كارگردان ها وقتي پير مي شوند كارشان بهتر نمي شود. معمولابدترين فيلم كارگردان ها وقتي ساخته مي شود كه ديگر پير شده اند، يعني سه، چهار فيلم آخر.
وقتي يك فيلم بد بسازي تاثير سه فيلم خوبت را از بين مي برد. نمي خواهم يكي از اين كمدي هاي مسخره، كارنامه من را خراب كند و مردم بگويند: هي اين بابا فكر مي كنه هنوز بيست سالشه
براي مصاحبه با تارانتينو به خانه اش در تپه هاي لوس آنجلس كه مشرف به منطقه ولي است رفتم. كوئنتين نسبت به دفعه آخري كه از سوي مجله براي مصاحبه با او در سال 2003 ديده بودم بسيار بالغ تر به نظر مي رسيد، خانه اش پر بود از يادگارهاي سينمايي: پوستر فيلم هاي عجيب و غريب كه اصلاانتظارش را نداريد: مثلا«بچه ها نبايد با وسايل مرگ بار بازي كنند». تارانتيتو اكنون چهل و نه سال دارد و آخرين فيلمش «جنگوي رهاشده» دوباره سروصدا به پا كرده است.
در فيلم «حرام زاده هاي بي آبرو» هيتلر را توسط شكارچيان پوست سر نازي ها به قتل رسانديد و حالادر «جنگوي رهاشده» برده آزاد شده يي را به يك جايزه بگير تبديل كرديد كه از ارباب سفيدپوست انتقام مي گيرد. هاليوود هميشه در حال بازيافت و تكرار قصه هاي قديمي است از «آليس در سرزمين عجايب» گرفته تا «جادوگر شهر اوز». آيا شما هم در حال تغيير روند تاريخي به شكلي خلاقانه در فيلم هايتان هستيد كه در آنها قرباني، فرصت را در اختيار مي گيرد و شورش مي كند و همه چيز را به نفع خود مصادره مي كند؟
اين را كه چقدر خلاقانه است تماشاگر بايد بگويد اما به هر حال، بله، بخشي از اين كاري كه من مي كنم به اين علت است كه همه مي دانيم قرار است چه چيزي ببينيم. وقتي مي نشيني تا فيلم ببيني از اول تا آخر آن را مي داني و به درستي مي تواني حدس بزني. اما هرچند وقت يك بار فيلمي پيدا مي شود كه از قانون از پيش نوشته شده پيروي نمي كند، اين وقت ها از اينكه نمي داني بعد چه اتفاقي مي افتد حس رهايي به شما دست مي دهد. بيشتر فيلم ها خيلي اتفاقي دست به اين كار زدند درست مثل مشتي بوده كه در گارد مخالف به صورت شما بخورد، وقت ضربه خوردن اصلابه آن فكر نمي كنيد اما بعد مي بينيد كه چقدر رها و آزادتان كرده است. وقتي داشتم به اين قصه ها فكر مي كردم، گفتم خب، اگر بخواهم اينها را به شيوه خودم – خشن و سخت اما با پايان خوش – بگويم چه جوري از آب درخواهد آمد.
چه فيلم هايي باعث رسيدن اين ايده به ذهن شما شد؟
درباره «حرام زاده هاي بي آبرو» فيلمي در سال 1942 ساخته شده به نام «هيتلر، مرده يا زنده»، اين فيلم درست در زماني مي گذرد كه امريكايي ها وارد جنگ شدند. فرد پولداري به جايزه بگير پيشنهاد يك ميليون دلار در مقابل تحويل زنده يا مرده هيتلر مي دهد. سه گنگستر براي انجام اين كار پا پيش مي گذارند. پاچتر به برلين مي روند و به آنجايي كه هيتلر مخفي شده راه پيدا مي كنند. فيلم چرندي است كه از خيلي جدي بودن به سمت مسخره بازي پيش مي رود و خيلي خنده دار است. وقتي گنگسترها هيتلر را پيدا مي كنند مثل سگ كتكش مي زنند خيلي مفرح است. اول مي گيرند و سبيلش را مي زنند و بعد لباس هايش را از تنش مي كنند و درست مثل يك آدم معمولي اش مي كنند. وقتي سروكله سربازهاي نازي پيدا مي شود و هيتلر، كه حالادرست مثل يك آدم عادي شده، سعي مي كند به آنها حالي كند كه بابا اين من هستم: هيتلر. ولي آنها باور نمي كنند و كتكش مي زنند. با خودم فكر كردم «واي خداي من چقدر هيجان انگيز است.»
وقتي تماشاگران به پايان «حرام زاده هاي بي آبرو» رسيدند، واكنش اكثريت اين بود: يك لحظه صبر كن، واقعا تارانتينو اجازه دارد اينجوري تاريخ را عوض كند؟!
اين فكري نبود كه براساس آن بخواهم فيلمي بسازم. حتي فكرش هم درست لحظاتي قبل از نوشتن به سرم زد. كل يك روز را كار مي كردم و مي نوشتم و بعد روي اين تمركز مي كردم كه فردا قرار است چه بنويسم. همين طور اين طرف و آن طرف پرسه مي زدم و موسيقي گوش مي كردم كه يكهو قلم رو قاپ زدم و روي يك تكه كاغذ سفيد نوشتم: «بزنيم پدرش رو در بياريم.» بعد آن تكه كاغذ را كنار تختم گذاشتم تا ببينم فردا صبح كه از خواب بيدار شدم و دوباره يك نگاهي به آن انداختم هنوز فكر خوبي به نظر مي رسد يا نه. صبح ديدم كه آره، هنوز خوبه، رفتم توي بالكن خانه و شروع به نوشتن كردم و «زدم پدرش رو درآوردم» (مي خندد) .
