماند. نتوانست که بماند. طاقت نیاورد». دوباره می‌پرسم یعنی این همه درد را به خاطر اینکه برادرش اجازه نداد بینی‌اش را عمل کند به جان خرید؟ فهیمه با علامت سر تأیید می‌کند و با تکرار حرف‌های زبیده تأکید می‌کند که همیشه عصبی بود: «ما رابطه خوبی با هم داشتیم. دوستانی هم داشت، اما با کسی حرف نمی‌زد.

هیچ اتفاق خاصی هم رخ نداده بود که بخواهد چنین کاری کند. ولی اعصاب ضعیفی داشت». اما شاید سؤال بزرگ این باشد که دختر 19‌ساله‌ای که هنوز فرصت زیادی برای زندگی‌کردن داشت، این شکل از پایان‌دادن به زندگی را از کجا آموخته بود که پاسخش را بسیاری از زنان و مردان این منطقه به خوبی می‌دانند: «خوب خودسوزی در اینجا زیاد رخ می‌دهد. هر چند هفته یک بار خبرهای این‌طوری می‌شنویم. زن‌ها خیلی زیاد دست به این کار می‌زنند. من خودم در خانواده‌ام زنان زیادی خودسوزی کرده‌اند. خیلی زیاد. بچه بودم مدام از گوشه و کنار می‌شنیدیم که فلان زن خودسوزی کرده است.

خاله خودم عروس سه‌ماهه بود اما آن‌قدر شوهرش اذیتش کرد و کتکش زد که خودش را سوزاند. زن‌دایی‌ام هم همین کار را کرد؛ شوهرش معتاد بود و فقط آزارش می‌داد». یعنی پدربزرگ 90‌ساله فهیمه که در قید حیات است، در همین چند سال اخیر هم دختر و هم عروسش را با خودسوزی از دست داده و عجیب آنکه نه برای عروسش پیگیر علت ماجرا شده و نه برای دختر خودش؛ چرا‌که اینجا وقتی زنی می‌میرد دیگر مرده و همه تلاش می‌کنند تا اندک خاطره‌های به‌جا‌مانده از او را نیز پاک کنند و هیچ‌کسی نه سراغ کمک و مشاور می‌رود و نه پلیس و آگاهی.

«ما کسی را نداریم که هنگام بیچارگی سراغش برویم. کسی حرفمان را نمی‌شنود. بین خودمان هم سخت است حرف‌زدن. آدم دلش می‌خواهد یکی باشد که با او درددل کند. از غصه‌ها و نداشته‌هایش بگوید. شاید ژاله یا زن‌دایی و خاله من اگر چنین جایی را داشتند، این اتفاق رخ نمی‌داد. شاید شک می‌کردند و سراغ آتش نمی‌رفتند. همین چند ماه که ما با مرکزی در ارومیه آشنا شدیم و خانم دکتر را هر چند وقت یک‌ بار می‌بینیم و درباره مشکلاتمان با او حرف می‌زنیم، کمی حالمان بهتر شده است. کاش ژاله هم این فرصت را داشت».

روایت‌ها درباره ژاله اگرچه قصه دیگری را نقل می‌کردند، اما هیچ‌کدام از اعضای این خانواده و حتی دوست نزدیکش «گلبند» که در دقایق پایانی حضور ما در خانه فهیمه رسید، هیچ حرف دیگری نمی‌زدند و در صحبت‌هایشان هیچ اثری از روایت‌های پیش‌تر شنیده‌شده نمی‌کردند: «ژاله کمی افسرده بود، اما فکرش را هم نمی‌کردیم دست به چنین کاری بزند. زندگی بدی هم نداشت». یک ‌بار دیگر از گلبند می‌پرسیم که آیا هیچ ماجرایی پشت این حادثه وجود ندارد که او به‌عنوان دوستش بداند؟ با قاطعیت پاسخ منفی می‌دهد.

ما خانه فهیمه و محل خودسوزی ژاله را در حالی ترک کردیم که پرسش‌های زیادی در ذهنمان باقی مانده بود؛ پرسش‌هایی که البته چندی پیش، زبیده در یک لایو اینستاگرامی و در گفت‌وگو با یک فعال اجتماعی کُرد پاسخ داد و از حقیقت پرده برداشت. این مادر در گفت‌وگو با یک فعال اجتماعی کُرد که در خارج از ایران زندگی می‌کند، دقیقا همان قصه‌هایی را تأیید کرد که ما پیش از ورود به ارومیه درباره‌اش شنیده بودیم. ماجرای عشق ژاله و پسر بزرگ ایل همان حوالی که به ازدواج نرسید و دختر را به ورطه ترسناکی کشاند که دست به چنین اقدامی زد.

