يه روزي يكي پياده از شهر به ده مي رفت ظهر شد و گرسنه شد و زير درختي نشست و لقمه اي رو كه زنش براي تو راهي براش گذاشته بود رو بيرون اورد تا بخوره...
يه روزي يكي پياده از شهر به ده مي رفت ظهر شد و گرسنه شد و زير درختي نشست و لقمه اي رو كه زنش براي تو راهي براش گذاشته بود رو بيرون اورد تا بخوره.
هنوز لقمه اولو دهنش نگذاشته بود كه سواري  از دور پيدا شد. مرد طبق عادت همۀ مردم بفرمايي زد و از قضا سوار ايستاد و گفت: رد احسان گناهه
از اسب پياده شد و به اين طرف و اون طرف نگاه كرد و چون جايي رو  براي بستن اسبش پيدا نكرد پرسيد:
افسار اسبم رو كجا بكوبم؟
طرفم كه از اون تعارف نا به جا ناراحت شده بود گفت: ميخشو بكوب سر زبون من!!



گردآوری:گروه سرگرمی سیمرغ
www.seemorgh.com/entertainment
منبع: ارسالی کاربران


مطالب جالب دیگر:
وصیت نامه پسربچه ای در حال مرگ که خیلی مرد بود! + عکس
اسپری عجیب داوران در جام جانی چیست؟!
وقتی الناز شاکردوست خودش را شبیه جغد می کند! عکس
طراح سرشناسی که با اقدام عجیبش شبیه زنان شده است! + عکس
عکس منتخب روز / 4 تیر
مطلبی جالب: ساعت بدن تان را بدانید تا بیمار نشوید!!