در فكر «جنگوي رهاشده» هم تاريخ و قصه را با هم آميختيد. آيا براي رسيدن به تصوير درستي از زندگي جنوبي ها پيش از آغاز جنگ هاي انفصال تحقيقاتي هم انجام داديد، مثلامطالعات سينمايي يا تاريخي درباره آن دوره خاص؟
مي توانيد يك كار تحقيقاتي انجام بدهيد و كلي از فيلم هاي مربوط به جنگ جهاني دوم را تماشا كنيد، اما اين كار هيچ چيز به شما نمي دهد جز يك مشت كليشه و چيزهايي كه سر تا تهش را خودتان مي دانيد و باعث مي شود همين جور كه همه نگاه كردند دوباره شما به قضايا نگاه كنيد. همين. فقط چند تا فيلم مفيد و خوب درباره برده ها وجود دارد. اما براي خود من، اين فيلمي وسترن بود كه در جنوب اتفاق مي افتاد. چيزي كه برايم جالب بود وجه تجاري برده داري بود: انسان به مثابه مايملكي غير از زمين و ... اين قضيه چه جوري كار مي كرد؟ نرخش چقدر بود؟ هر آدمي به طور متوسط در مي سي سي پي چند تا برده داشت؟ برده فروش ها چطور كار مي كردند؟ بافت طبقاتي خانه و مزرعه اربابي چطور بود؟
مي شود منظور خودتان را روشن تر بگوييد؟
درباره «جنگوي رهاشده»، شخصيت لئوناردو دي كاپريو، كالوين كندي، صاحب يك مزرعه و خانه اربابي است، دويست و شصت هكتار زمين دارد. كسي است در مايه هاي بوناز در سريال بن كاروايت (يك سريال وسترن امريكايي كه از دهه پنجاه تا هفتاد در شبكه NBC پخش مي شد) اما در جنوب. چنين آدمي درست مثل سلطاني است كه قلمرو و كشور خودش را دارد و آن را اداره مي كند. تمام سفيد پوست هاي بدبخت و بيچاره يا برده ها مال او هستند. هر چيزي كه مي شود ديد به او تعلق دارد. اين مجموعه عظيم به شكل خودبسنده يي مستقل است و دايم در حال درآمدزايي است. مزرعه پنبه باعث مي شود روي پايه خود بايستد. كالوين كاندي در اين مزرعه به دنيا آمده، يعني ديگر هيچ نيازي ندارد كه حتي به پول درآوردن و تجارت فكر كند، پول خودبه خود در مي آيد و سرمايه را گسترش مي دهد. اين يكي از انحرافات عجيب و غريب جامعه اشرافي اروپايي است كه به امريكا هم رسيد. اين پس زمينه يي بود كه خيلي به درد داستان من مي خورد: اينكه كسي مثل كندي كه هيچ كاري براي انجام دادن ندارد چطور وقت مي گذراند.
وقتي فيلم هاي «جكي براون» و «داستان هاي عامه پسند» را ساختيد به خاطر استفاده از لغت «كاكا سياه» بسيار مورد انتقاد قرار گرفتيد اما در اين فيلم مثل ريگ از اين لغت استفاده مي شود. دوست داريد هميشه روي بشكه باروت بنشينيد؟
الان خودم را روي يك جعبه تي . ان. تي (T. N. T) تصور مي كنم. بايد فيلم ديده شود تا ببينيم چه كاره هستيم، تازه اگر كسي باشم كه به دنبال دردسر مي گردد آن وقت معلوم مي شود. من قصه را همين جوري تعريف مي كنم كه بلدم، آن را در قاب و چارچوب وسترن اسپاگتي قرار مي دهم و بعد عناصر ذاتي سوررئال دست مايه را پررنگ تر مي كنم. وجوه اسطوره يي و اپرايي مضمون كه در نهايت كيفيت طنز تلخ و سياه را به دست مي دهد هم در كار من برجسته مي شود و البته خشونت و وحشت هم وجود دارد. همه اينها بخشي از وسترن اسپاگتي است اما من آن را در مقطعي از تاريخ قرار مي دهم كه بيشتر از اين نمي تواند سوررئال، عجيب و غريب، خشن و بدون رحم و به شكل منحرفانه يي خنده دار و مسخره باشد، البته بايد از زاويه خاصي به آن نگاه كني. اين قضيه همين طور دست به دست مي شود.
در اصل مي خواستيد كه ويل اسميت نقش جنگو را بازي كند. چقدر به اينكه او را به دست بياوريد نزديك شديد؟
چند ساعتي را با هم گذرانديم، آخر هفته يي در نيويورك بود و ويل اسميت داشت در مردان سياه پوش سه، بازي مي كرد. فيلمنامه را با هم خوانديم و درباره اش صحبت كرديم. اوقات خوشي داشتم. آدم باحال و باهوشي بود. فكر مي كنم نصف قضيه بيشتر بهانه يي بود كه همديگر را ببينيم و با هم خوش بگذرانيم. آن موقع تازه نوشتن فيلمنامه را تمام كرده بودم. دوست داشتم درباره اش با كسي كه هيچ موضعي از قبل درباره اش ندارد حرف بزنم.
درباره فيلمنامه به شما چه گفت؟
خصوصي است. مساله يي است بين من و ويل اسميت. اما هيچ چيز منفي اي نگفت.
