کارگردان: مایکل کورتیس
فیلمنامه : ـ که توسط انتشارات «الست فردا» چاپ شده و واقعاً خواندنی است ـ هاوارد کاچ، جولیوس و فیلیپ. جی ایستاین؛ بر اساس نمایشنامهی “همه به کافهی ریک میروند”
محصول آمریکا؛ 1943/ سیاه و سفید / 102 دقیقه.
ـ برندهی اسکار بهترین فیلم، کارگردانی و فیلمنامه.
گاهی اینجا و آنجا میشنویم و یا در صفحهی حوادث روزنامهها میخوانیم که: پسری به صورت معشوقهاش اسید پاشیده و یا او را به قتل رسانده، چون دختر به خاطر یک نفر دیگر به اظهار عشق پسر جواب ردّ داده است. از طرفی دیگر در قضاوتهای شگفت انگیز حضرت علی(ع) آمده است: دو زن که بر سر کودکی دعوا داشتهاند به ایشان مراجعه کردند؛ هر کدام میگفتند این بچهی من است و دیگری دروغ میگوید. هیچ کدام نه شاهدی داشتند و نه از حرف خود کوتاه میآمدند، حضرت فرمود: شمشیری بیاورید تا بچه را به دو نیم کنم و هر نیمه آن را به یکی از این دو نفر بدهم. رنگ از رخ یکی از زنها پرید و هراسان گفت: نه نه! من دروغ گفتم، بچهرا به او بدهید. این در حالی بود که زن دیگر آرام بود. حضرت به زن اول ک سراسیمه شده بود، فرمود: نگرانیت در اثر عشق تو به این کودک است، تو مادر بچهای و آن زن دروغگوست.
هر دو مطلبی که بیان شد به ظاهر عاشقانهاند. اما با کمی تأمل در مییابیم که شباهت بین آن دو سطحی است و حقیقت چیز دیگری است. زیرا اولی دیگری را برای خود خواستن است ولی دوّمی دیگری را برای خود او خواستن. اولی میگوید: اگر فلان دختر برای من نباشد، پس بهتراست اصلاً نباشد، ولی دومی میگوید: مهم این است که محبوب و معشوقم سالم و سعادتمند باشد ولو این که برای من نباشد. اولی در واقع فقط خود را میخواهد و نشانهاش این است که اگر قرار باشد به اصطلاح معشوقش به دیگری برسد، او را فدای خود میکند ولی دومی اگر لازم باشد خود را فدای معشوق. اولی بار است و دوّمی یار باربردار. این همه فرق در دو قضیه بسیار شبیه به هم! بله، اولی خودخواهی است و دومی عشق. خودخواه کام جسم میطلبد و عاشق کام دل. خودخواه در پیرضایت خود است اگر چه طرف مقابل در رنج باشد ولی عاشق در پی رضایت معشوق؛ اگر چه خود در رنج باشد و از معشوق هیچ نفعی به او نرسد. آیا فاصلهی بین این دو کم است؟
میان ماه من تا ماه گردون…..
هر فلز زرد رنگی طلای ناب نیست و هر اظهار محبتی عشق ناب، هر دو کمیابند و البته عشق کمیابتر. و بدانید که اگر بروید در کوهها دنبال طلا بگردید احتمال موفقیت شما خیلی بیشتر است تا این که در شهرها دنبال عشق.
پرداختن به این «مرز باریک» میان دو کشور کاملاً متضاد «عشق» و «خودخواهی» در سینمای جهان کم و بیش اتفاق افتاده است. اما شاید به جرأت بتوان گفت، هیچ فیلمی در این زمینه به قلّه «کازابلانکا» دست نیافته است. فیلم زیبا و دیدنیای که هنوز پس از 62 سال از خلق شدنش، از لابهلای تصاویر سیاه و سفید آن، رنگ زیبای عشق، چشم را مینوازد. آیا میتوان در این عصر تیره از خودخواهیها و خود کامیها به چنین عشق پاکی دست یافت؟ یا اینکه رؤیایی است افسانهگون که هرگز قابل دسترسی نیست؟!