خانه دوم؛ ارومیه، روستای زیوه، بخش هاشم‌آباد

«یک شب که همه می‌خواستیم بخوابیم، ناگهان دیدیم که برادرم همراه با خواهر بزرگ‌ترم به خانه آمده‌اند. دست خواهر روی شانه برادرم بود و تمام صورت و بدنش خونی بود. به سختی راه می‌رفت، می‌لنگید و ناله می‌کرد. فهمیدیم باز هم همان اتفاق همیشگی رخ داده است. بردمش حمام، بدنش را از خونابه‌هایی که روی پوستش جمع شده بود پاک کردم. برایش آب و غذا آوردم و گفت که دو روز گذشته شوهرش او را در خانه حبس کرده بود و حتی اجازه نداده بود چیزی بخورد». خواهر کوچک‌تر در حال شرح واقعه پاییز 1400 بود که پدرش به میان حرفش پرید و گفت: «حالا دیگر این حرف‌ها فایده‌ای ندارد. او رفته زیر خاک و عمرش به ته رسیده است». برشی کوتاه از زندگی «زیبا...» که در 15‌سالگی ازدواج کرد و تا سه ماه پیش که بدنش زیر خروارها خاک دفن شود، مادر سه کودک 11، 10 و هفت‌ساله بود و حالا پدرش معتقد است وقتی دیگر مرده، نیاز نیست حکایت شب و روزهای تلخش را نقل کنند.

زیبا سنی نداشته که همراه با همسر آینده‌اش از خانه فرار و ازدواج می‌کند. اما چند ماه بعد دوباره به خانه پدر و مادرش برمی‌گردد و با آنها آشتی می‌کند. شوهرش اما خیلی زود به اعتیاد روی می‌آورد. از یک سو اعتیاد و بی‌کاری و روی‌آوردنش به دزدی در سال‌های اخیر و از طرف دیگر خشونت مداومی که در خانه بر زیبا اعمال می‌کرده، خانه را به جهنمی واقعی برای زن و بچه‌ها تبدیل کرده بود. او 28 اسفند تنها 24 ساعت مانده به عید نوروز خودسوزی می‌کند و بیش از یک ماه در بیمارستان با مسکن‌های فراوان تاب می‌آورد و در نهایت، پنجم اردیبهشت پارچه سفید آخرین مرهم زخم‌های ناشی از سوختگی تن و روانش می‌شود.

حالا پدرش می‌گوید بارها گفته بود زیبا دیگر به خانه‌اش برنگردد، ولی او به خاطر فرزندانش هر بار راهی همان جهنم می‌شد: «ما می‌گفتیم نرو. همان آخرین بار هم که به اینجا آمده بود خودم گفتم نمی‌خواهد دیگر به خانه شوهرت برگردی. بچه‌ها را هم یک کاری می‌کنیم. اما بعد از چند روز شوهر و مادرشوهرش به خانه ما آمدند و کلی حرف زدند و قول دادند که دیگر چنین کارهایی اتفاق نیفتد. مادرش قول داد اجازه ندهد پسرش کتک‌کاری کند. قول داد که ترک می‌کند. با همه این حرف‌ها هم ما گفتیم نرو، اما خودش راضی نشد و با خانواده شوهرش به خانه برگشت.