ويل اسميت الان يكي از بزرگ ترين ستاره هاي سينما و احتمالابزرگ ترين ستاره سياه پوست دنياي سينما است.
آره، متوجهم، اما به اين خاطر كه از فيلمنامه ترسيد كل پروژه را رها نكرد.
پس چرا قبول نكرد در فيلم بازي كند؟
فيلمنامه صددرصد مطابق ميلش نبود و من وقت نداشتم كه تغييرش بدهم. در حالي از هم جدا شديم كه من به او گفتم: «ببين، پس من مي رم سراغ آدم هاي ديگه» و او هم گفت: «بذار ببينم حال و اوضاعم چطور است، اگر كسي رو پيدا نكردي دوباره بيا با هم حرف بزنيم. » بعد من آدم ديگري را پيدا كردم.
چرا جيمي فاكس؟
دلايل زيادي دارد كه مي توانم برايت بشمارم. اما اصلي ترين دليل اين است كه او خودش يك كابوي است. حداقل با شش بازيگر طرف شدم و با همه آنها مفصلاصحبت كردم و همه كارهايشان را هم نگاه كردم.
چه كساني؟
ايدريس البا، كريس توكر، ترنس هاوارد و ام كي ويليامز.
همان ويليامز در فيلم واير و سريال اسكورسيزي برود واك امپاير؟
آره، خودشه. اما بعد جيمي را ديدم. او نه تنها فيلمنامه را دوست داشت بلكه آن را فهميد. اما دليل اصلي اين بود كه خودش واقعا يك كابوي است، حالابگذريم كه براي خودش اسب دارد و از همان اسب خودش در فيلم استفاده كرديم. اهل تگزاس است و دقيقا مي داند كه ما درباره چه در فيلمنامه حرف زديم. نشستيم به حرف زدن كه يكهو ديدم واي، خداي من اگر الان دهه شصت بود و مي خواستند يكي از آن سريال هاي وسترن اسپاگتي را بسازند و جيمي فاكس هم بود، حتما آنجا در فيلم نقش مهمي بازي مي كرد. خلاصه دنبال يك كلينت ايسوود تازه مي گشتم.
چند سال پيش كه با جيمي فاكس مصاحبه مي كرديم از خاطراتش در تگزاس برايمان گفت كه چطور در مدرسه ستاره تيم فوتبال بوده اما حرف هاي نژادپرستانه زيادي هم مي شنيده و درست با او رفتار نمي كردند. اين اطلاعات در بازي او تاثيري داشت؟
او مي فهميد كه «ديگري» بودن چقدر سخت است. حتي اگر ستاره فوتبال تيم هم باشي اما وقتي با يك دختر سفيدپوست بيرون بروي، انگار همه ديوانه مي شوند و يادشان مي رود كه تو چه ستاره يي هستي. او مي فهمد كه نوازنده پيانو بودن در خانه يك سفيدپوست تگزاسي يعني چه. آنجا فقط تو پيانو مي زني، در يك ميهماني هيچ كس با تو حرف نمي زند، حتي نگاه هم نمي كنند انگار تو جزو اسباب و اثاثيه خانه هستي. جلوي تو هر حرفي مي زنند و هر كاري مي كنند چون اصلاتو وجود نداري.
حرف هاي تبعيض نژادانه هم مي زنند؟
البته كه مي زنند، تا دل تان بخواهد.
وقتي بازيگران از شما مي خواهند فيلمنامه را تغيير بدهيد چه حالي پيدا مي كنيد؟
خب، كسي ممكن است ايده واقعا خوبي داشته باشد و پيش من بيايد و بگويد: «هي، فكر مي كنم اگر اينجاش اين اتفاق بيفتد خوب مي شه» بعد من مي گم: «آره، فكر خوبي است: بذار بهش فكر كنم.» بعضي وقت ها آدم ها فكرهاي خوبي به سرشان مي زند. اما اصلاقضيه اين طوري نيست كه من فيلمنامه را تحويل بدهم و بعد كسي آن را حاشيه نويسي شده به من تحويل بدهد. وقت تدوين كردن بيشتر به حرف بقيه گوش مي دهم اما اگر كسي با فيلمنامه اينقدر مشكل دارد چه نيازي است كه اصلابا هم كار كنيم. استوديويي كه «جنگو» را در آن ساختيم در پروژه «حرام زاده هاي بي آبرو» هم همكار من بودند. همه راضي و خوشحال هستيم و هيچ وقت به مشكلي بر نخورديم. حتي درباره زيرنويس ها هم به من گفتند «مي شه اينها رو انگليسي بگيريم» چون مي دانستند فيلمنامه براي من همه چيز است. از نخستين فيلمم اينطور بود، و تا آخر هم همينطور مي ماند. شايد چيزهاي كوچكي تغيير كند اما اگر فيلمنامه را خواندي و خوشت آمد آن وقت فيلم را هم دوست خواهي داشت.
گويا قرار بود لئوناردو دي كاپريو نقش هانس لاندا در فيلم «حرام زاده هاي بي آبرو» را بازي كند: نقشي كه كريستوفر والتس بازي كرد (افسر نازي شكارچي يهوديان) و اسكار هم برد. آيا دي كاپريو بدمن جديد فيلم هاي شما است؟
سر فيلم قبلي حتي درست و حسابي ننشستيم با هم حرف بزنيم. درباره نقش كنجكاو و علاقه مند بود. من مي دانستم به كسي نياز دارم كه او هم زبان بلد باشد هم بتواند حرف بزند. لئو البته آلماني خيلي خوب حرف مي زند اما آن نقش بيشتر از آلماني به فرانسه و ايتاليايي نياز داشت. ولي به هر حال من و لئو پانزده سال است كه همديگر را مي شناسيم و با هم رفيقيم. هر چيز كه من مي نويسم حتما يك كپي هم براي او فرستاده مي شود تا ببيند چيزي برايش جالب هست يا نه. طبق معمول اين را هم خواند و عاشق نقش شد.