خلاصه داستان: ریک - همفری بوگارت- در کازابلانکا - شهری در مراکش- کافهی مشهوری- دارد دو مأمور آلمانی کشته میشوند و برگه عبور آنها ـ که برای خروج از کازابلانکا به سمت لیسبون برای رفتن به آمریکا، لازم است، اتفاقاً به دست ریک میافتد. به زودی ویکتور لازلو - پل هنرید ـ (که رهبر نیروی مقاومت کل اروپا در برابر آلمانهاست) به همراه همسرش ایلزا –اینگرید برگمن- به کازابلانکا و کافهی ریک میآیند. در اولین برخورد بین ریک و ایلزا میفهمیم بینشان چیزی هست. آن دو قبلاً در پاریس عاشق یکدیگر بودهاند ولی یکباره و بیهیچ توضیحی، ایلزا ریک را رها کرده است. ریک هنوز هم از این برخورد او بسیار عصبی و ناراحت است و این برخورد ناگهانی آن خاطره بد را زنده و ناراحتی و عصبیّت ریک را بسیار شدیدتر کرده است. به همین دلیل ریک تقاضای ایلزا را در دادن برگههای عبور به او و شوهرش ردّ میکند و از او در مورد کاری که کرده است توضیح میخواهد. اما از توضیحات ایلزا قانع نمیشود. ایلزا چون به شوهرش و اهداف او بسیار علاقمند است، به ناچار دوباره به ریک اظهار عشق میکند (ایلزا: میدونم که دیگه این قدرتو ندارم که بازم ترکت کنم) و به او در مورد شوهرش میگوید: کمکش میکنی به یه کاری میکند که از اینجا خارج بشه؟ ریک به ظاهر این پیشنهاد را میپذیرد. اما با زیرکی خاصی که دارد میداند که ایلزا قلباً به ویکتور تعلق دارد و این پیشنهاد نه به خاطر عشقش به ریک بلکه به خاطر فداکاری عاشقانهاش برای ویکتور است. (ریک: ما هر دومون میدونیم که تو به ویکتور تعلق داری). از این طرف ایلزا با خود گمان میکند برای ابد در کارابلانکا ماندنی شده است و دیگر ویکتور را نخواهد دید. ولی ریک در پایان مردانگیای میکند که بیش از شصت سال است هر بینندهای را (همانند ایلزا) غافلگیر می کند و به تحسین وا میدارد… .
در مورد این فیلم میتوان مطالب زیادی نوشت، همانگونه که تا به حال نیز نوشته شده است، ولی این صفحات را چنین مجالی نیست، پس به ذکر چند نکته اکتفا میکنیم:
1.دیالوگها (گفت و گوها)ی فیلم بسیار هنرمندانه نوشته و ادا شدهاند. دیالوگهایی پرمغز، پر از طعنه و کنایه، تند و تیز (به اصطلاح پینگ پنگی) گفت و گوها در بعضی موارد نقابی هستند برای پنهان کردن عقائد، نیات و احساسات درونی و بروز ندادن شخصیت واقعی افراد: “ریک در پاسخ این پرسش سرگرد اشتراسر که میگوید : شما تبعهی کدوم کشورید؟ میگوید: تابعیت الکل؛ و با این پاسخ زیرکانه خود را نسبت به مسائل سیاسی و میهنپرستانه بیاعتنا نشان میدهد، در حالی که به زودی میفهمیم این گونه نیست” و در بعضی موارد کاملاً برعکس، با کنایهای تند و ظریف عقیده فرد را نشان میدهد: “ریک به سرگرد اشتراسر در مورد فتح نیویورک، میگوید: در آنجا محلههایی هست که به خاطر اونها هم که شده به شما توصیه میکنم به آمریکا حمله نکنید؛ یعنی فتح آمریکا ـ به فرض که موفق شوید ـ به نفعتان نیست.”
خلاصه این که هر دیالوگی حساب شده و لازم است و چیز اضافه کمتر میتوان یافت و بنابراین از دست دادن هر دیالوگی از دست دادن جزئی از فیلم است.(1) به خلاف بسیاری از فیلمهای هندی و برخی از فیلمهای وطنی که اگر ده دقیقه از فیلم را گوش ندهی به جایی بر نمیخورد و چیزی را از دست ندادهای. (یکی از سه اسکار فیلم، به فیلمنامهی آن تعلق گرفته است.)