چند روز نگذشته بود که خبر رسید خودش را آتش زده است». «راضیه حاتمی»، فعال اجتماعی بومی که همراه ماست برای برقراری ارتباط بهتر با زبان کُردی شروع به پرسش از پدر می‌کند. از پدری که نه‌تنها پس از خودسوزی دخترش لازم ندید که از دامادش شرح ماجرا را بپرسد، بلکه سراغ پلیس هم نرفت و این کار را مایه مباهات خودش می‌داند: «به هر حال مقصر و گناهکار اصلی خود دخترم بود. تا آنجایی که بیمارستان رفتم دیدنش، گفت هیچ‌کسی مقصر نیست و خودم این کار را کردم. از کسی هم شکایت نکن». حاتمی قانع نمی‌‌شود و ادامه می‌دهد: «چطور ممکن است کسی با رضایت خودش دست به چنین کاری بزند؟ حتما یک سلسله اتفاقات باعث شده دختر شما به سمت چنین کاری برود و ترجیح بدهد به جای زندگی‌کردن در کنار فرزندانش که به گفته خود شما آن‌همه هم دوستشان داشته، خودش را بسوزاند. چرا شما کاری نکردید که دامادتان بفهمد این دختر تنها نیست و کسانی را دارد که از او حمایت کنند؟ دست‌کم درسی می‌شد برای هشت داماد دیگری که شما دارید و به هر حال ممکن است این اتفاقات برای دختر دیگری هم رخ دهد».

اینجاست که مادر داغ‌دیده هم بالاخره سکوتش را می‌شکند و پس از دقایق طولانی که همسرش متکلم‌وحده بوده، تنها با یک جمله از حقیقت اصلی خانواده خود پرده برمی‌دارد. از حقیقت تلخی که نه فقط خانواده آنها که بیشتر مردم روستا به آن مبتلا هستند: «به خاطر شرم و حیامون سکوت کردیم. به خاطر آبرومون شکایت نکردیم». مرد بی‌توجه به پتک سنگین همسرش به اظهارات خود ادامه می‌دهد: «نخیر بقیه دامادهایم از خانواده خوبی هستند. آبرو دارند. نگرانی از آن بابت ندارم». حاتمی هم توضیح می‌دهد که شما حتی دنبال هیچ مقصری هم نرفتید. نه شکایت کردید و نه خودتان پرس‌و‌جویی کردید. بعضی از مردم روستا می‌گفتند مادرشوهر زیبا تقصیر داشته، اما شما اصلا پیگیر ماجرا نشدید. اینجاست که بار دیگر مادر وارد بحث می‌شود. دستش را به پای آقای ... می‌زند و همین‌طورکه سرش را به افسوس تکان می‌دهد، گویی که با خودش زمزمه می‌کند می‌گوید: «این پشتش واینستاد. ازش حمایت نکرد.

همش می‌گفت این دختر با یه معتاد فراری رفته». درویشی باز هم اعتنایی به حرف‌های زن نمی‌کند و به حرف‌های خودش ادامه می‌دهد: «من تا امروز که نزدیک 70 سال از خدا عمر گرفته‌ام یک بار هم پا داخل پاسگاه پلیس نگذاشته‌ام. آبرویم را از سر راه نیاورده‌ام که همین‌طور به باد بدهم. آنها خانواده خوبی ندارند. اگر پای پلیس را پیش می‌کشیدم معلوم نبود چه اتفاقاتی بعدش رخ می‌داد. شاید سراغ خود ما می‌آمدند و برای بقیه بچه‌ها دردسر ایجاد می‌کردند. دختر من که رفت و دیگر کاری از دست ما برنمی‌آمد. من وظیفه داشتم که از بقیه اعضای خانواده محافظت کنم».

پیش از رفتن، مادر زیبا را مستقیم خطاب قرار می‌دهم و می‌پرسم که اگر می‌توانست زمان را به عقب برگرداند، کدام‌یک از تصمیماتش را عوض می‌کرد؟ به سختی فارسی حرف می‌زند. چند لحظه مکث می‌کند و بدون اینکه به صورتم نگاه کند می‌گوید: «من که هیچ‌وقت تصمیم‌گیرنده نبودم اما اگر می‌شد، نمی‌گذاشتم دخترم ازدواج کند».