خودش با شما تماس گرفت و ابراز علاقه كرد كه بازي كند؟
بله.
وقتي مي نوشتيد در ذهن تان به بازيگر خاصي هم فكر كرده بوديد؟
آره. ولي دلم نمي خواهد از كسي اسم ببرم چون وقتي فيلمنامه را تمام كردم ديدم شخصيت كلوين كندي از آن چيزي كه در نظر داشتم مقداري پيرتر از آب درآمده. خب اين يك مشكل بود. بعد اسم آدم هايي با همان سن و سال را كه بيست سال بود مي خواستم با آنها كار كنم را يادداشت كردم. و وقتي دوباره فيلمنامه را خواندم با خودم فكر كردم «چرا اين شخصيت از ايني كه هست نمي تونه جوان تر باشه.» پس لئو كاملابازيگر مناسبي براي اين نقش است. علاوه بر اين، آن قضيه اشرافيت اروپايي هم رنگ تازه يي پيدا مي كرد. پدر كندي مزرعه دار پنبه بود، پدر پدرش هم همين طور، بنابراين او مي توانست جواني باشد كه هيچ دغدغه يي براي كار و تجارت نداشته باشد و در عوض به مبارزه برده ها فكر كند.
كندي يك بدمن كلاسيك تارانتينويي است؟
نخستين بدمن است كه من اصلادوستش نداشتم. از كندي متنفرم و معمولااز شخصيت هاي شرور فيلم هايم خوشم مي آيد، اصلاهم برام مهم نيست كه چقدر بد هستند. سعي مي كنم از منظر آنها نگاه كنم. از نقطه نظر كندي هم نگاه مي كنم اما به شدت از اين زاويه نگاه، منزجر و متنفرم. اين نخستين باري است كه به عنوان نويسنده از كسي اينقدر بدم مي آيد.
چرا از او اينقدر متنفريد؟
چون رييس يك مركز برده داري است و همين نفرت من از اين كار كل قضيه را شروع كرد. شخصيت نفرت انگيز او سنگ بناي اين فيلم را پايه گذاشت. بعد با خودم فكر كردم، خدايا من قرار است با لئو كار كنم و او اصلانمي داند توي صحنه هايي كه هست كلي سيگار و آينه وجود دارد و اصلابه خوبي صحنه هاي ديگر نيست. اما وقتي با هم كار كرديم نتيجه گرفتيم و اين صحنه ها را هم درست مثل صحنه هاي ديگر خوب از آب درآورديم. لئو به شخصيت در فيلمنامه شكل جديدي داد و درباره چيزي كه از نقش مي خواست بي رودربايستي و رك بود. چيزهايي از تاريخ مي خواستم كه فقط فيلم از كنارشان عبور كند و لئو هم دقيقا دنبال همين بود. تك گويي طولاني اي در فيلم دارد كه درباره متولد شدن و بزرگ شدن در آن مزرعه حرف مي زند، واقعا آيا مي توانست به چيزي غير از چيزي كه الان هست تبديل شود: اين شكلي دنيا آمده. هيچ شاهزاده يي پيدا مي شود كه تاج سلطنت را رد كند. هنوز مقصرش مي دانم اما آيا فرصتي براي تغيير داشته؟
شخصيت هاي منفي فوق العاده يي مي نويسيد. الگويي براي اين شخصيت ها داريد؟
لي وان كليف يكي از هنرپيشه هاي مورد علاقه من است. توي «خوب، بد، زشت» عاشقش هستم.
چطور مي شود يك شخصيت منفي را خوب نوشت؟
مي شود به فيلم «فهرست شيندلر» و رالف فاينس، «جايي براي پيرمردها نيست» و خاوير باردم، و «حرام زاده هاي بي آبرو» و كريستوفر والتس اشاره كرد. آخرين باري كه يك فيلم معمولي در يك ژانر متعارف ديدم كه بدمن تا وارد شد نظرم را جلب كرد، آلن ريكمت در فيلم «جان سخت» بود. خيلي بامزه است كه بشود همچين شخصيتي بنويسيم اما كاري كه من سعي مي كنم انجام بدهم، مثلاوقتي مي خواهم «سگ هاي انباري» را بنويسم، اين است كه كاري بكنم كه تماشاگر اين شخصيت منفي را دوست داشته باشي، هر چند چيزي كه روي پرده مي بيني به تو مي گويد كه اين يارو اصلادوست داشتني نيست.
تهديد كرده ايد كه پس از شصت سالگي ديگر اعلام بازنشستگي مي كنيد و چند ماه ديگر پنجاه ساله مي شويد. چرا تاريخ تعيين مي كنيد؟
كي مي دونه من چه كاري قرار است انجام بدهم. اما دلم نمي خواد به يكي از اين فيلمسازهاي پير و پاتال تبديل شوم. يك جايي دست از كار مي كشم.
چرا؟
كارگردان ها وقتي پير مي شوند كارشان بهتر نمي شود. معمولابدترين فيلم كارگردان ها وقتي ساخته مي شود كه ديگر پير شده اند، يعني سه، چهار فيلم آخر. وقتي يك فيلم بد بسازي تاثير سه فيلم خوبت را از بين مي برد. نمي خواهم يكي از اين كمدي هاي مسخره، كارنامه من را خراب كند و مردم بگويند: هي اين بابا فكر مي كنه هنوز بيست سالشه.
