زندگی به سبک آقازاده ها
مردی است  با قدی بلند و صورتی گرد و بچه گانه .او یکی از همان نخبه هایی است که بلافاصله بعد از دبیرستان وارد دانشگاه دولتی می شوند و  خدای نکرده اصلا شما نباید فکر کنید که مثلا مثلا زبانم لال سهمیه ای یا دست های پنهانی در کار بوده است

لمپنیسم نخبه پرور!!!!!

تازگی ها یکی از نخبه های جدید و نابغه ای که معمولا هم کم سن و سال هستند و باز هم معمولا یک ردیف عریض و طویل از پست های مدیریتی در احکام جدید صادر شده اشان به چشم می خورد  و مدعی هم هستند که چون خیلی نابغه و آقا بوده اند، از اول که از شکم مادرشان نزول اجلال کردند، بلافاصله معلوم شده که چه نوزاد  بی همتایی وارد جهان شده است و حتی  وقتی شیرخوار بوده اند ،  «عمه سکینه» اصلا چشم هایش گرد شده است وقتی دیده که «کمیاب جون» در همان نوزادی بلد است چشمک بزند و  قمیش بیاید  و ایضا   در طی دوران تحصیل، یعنی از همان پیش دبستانی که آب دماغش را هم نمی توانست بالا بکشد و همیشه خدا وقتی مستراح می رفت، همه جا را نجس می کرد، آدم خاصی بوده و این خاص بودن فقط در جواب دادن به  سوالات غامض معلم کلاس اول و جمع 2+2  و دانستن مضرات نزدیک تلویزیون نشستن و ... خلاصه نمی شده است ...بلکه مامان جانشان،  مدیر و معلم و ناظم را متقاعد کرده که بعععععله بچه من با بقیه بچه هایی که مفشان یک بند آویزان است ، به کلی فرق دارد و بلد است  یک شعر را از سر تا ته و چه بسا از ته تا سر بخواند و  گاهی اوقات وقتی تنهاست حرف هایی میزند که از فرط  نبوغ ،شاخ های هر آدم عاقلی سبز میشود.

علاوه بر آن مادرش می تواند خیلی کمک حال مدرسه باشد و صبح بعد از این همه معلم ها و شاگردان غیر نخبه اشان وارد کلاس درس می شوند مادرجانش ، پاشنه در اتاق ناظم و مدیر را در می آورد و با معلم  ریاضی  که تصادفا آن زنگ بیکار بوده راجع به هزار جور مزخرف از جمله رنگ مد سال و آرایشگاه فی فی جون  و جور کردن وام های کم بهره حرف میزند و طوری مخ او را میزند که پسر نخبه اش حتما در زنگ ریاضی  ، سرگروه بچه های  غیر نخبه باشد و هی برود پای تخته و مساله های سخت سخت را با کمک معلم حل کند  و همین داستان را با معلم علوم و ورزش و ... طی میکند  تا نخبگی  «کمیاب جون» به همه ثابت شود ...بله داشتم میگفتم که یکی از همین  ها که لابد همه شما با آن ها آشنایی دارید، وارد اداره ما شده است.

 

مردی است  با قدی بلند و صورتی گرد و بچه گانه .او یکی از همان نخبه هایی است که بلافاصله بعد از دبیرستان وارد دانشگاه دولتی می شوند و  خدای نکرده اصلا شما نباید فکر کنید که مثلا مثلا زبانم لال سهمیه ای یا دست های پنهانی در کار بوده است ...نخیررررر اصلا ...بلکه به مدد تلاش و زحمت خودش و مامان جانش و البته و صد البته باباجانش توانسته  با رتبه عالی وارد دانشگاه شود و اصلا در همان اوضاع و احوال بود  که معلوم شد که ایشان عجببببببب  هوشی دارد  و اگر اروپایی ها و یانکی ها از حضور چنین فردی خبر داشتند حتما تا به حال صد بار نه، که هزار بار دزدیده شده بود؛  البته مامان جون که الان  پیر و تبدیل به حاج خانم اورآل  شده است، خیلی خوشحال است که کسی نمی داند که پسرش چه نابغه ای است وگرنه ممکن بود زبانم لال بلایی سرش بیاورند و شما می دانید که اصلا استعمارگران چه طور دلشان میخواهد کشورهای نابغه پروری مثل ما را به خاک سیاه بنشانند....و بگذریم 