2. بازیهای فیلم عالیاند، به خصوص «همفری بوگارت» به نقش «ریک» و «کلودرینز» در نقش «سروان رنو»؛ بوگارت، در نشان دادن چهرهای سرد، بیروح، ظاهر بیاحساس و بیاعتنا به مسائل سیاسی، مشکلات دیگران و حتی به قول سروان رنو زن (قبل از ملاقات با ایلزا)،و نیز در نشان دادن چهرهی انسان احساساتی، فداکار، میهنپرست و بسیار عاشقپیشه به حدّی که به مرحلهی خود ویرانگری میرسد و آن هم فقط در اثر زنده شدن خاطرهی عشق شکستخوردهای که در گذشته داشته است. و عجیب این که در هر دو حالت، شخصیت ریک به یک اندازه ما را به خود جلب میکند. (بعد از ملاقات با ایلزا) نیز: در نشان دادن چهرهی سروان رنو به عنوان یک انسان زیرک، چاپلوس، فرصتطلب، نان به نرخ روز خور و زنباره. که با همهی صفات مخوفی که دارد، زیاد از او متنفر نمیشویم، چون گاهی از او مهربانی و گذشت میبینیم و هر چه باشد قرار است در آخر او نیز به عنوان یک شخصیت مثبت معرفی شود که هم به عشق احترام میگذارد، و هم به جرگه وطنپرستان مبارز میپیوندد. با این که با این دو کار موقعیت اجتماعی و حتی جانش کاملاً به خطر میافتد. و «رینز» در تمامی لحظات در متعادل نگهداشتن احساسات ما نسبت به سروان «رنو» کاملاً موفق عمل میکند.
3. ضربآهنگ تند فیلم با کلیت داستان ـ به عنوان یک اثر ضد جنگ که خود نیز به نوعی جنگی است و مملو از مبارزه میباشد ـ نوع حوادث و به خصوص دیالوگهای فیلم، کاملاً هماهنگ است.
4. میگویند (کیمیا) که مس را به طلا تبدیل میکند مادهای است افسانهای که هرگز اختراع یا کشف نشد. اما «کازابلانکا» نشان میدهد که: عشق کیمیایی است که مس وجود انسان را طلا میکند. قبل از تجدید حیات یافتن شور عشق ریک به ایلزا، او مردی بود سرد و بیاعتنا نسبت به همه چیز و همه کس جز منافع خود «ریک: من خودمو واسهی منافع هیچ کس به خطر نمیاندازم) اما بعد از ملاقات با ایلزا، به زن و شوهر بلغاری ـ که اصلاً آنها را نمیشناخت ـ کمک میکند و زن را از دست سروان رنو میرهاند. و با این کار هم ضرر مالی میکند و هم از طرف سروان رنو برای او احتمال خطر جانی به وجود می آید. او خود به سروان رنو میگوید: این کار را به خاطر احترام نسبت به عشق انجام داده است. و در آخر نیز تحت تأثیر این عشق خالص و واقعی، اول: کاری میکند که جان خود را به خطر جدّی ابدی میاندازد و این تأثیر به حدی است که عاقبت حتی سروان رنوی فرصتطلب و فاسد و زنباره را نیز به راه میآورد) و ثانیاً: به خاطر عشقی بزرگ ـ که اکثر عشاق عالم از درک آن عاجزند مگر به واسطهی همین فیلم ـ عشقی کوچک را نفی میکند. عشق، ریک را از پیلهی خودخواهی به در میآورد و در فضای دلچسب نورانی و آبی خود به پرواز وامیدارد:
عشق آینهی بلند نور است شهوت ز حساب عشق دور است
5.تکههای طنز فیلم در عین کوتاه و با وقار بودن، تأثیر گذار و به یاد ماندنی هستند و در مسیر هدف کلی داستان فیلم ـ که ضد جنگ است و میخواهد فضای جامعه را در زمان جنگ، تیره و ناسالم و غیر قابل اعتماد نشان دهد ـ میباشند. مرد جیببر در عین این که خود را خیرخواه نشان میدهد و ریا کارانه به دیگران گوشزد میکند تا مواظب اموال خود باشند، اموالشان را میرباید و تازه از او تشکر هم میکنند. سیاستمداران نیز با حرفهای زیبا سر مردم را گرم میکنند و آنها را دلخوش میکنند که ما مدافع حقوق شماییم، و با همین حربه میلیونها انسان را به کشتن میدهند، در حالی که مردم سادهدل برایشان کف میزنند و هورا میکشند.
6. جنگ قدرت ویران کردن هر چیزی را دارد جز عشق و اعتقاد انسان.
7. اصلیترین عامل ماندگاری فیلم و این که میتوان از آن این همه معنا استخراج کرد و به آنها پرداخت، بیشک پایان غیر منتظرهی فیلم است. پایان فیلم را به هرگونهی دیگری تصور کنیم، میبینیم که با فیلمی معمولی و پیش پا افتاده مانند خیل فیلمهای ایرانی و هندی با سوژههای عشقهای آبکی طرف هستیم که به زودی از یادها میرود. این پایان عجیب است که ما را به تأمل در کل فیلم وا میدارد و تازه بعد از تمام شدن فیلم به این نتیجه میرسیم که باید فیلم را حداقل یک بار دیگر ببینیم.