كوبريك تا آخر فيلمساز مهمي باقي ماند، اسكورسيزي و اسپيلبرگ فيلم هاي خوب شان را در شصت و هفتاد سالگي ساخته اند. وودي آلن «نيمه شب در پاريس» را در دهه هفتم زندگي اش ساخت. شايد طرفداران تان بخواهند ببينند وقتي پير مي شويد چه فيلم هايي مي سازيد.
شايد حق با شما باشد. من هم هنوز چيزي را اعلام رسمي نكرده ام. فقط گفتم نمي خواهم يك فيلمساز خنگ و پير بشوم. من الان وسط يك سفرم و اين سفر بالاخره يك روزي به پايان مي رسد. حالاهر چقدر هم پير و ضعيف بشوم باز هم بايد اين سفر را تمام كنم. مي خواهم اين سفر هنري يك نقطه اوج داشته باشد.
وقتي در كلورادو كسي، تماشاگران فيلم «شواليه تاريكي برمي خيزد» را به گلوله بست خيلي از فيلمسازها درباره نشان دادن خشونت دوباره به فكر فرو رفتند، شما چطور؟
نه، چون اون يارو مي خواست آدم بكشد و به جايي رفت كه شلوغ بود، خيلي از اخبار اين قضيه را به سينما ربط دادند اما اگر اون يارو سر ظهر مي رفت مك دونالد، هم مي توانست كلي آدم بكشد و قضيه باز هم هيچ فرقي نمي كرد.
وقتي مردم درباره فيلم هايي كه خشونت را تقديس مي كنند حرف مي زنند، شما به چه چيزي فكر مي كنيد؟
خب من هيچ وقت وارد اين بحث ها نمي شوم چون هيچ كس با من درباره اين قضيه حرف نمي زند. همه مي دانند من از كجا آمده ام. من فيلم هاي خشن مي سازم و فيلم هاي خشن دوست دارم. هيچ ارتباطي بين زندگي واقعي و هنر وجود ندارد.
وقتي يك فيلم بد بسازي تاثير سه فيلم خوبت را از بين مي برد. نمي خواهم يكي از اين كمدي هاي مسخره، كارنامه من را خراب كند و مردم بگويند: هي اين بابا فكر مي كنه هنوز بيست سالشه
براي مصاحبه با تارانتينو به خانه اش در تپه هاي لوس آنجلس كه مشرف به منطقه ولي است رفتم. كوئنتين نسبت به دفعه آخري كه از سوي مجله براي مصاحبه با او در سال 2003 ديده بودم بسيار بالغ تر به نظر مي رسيد، خانه اش پر بود از يادگارهاي سينمايي: پوستر فيلم هاي عجيب و غريب كه اصلاانتظارش را نداريد: مثلا«بچه ها نبايد با وسايل مرگ بار بازي كنند». تارانتيتو اكنون چهل و نه سال دارد و آخرين فيلمش «جنگوي رهاشده» دوباره سروصدا به پا كرده است.
اين را كه چقدر خلاقانه است تماشاگر بايد بگويد اما به هر حال، بله، بخشي از اين كاري كه من مي كنم به اين علت است كه همه مي دانيم قرار است چه چيزي ببينيم. وقتي مي نشيني تا فيلم ببيني از اول تا آخر آن را مي داني و به درستي مي تواني حدس بزني. اما هرچند وقت يك بار فيلمي پيدا مي شود كه از قانون از پيش نوشته شده پيروي نمي كند، اين وقت ها از اينكه نمي داني بعد چه اتفاقي مي افتد حس رهايي به شما دست مي دهد. بيشتر فيلم ها خيلي اتفاقي دست به اين كار زدند درست مثل مشتي بوده كه در گارد مخالف به صورت شما بخورد، وقت ضربه خوردن اصلابه آن فكر نمي كنيد اما بعد مي بينيد كه چقدر رها و آزادتان كرده است. وقتي داشتم به اين قصه ها فكر مي كردم، گفتم خب، اگر بخواهم اينها را به شيوه خودم – خشن و سخت اما با پايان خوش – بگويم چه جوري از آب درخواهد آمد.
چه فيلم هايي باعث رسيدن اين ايده به ذهن شما شد؟
درباره «حرام زاده هاي بي آبرو» فيلمي در سال 1942 ساخته شده به نام «هيتلر، مرده يا زنده»، اين فيلم درست در زماني مي گذرد كه امريكايي ها وارد جنگ شدند. فرد پولداري به جايزه بگير پيشنهاد يك ميليون دلار در مقابل تحويل زنده يا مرده هيتلر مي دهد. سه گنگستر براي انجام اين كار پا پيش مي گذارند. پاچتر به برلين مي روند و به آنجايي كه هيتلر مخفي شده راه پيدا مي كنند. فيلم چرندي است كه از خيلي جدي بودن به سمت مسخره بازي پيش مي رود و خيلي خنده دار است. وقتي گنگسترها هيتلر را پيدا مي كنند مثل سگ كتكش مي زنند خيلي مفرح است. اول مي گيرند و سبيلش را مي زنند و بعد لباس هايش را از تنش مي كنند و درست مثل يك آدم معمولي اش مي كنند. وقتي سروكله سربازهاي نازي پيدا مي شود و هيتلر، كه حالادرست مثل يك آدم عادي شده، سعي مي كند به آنها حالي كند كه بابا اين من هستم: هيتلر. ولي آنها باور نمي كنند و كتكش مي زنند. با خودم فكر كردم «واي خداي من چقدر هيجان انگيز است.»