خانه سوم، ارومیه، روستای گردوان، بخش سیلوانا

فاصله این خانه‌های عزادار از یکدیگر حتی به 10 کیلومتر هم نمی‌رسد. فاصله زمانی سومین حادثه تلخ هم زیاد نیست؛ در همان زمستان 1400. خانه‌هایی که برخی از آنها آن‌چنان داستان‌ و سرگذشت‌های مشترکی دارند که گویی نویسنده‌ای در اندرونی نشسته و خط به خط روایت‌ها را روی کاغذی می‌نویسد. در پایان تنها اسامی است که تغییر می‌کند و هر بار با نامی نو با زندگی بدرود می‌گوید. شبیه به سومین خانه در روستای گردوان. خانه‌ای زیبا در میانه درخت‌های آلو و سیب. میوه‌های خانه را اما کرم زده است. دقیقا پس از روزی که دختر بزرگ خانه تصمیم گرفت آتش به جان خود بکشد. کبار هم قطار زندگی‌اش از روی همان ریل شومی رد شد که برای زیبا. 14 سال داشت که ازدواج کرد. به اجبار خانواده. سه بچه 4 تا 14 ساله داشت و شوهری مانند بلای آسمانی. او اما نه به رسم شوهر زیبا که معتاد بود و دزد که این یکی افیون شک و تردید به جانش افتاده بود.

به جز چند ماه دیگر نگذاشته بود یک روز آب خوش از گلوی زن پایین برود. خواهر کوچک‌تر کبار هم شبیه زیبا که محرم اسرار خواهر بوده تعریف می‌کند: «خواهر من خیلی خوشگل بود. همیشه هم به خودش می‌رسید. شوهرش ولی دوست نداشت. بددل هم بود. همیشه دعوا داشتند. یک پایش خانه ما بود و یک پای دیگر خانه خودش. هر بار هم کلی کتک‌کاری داشتند. خواهر من با آن‌همه زیبایی زیر دست و پا و زور شوهرش باید کتک می‌خورد. یک روز زیر چشمش سیاه می‌شد و یک روز دیگر می‌لنگید». سرگذشت مشابه این خانه‌ها یعنی همان که کبار هم مثل زیبا راضی نمی‌شد که خانه را رها کند و پی جان خودش را بگیرد. بچه‌ها را اصلی‌ترین دلیل زندگی‌اش می‌دانست و هر بار که کمی زخم‌هایش التیام می‌یافت دوباره به همان خانه‌ای می‌رفت که در نهایت قتلگاهش شد: «ما می‌گفتیم نرو. پدر و مادرم هم می‌گفتند. اما گوش نمی‌داد.

یعنی دلش برای بچه‌هایش می‌سوخت». دلیل دعواها را که می‌پرسم همه پاسخ‌ها به همان بددلی شوهر گره می‌خورد: «شک داشت. به همه‌چیز و همه‌کس. میهمان داشت بعدش دعوا می‌شد. کارگر و لوله‌کش به خانه می‌آمد بعدش دعوا می‌شد. فکر می‌کرد همه مردها به کبار نظر دارند و او هم به سایرین. یک ‌بار بعد از اینکه لوله‌کشی از خانه‌شان رفته بود با کبار دعوا کرده بود و گفته بود خوب نگاهش کردی؟ خوشت آمد؟ شماره‌اش را هم گرفتی؟ همه این حرف‌ها را جلوی بچه‌ها می‌زد و خواهرم هم تا اندازه‌ای می‌توانست تحمل کند. طاقتش که تمام می‌شد او هم فریاد می‌زد و از حیثیت خودش دفاع می‌کرد و نتیجه‌اش می‌شد کتک».

یکی از همین دعواها هم کار را به جایی رساند که زن از خیر زندگی‌ و جوانی‌اش بگذرد و آتش بزند به هرچه بود و نبود: «این یک سال اخیر دعواهایشان بیشتر هم شده بود. شب قبل از حادثه، به عروسی رفته بودند. خواهر من هم مثل هر زن دیگری آرایش کرده بود. آرایش‌کردن همانا و برگشت به خانه و دعوا و کتک‌کاری همان. خواهرم همیشه بعد از این اتفاقات به خانه ما می‌آمد اما فکر کنم آن شب دیگر خیلی خسته شده بود که حتی به خانه ما هم نیامد و سراغ خودسوزی رفت». کبار این بار به جای خانه پدری به آتش پناه برد تا بسوزاند هرچه را که زندگی به کامش زهر کرده بود. حنیفا اما بعد از رفتن خواهرش هنوز نتوانسته به زندگی عادی برگردد. می‌گوید که شادی را بر خود حرام کرده‌ و دیگر هیچ‌وقت دلش نمی‌خواهد ازدواج کند: «خواهر من 14 سال داشت وقتی عروس شد.