البته این آقازاده ی  گل و گلاب ما ،بلافاصله بعد از دانشگاه، بی ربط و با ربط به رشته تحصیلیش ،یک پست مدیریت برایشان تدارک  دیده شد تا دیگران  از فوران عقل و دانش  وی بی نصیب نمانند  و  ایضا یک میز بزرگ و چند عدد  صندلی و  یک فروند میز کنفرانس  عریض و طویل ، که آقا بتواند وقتی پشت آن ها مینشیند احساس مهم بودنش بیشتر باد کند،  در اتاق مدیریتی درندشت جا داده شد  و چون در آن واحد نمی شود روی چند صندلی نشست و هر چه قدر دست هایت را دراز کنی ، نهایت بتوانی  قسمت کوچکی از میز  کنفرانس را اشغال کنی ، این نور چشم عزیز  داستان  ما ،کفری می شود  و از آن جایی که در کارنامه درسی ایشان چندین مدال و برچسب  « من منم » و « من از همه بهترم» و «گل گل گل  »  را به زور چسب دوقلو و چسب « اوهو» چسبانده اند و یحتمل «کمیاب جون» در طی عمر گرانبهای خویش، دستگاهی  اختراع کرده است  یا ماده ای کشف کرده است که تا به حال در جهان موجود نبوده ، نوابغ کشورهای دیگر به خواب هم همچین چیزی  را نمی دیده اند ( البته از حسودی و بخل، اصلا به روی خودشان نیاوردند و جوایز ابلهانه ی علمی و نوبل و... را طبق معمول فقط به مافیای  خودشان دادند) اسم این نخبه ی عزیز در انجمن فخیمه مخترعین و مبتکرین میهن ثبت شده است  و این یعنی شروع دوره شکوفایی ..البته واضح و مبرهن است که منظورم از شکوفایی ، بارور شدن  صنعت و زیرساخت های مام وطن نیست  ابدا.....بلکه شکوفایی خودِ خود ِ این نخبه های عزیز است ،یعنی «کمیاب جون »داستان ما شروع به تصرف مرزهای مادی و معنوی دیگران می کند  و حدود قلمرواش را هی گسترش میدهد ...هی پشت سر هم با چندین فروند  نوچه ،به ماموریت های بازدیدی و آموزشی کلان! میرود و همه با هم در هتل های 5 ستاره و 4 ستاره  و گاهی قسمت لوکس  اقامت گاه های  اداره خودشان ، ساکن میشوند از آن هتل ها و اقامت گاه هایی  که عصرانه های شاهانه هم برایشان تدارک میبیند و البته باید گفت که  حواس قهرمان داستان ما خیلی  جمع تر از این حرف هاست ، و اصلا و ابدا زودتر از  ساعت 4 ناهار نمی خورد و بطری آب میوه اش را نصفه روی میز رها می کند و گاهی موقع خوردن چلوکباب ، اصلا به بسته کره کوچک کنار کباب توجه نمی کند ،  چون بالاخره باید یه طوری به اطرافیان حالی کرد که من آدم مهمی هستم و اصلا هم حریص و آزمند نیستم و علاوه بر آن  وقت هم خیلی خیلی کم می آورم و اگرچه مثلا موهای کف کله ام ریخته است اما  سرم خیلی شلوغ است  و اصلا و ابدا منظورم از این بازدیدهای پی در پی و مضحک،  به جیب زدن پول ماموریت و یللی تللی و ردیف کردن سوابق کذایی برای خودم و  لذت بردن از کرنش و تعظیم یک مشت آدم های بی پایه نیست ...بلکه هزار دلیل و هدف متعالی پشت آن خوابیده است...بععععععله 

بله این آقای نابغه جدیدالورود اداره ما ، دقیقا از همین قماش است یعنی آن قدر خودش را قبول دارد و آن قدر منم منم می کند و از مزایا و مناقب مدیریت  که لابد  پشت قباله ازدواج حاج خانوم و  اصلا سرجهازی ایشون بوده و حالا به دردانه جان به ارث رسیده ،سخن میگوید که بدجوری آدم را یاد کتاب «تهوع» سارتر می اندازد و البته ایشان یک ویژگی دیگر هم دارد و آن هم این که خیلی لمپن است ...از آن جایی که این آقا نابغه  بوده اند، وقت گرانبها را صرف مطالعه و خواندن خزعبلات دانشمندان و ادیبان بزرگ نمی کردند؛  یعنی اصلا لزومی به مطالعه هم نبود .همان استعداد سرشار و امدادهای غیبی که باعث نخبه شدن ایشان شده بود ،باعث شد که بدون ذره ای مطالعه و سردرد  از دانشگاه با نمرات عالی فارغ التحصیل شوند  بنابراین متاسفانه در مورد مهارت سخنوری به قول کربلایی غلام ،بقال محله ، «کمیتشان لنگ است» ...کافی است که فقط یک ربع محضر ایشان را درک کنید تا از صرف فعل « در پاچه کردن »  و « بیخود کردن»،  البته منهای اول شخص مفرد ، محظوظ و مسرور شوید  و کلی حسرت بخورید که چرا تا به حال از درک محضر چنین استاد لمپن نابغه ای عقب مانده اید...

بعلللله باید بگویم که اینجا  من به آخر این داستان نزدیک میشوم ، ولی اگر شما دلتان بخواهد من میتوانم از قوه تخیل استفاده کنم و برایتان بگویم که چه طور نخبه عزیز داستان ما همین طور پی در پی پله های ترقی را طی کرد و آن قدر از این مدیریت به آن مدیریت و از پشت این میز به آن میز رفت که تازه در ایام کهولت نخبگانه خویش ، متوجه بیرون زدگی مزمن  مغز سر و ریزش آن به اعماق معده اش شد و تازه فهمید که مدت مدیدی است که فرمایشات معده را با قشر خاکستری مغز اشتباه گرفته و تقریبا بیشتر عمر گرانبهای خویش را در پی عملی نمودن بخارات شیمیایی معده سپری نموده و در حقیقت، آن کسی که به تعبیر گرانبهای ایشان « در پاچه اش شده» شخص شخیص خودشان بوده است و بس .   

نویسنده: مرجان جهانلو

منبع: ارسالی کاربران