وقتي تماشاگران به پايان «حرام زاده هاي بي آبرو» رسيدند، واكنش اكثريت اين بود: يك لحظه صبر كن، واقعا تارانتينو اجازه دارد اينجوري تاريخ را عوض كند؟!
اين فكري نبود كه براساس آن بخواهم فيلمي بسازم. حتي فكرش هم درست لحظاتي قبل از نوشتن به سرم زد. كل يك روز را كار مي كردم و مي نوشتم و بعد روي اين تمركز مي كردم كه فردا قرار است چه بنويسم. همين طور اين طرف و آن طرف پرسه مي زدم و موسيقي گوش مي كردم كه يكهو قلم رو قاپ زدم و روي يك تكه كاغذ سفيد نوشتم: «بزنيم پدرش رو در بياريم.» بعد آن تكه كاغذ را كنار تختم گذاشتم تا ببينم فردا صبح كه از خواب بيدار شدم و دوباره يك نگاهي به آن انداختم هنوز فكر خوبي به نظر مي رسد يا نه. صبح ديدم كه آره، هنوز خوبه، رفتم توي بالكن خانه و شروع به نوشتن كردم و «زدم پدرش رو درآوردم» (مي خندد) .
در فكر «جنگوي رهاشده» هم تاريخ و قصه را با هم آميختيد. آيا براي رسيدن به تصوير درستي از زندگي جنوبي ها پيش از آغاز جنگ هاي انفصال تحقيقاتي هم انجام داديد، مثلامطالعات سينمايي يا تاريخي درباره آن دوره خاص؟
مي توانيد يك كار تحقيقاتي انجام بدهيد و كلي از فيلم هاي مربوط به جنگ جهاني دوم را تماشا كنيد، اما اين كار هيچ چيز به شما نمي دهد جز يك مشت كليشه و چيزهايي كه سر تا تهش را خودتان مي دانيد و باعث مي شود همين جور كه همه نگاه كردند دوباره شما به قضايا نگاه كنيد. همين. فقط چند تا فيلم مفيد و خوب درباره برده ها وجود دارد. اما براي خود من، اين فيلمي وسترن بود كه در جنوب اتفاق مي افتاد. چيزي كه برايم جالب بود وجه تجاري برده داري بود: انسان به مثابه مايملكي غير از زمين و ... اين قضيه چه جوري كار مي كرد؟ نرخش چقدر بود؟ هر آدمي به طور متوسط در مي سي سي پي چند تا برده داشت؟ برده فروش ها چطور كار مي كردند؟ بافت طبقاتي خانه و مزرعه اربابي چطور بود؟
مي شود منظور خودتان را روشن تر بگوييد؟
درباره «جنگوي رهاشده»، شخصيت لئوناردو دي كاپريو، كالوين كندي، صاحب يك مزرعه و خانه اربابي است، دويست و شصت هكتار زمين دارد. كسي است در مايه هاي بوناز در سريال بن كاروايت (يك سريال وسترن امريكايي كه از دهه پنجاه تا هفتاد در شبكه NBC پخش مي شد) اما در جنوب. چنين آدمي درست مثل سلطاني است كه قلمرو و كشور خودش را دارد و آن را اداره مي كند. تمام سفيد پوست هاي بدبخت و بيچاره يا برده ها مال او هستند. هر چيزي كه مي شود ديد به او تعلق دارد. اين مجموعه عظيم به شكل خودبسنده يي مستقل است و دايم در حال درآمدزايي است. مزرعه پنبه باعث مي شود روي پايه خود بايستد. كالوين كاندي در اين مزرعه به دنيا آمده، يعني ديگر هيچ نيازي ندارد كه حتي به پول درآوردن و تجارت فكر كند، پول خودبه خود در مي آيد و سرمايه را گسترش مي دهد. اين يكي از انحرافات عجيب و غريب جامعه اشرافي اروپايي است كه به امريكا هم رسيد. اين پس زمينه يي بود كه خيلي به درد داستان من مي خورد: اينكه كسي مثل كندي كه هيچ كاري براي انجام دادن ندارد چطور وقت مي گذراند.
وقتي فيلم هاي «جكي براون» و «داستان هاي عامه پسند» را ساختيد به خاطر استفاده از لغت «كاكا سياه» بسيار مورد انتقاد قرار گرفتيد اما در اين فيلم مثل ريگ از اين لغت استفاده مي شود. دوست داريد هميشه روي بشكه باروت بنشينيد؟
الان خودم را روي يك جعبه تي . ان. تي (T. N. T) تصور مي كنم. بايد فيلم ديده شود تا ببينيم چه كاره هستيم، تازه اگر كسي باشم كه به دنبال دردسر مي گردد آن وقت معلوم مي شود. من قصه را همين جوري تعريف مي كنم كه بلدم، آن را در قاب و چارچوب وسترن اسپاگتي قرار مي دهم و بعد عناصر ذاتي سوررئال دست مايه را پررنگ تر مي كنم. وجوه اسطوره يي و اپرايي مضمون كه در نهايت كيفيت طنز تلخ و سياه را به دست مي دهد هم در كار من برجسته مي شود و البته خشونت و وحشت هم وجود دارد. همه اينها بخشي از وسترن اسپاگتي است اما من آن را در مقطعي از تاريخ قرار مي دهم كه بيشتر از اين نمي تواند سوررئال، عجيب و غريب، خشن و بدون رحم و به شكل منحرفانه يي خنده دار و مسخره باشد، البته بايد از زاويه خاصي به آن نگاه كني. اين قضيه همين طور دست به دست مي شود.