خوشحال بود. ما هم خوشحال بودیم. همه هیجان عروسی را داشتیم. چه می‌دانستیم بعد از آن چه اتفاقی رخ خواهد داد؟ از کجا باید می‌دانستیم که عروسی‌کردن فقط زمانی که لباس سفید بر تن کرده‌ای زیباست و پس از آن فقط مصیبت است که به جان و زندگی‌ات می‌افتد؟ من این را می‌دانم که دیگر نباید حتی به ازدواج فکر کنم. از کجا معلوم که شوهر من هم یکی نشود شبیه دامادمان که باعث شد خواهرم دست به خودسوزی بزند؟».

مشغول حرف‌زدن با حنیفا بودیم که مادر از راه می‌رسد. پیش‌تر و به صورت تلفنی با برادر بزرگ‌تر کبار حرف زده بودیم و او تأکید کرده بود که مادرش هنوز نتوانسته خودش را بازیابی کند و بهتر است برای گفت‌وگو سراغ او نرویم. پدر خانواده هم برای کار در باغ به اطراف روستا رفته بود و روز بعد به خانه برمی‌گشت. اما مشغول حرف‌زدن با حنیفا بودیم که مادر سررسید. راضیه خانم تصمیم گرفت بگوید که چرا به آنجا آمدیم. مادر کبار اما انگار که خودش بخواهد درد‌دل کند، شروع به حرف‌زدن کرد. او می‌گفت و ما گوش می‌دادیم. کلماتی را که البته برایمان نامأنوس بود اما چشم‌هایش به‌خوبی گواه می‌داد که عزای دخترش حالا حالاها از زندگی آنها رخت برنخواهد بست. راضیه برایمان ترجمه می‌کرد.

از اینکه اگر کبار شوهرش را رها می‌کرد، او و همسرش از دخترشان حمایت می‌کردند، اما دخترش نمی‌خواست خانه‌ و فرزندانش را رها کند: «این اواخر که هر چند هفته یک بار به خانه ما می‌آمد و با شوهرش قهر می‌کرد گفته بودیم که دیگر نرو اما گوش نداد. دلش برای خانه و زندگی و بچه‌هایش می‌سوخت. حتی می‌گفت نمی‌خواهد شوهرش را هم ول کند. اما همان شوهر بلای جانش شد. آزارش می‌داد. مدام اذیتش می‌کرد. به دختر پاک من شک داشت. تحمل نداشت دختر من این‌همه قشنگ باشد».

حتی این خانواده هم که به گفته خودشان تمام و کمال از دخترشان حمایت می‌کردند، بعد از مرگش سراغ پلیس نرفتند و هیچ شکایتی را ثبت نکردند: «شکایت‌کردن فایده‌ای ندارد. جز ایجاد دشمنی بین خانواده‌ها سودی نداشت. دختر من که با شکایت برنمی‌گشت. اینجا کسی از کسی شکایت نمی‌کند. چون معلوم نیست پس از آن چه خطراتی در انتظار ما باشد. مردم اینجا سرشان توی لاک خودشان است و دنبال دردسر نمی‌گردند».

قبل از خداحافظی می‌خواهیم که عکسی از کبار را نشانمان بدهد. ما که تا آن لحظه در حیاط بزرگ جلوی خانه بودیم، داخل می‌شویم و از پله‌ها بالا می‌رویم. خواهر کوچک‌تر هم آنجاست. مادرش با زبان خودشان می‌گوید که یک عکس از خواهرت نشان خبرنگاران بده. دختر اما می‌گوید هیچ عکسی در کار نیست. بهت‌زده می‌پرسیم مگر می‌شود که در موبایل یا آلبوم‌های خانوادگی هیچ عکسی از خواهرتان نداشته باشید؟ او هم در جواب توضیح می‌دهد که چرا همه عکس‌ها را از بین برده‌اند: «مادرم خیلی گریه می‌کرد. روز و شب عکس خواهرم را به دست می‌گرفت و اشک می‌ریخت. آخر یک روز برادرم پیشنهاد داد همه عکس‌ها را پاک کنیم. ما هم همین کار را کردیم». عکس‌ها، همه تصاویر به‌جامانده از کبار پاک شدند تا دیگر دلی به‌ خاطر رفتن او نرنجد. گویی هیچ‌گاه زنی مانند او به این دنیا پا نگذاشته است.


گردآوری: گروه خبر سیمرغ
seemorgh.com/news
منبع: روزنامه شرق