در اصل مي خواستيد كه ويل اسميت نقش جنگو را بازي كند. چقدر به اينكه او را به دست بياوريد نزديك شديد؟
چند ساعتي را با هم گذرانديم، آخر هفته يي در نيويورك بود و ويل اسميت داشت در مردان سياه پوش سه، بازي مي كرد. فيلمنامه را با هم خوانديم و درباره اش صحبت كرديم. اوقات خوشي داشتم. آدم باحال و باهوشي بود. فكر مي كنم نصف قضيه بيشتر بهانه يي بود كه همديگر را ببينيم و با هم خوش بگذرانيم. آن موقع تازه نوشتن فيلمنامه را تمام كرده بودم. دوست داشتم درباره اش با كسي كه هيچ موضعي از قبل درباره اش ندارد حرف بزنم.
درباره فيلمنامه به شما چه گفت؟
خصوصي است. مساله يي است بين من و ويل اسميت. اما هيچ چيز منفي اي نگفت.
ويل اسميت الان يكي از بزرگ ترين ستاره هاي سينما و احتمالابزرگ ترين ستاره سياه پوست دنياي سينما است.
آره، متوجهم، اما به اين خاطر كه از فيلمنامه ترسيد كل پروژه را رها نكرد.
پس چرا قبول نكرد در فيلم بازي كند؟
فيلمنامه صددرصد مطابق ميلش نبود و من وقت نداشتم كه تغييرش بدهم. در حالي از هم جدا شديم كه من به او گفتم: «ببين، پس من مي رم سراغ آدم هاي ديگه» و او هم گفت: «بذار ببينم حال و اوضاعم چطور است، اگر كسي رو پيدا نكردي دوباره بيا با هم حرف بزنيم. » بعد من آدم ديگري را پيدا كردم.
چرا جيمي فاكس؟
دلايل زيادي دارد كه مي توانم برايت بشمارم. اما اصلي ترين دليل اين است كه او خودش يك كابوي است. حداقل با شش بازيگر طرف شدم و با همه آنها مفصلاصحبت كردم و همه كارهايشان را هم نگاه كردم.
چه كساني؟
ايدريس البا، كريس توكر، ترنس هاوارد و ام كي ويليامز.
همان ويليامز در فيلم واير و سريال اسكورسيزي برود واك امپاير؟
آره، خودشه. اما بعد جيمي را ديدم. او نه تنها فيلمنامه را دوست داشت بلكه آن را فهميد. اما دليل اصلي اين بود كه خودش واقعا يك كابوي است، حالابگذريم كه براي خودش اسب دارد و از همان اسب خودش در فيلم استفاده كرديم. اهل تگزاس است و دقيقا مي داند كه ما درباره چه در فيلمنامه حرف زديم. نشستيم به حرف زدن كه يكهو ديدم واي، خداي من اگر الان دهه شصت بود و مي خواستند يكي از آن سريال هاي وسترن اسپاگتي را بسازند و جيمي فاكس هم بود، حتما آنجا در فيلم نقش مهمي بازي مي كرد. خلاصه دنبال يك كلينت ايسوود تازه مي گشتم.
چند سال پيش كه با جيمي فاكس مصاحبه مي كرديم از خاطراتش در تگزاس برايمان گفت كه چطور در مدرسه ستاره تيم فوتبال بوده اما حرف هاي نژادپرستانه زيادي هم مي شنيده و درست با او رفتار نمي كردند. اين اطلاعات در بازي او تاثيري داشت؟
او مي فهميد كه «ديگري» بودن چقدر سخت است. حتي اگر ستاره فوتبال تيم هم باشي اما وقتي با يك دختر سفيدپوست بيرون بروي، انگار همه ديوانه مي شوند و يادشان مي رود كه تو چه ستاره يي هستي. او مي فهمد كه نوازنده پيانو بودن در خانه يك سفيدپوست تگزاسي يعني چه. آنجا فقط تو پيانو مي زني، در يك ميهماني هيچ كس با تو حرف نمي زند، حتي نگاه هم نمي كنند انگار تو جزو اسباب و اثاثيه خانه هستي. جلوي تو هر حرفي مي زنند و هر كاري مي كنند چون اصلاتو وجود نداري.
حرف هاي تبعيض نژادانه هم مي زنند؟
البته كه مي زنند، تا دل تان بخواهد.
وقتي بازيگران از شما مي خواهند فيلمنامه را تغيير بدهيد چه حالي پيدا مي كنيد؟
خب، كسي ممكن است ايده واقعا خوبي داشته باشد و پيش من بيايد و بگويد: «هي، فكر مي كنم اگر اينجاش اين اتفاق بيفتد خوب مي شه» بعد من مي گم: «آره، فكر خوبي است: بذار بهش فكر كنم.» بعضي وقت ها آدم ها فكرهاي خوبي به سرشان مي زند. اما اصلاقضيه اين طوري نيست كه من فيلمنامه را تحويل بدهم و بعد كسي آن را حاشيه نويسي شده به من تحويل بدهد. وقت تدوين كردن بيشتر به حرف بقيه گوش مي دهم اما اگر كسي با فيلمنامه اينقدر مشكل دارد چه نيازي است كه اصلابا هم كار كنيم. استوديويي كه «جنگو» را در آن ساختيم در پروژه «حرام زاده هاي بي آبرو» هم همكار من بودند. همه راضي و خوشحال هستيم و هيچ وقت به مشكلي بر نخورديم. حتي درباره زيرنويس ها هم به من گفتند «مي شه اينها رو انگليسي بگيريم» چون مي دانستند فيلمنامه براي من همه چيز است. از نخستين فيلمم اينطور بود، و تا آخر هم همينطور مي ماند. شايد چيزهاي كوچكي تغيير كند اما اگر فيلمنامه را خواندي و خوشت آمد آن وقت فيلم را هم دوست خواهي داشت.
گويا قرار بود لئوناردو دي كاپريو نقش هانس لاندا در فيلم «حرام زاده هاي بي آبرو» را بازي كند: نقشي كه كريستوفر والتس بازي كرد (افسر نازي شكارچي يهوديان) و اسكار هم برد. آيا دي كاپريو بدمن جديد فيلم هاي شما است؟
سر فيلم قبلي حتي درست و حسابي ننشستيم با هم حرف بزنيم. درباره نقش كنجكاو و علاقه مند بود. من مي دانستم به كسي نياز دارم كه او هم زبان بلد باشد هم بتواند حرف بزند. لئو البته آلماني خيلي خوب حرف مي زند اما آن نقش بيشتر از آلماني به فرانسه و ايتاليايي نياز داشت. ولي به هر حال من و لئو پانزده سال است كه همديگر را مي شناسيم و با هم رفيقيم. هر چيز كه من مي نويسم حتما يك كپي هم براي او فرستاده مي شود تا ببيند چيزي برايش جالب هست يا نه. طبق معمول اين را هم خواند و عاشق نقش شد.
خودش با شما تماس گرفت و ابراز علاقه كرد كه بازي كند؟
بله.
وقتي مي نوشتيد در ذهن تان به بازيگر خاصي هم فكر كرده بوديد؟
آره. ولي دلم نمي خواهد از كسي اسم ببرم چون وقتي فيلمنامه را تمام كردم ديدم شخصيت كلوين كندي از آن چيزي كه در نظر داشتم مقداري پيرتر از آب درآمده. خب اين يك مشكل بود. بعد اسم آدم هايي با همان سن و سال را كه بيست سال بود مي خواستم با آنها كار كنم را يادداشت كردم. و وقتي دوباره فيلمنامه را خواندم با خودم فكر كردم «چرا اين شخصيت از ايني كه هست نمي تونه جوان تر باشه.» پس لئو كاملابازيگر مناسبي براي اين نقش است. علاوه بر اين، آن قضيه اشرافيت اروپايي هم رنگ تازه يي پيدا مي كرد. پدر كندي مزرعه دار پنبه بود، پدر پدرش هم همين طور، بنابراين او مي توانست جواني باشد كه هيچ دغدغه يي براي كار و تجارت نداشته باشد و در عوض به مبارزه برده ها فكر كند.
كندي يك بدمن كلاسيك تارانتينويي است؟
نخستين بدمن است كه من اصلادوستش نداشتم. از كندي متنفرم و معمولااز شخصيت هاي شرور فيلم هايم خوشم مي آيد، اصلاهم برام مهم نيست كه چقدر بد هستند. سعي مي كنم از منظر آنها نگاه كنم. از نقطه نظر كندي هم نگاه مي كنم اما به شدت از اين زاويه نگاه، منزجر و متنفرم. اين نخستين باري است كه به عنوان نويسنده از كسي اينقدر بدم مي آيد.
چرا از او اينقدر متنفريد؟
چون رييس يك مركز برده داري است و همين نفرت من از اين كار كل قضيه را شروع كرد. شخصيت نفرت انگيز او سنگ بناي اين فيلم را پايه گذاشت. بعد با خودم فكر كردم، خدايا من قرار است با لئو كار كنم و او اصلانمي داند توي صحنه هايي كه هست كلي سيگار و آينه وجود دارد و اصلابه خوبي صحنه هاي ديگر نيست. اما وقتي با هم كار كرديم نتيجه گرفتيم و اين صحنه ها را هم درست مثل صحنه هاي ديگر خوب از آب درآورديم. لئو به شخصيت در فيلمنامه شكل جديدي داد و درباره چيزي كه از نقش مي خواست بي رودربايستي و رك بود. چيزهايي از تاريخ مي خواستم كه فقط فيلم از كنارشان عبور كند و لئو هم دقيقا دنبال همين بود. تك گويي طولاني اي در فيلم دارد كه درباره متولد شدن و بزرگ شدن در آن مزرعه حرف مي زند، واقعا آيا مي توانست به چيزي غير از چيزي كه الان هست تبديل شود: اين شكلي دنيا آمده. هيچ شاهزاده يي پيدا مي شود كه تاج سلطنت را رد كند. هنوز مقصرش مي دانم اما آيا فرصتي براي تغيير داشته؟
شخصيت هاي منفي فوق العاده يي مي نويسيد. الگويي براي اين شخصيت ها داريد؟
لي وان كليف يكي از هنرپيشه هاي مورد علاقه من است. توي «خوب، بد، زشت» عاشقش هستم.
چطور مي شود يك شخصيت منفي را خوب نوشت؟
مي شود به فيلم «فهرست شيندلر» و رالف فاينس، «جايي براي پيرمردها نيست» و خاوير باردم، و «حرام زاده هاي بي آبرو» و كريستوفر والتس اشاره كرد. آخرين باري كه يك فيلم معمولي در يك ژانر متعارف ديدم كه بدمن تا وارد شد نظرم را جلب كرد، آلن ريكمت در فيلم «جان سخت» بود. خيلي بامزه است كه بشود همچين شخصيتي بنويسيم اما كاري كه من سعي مي كنم انجام بدهم، مثلاوقتي مي خواهم «سگ هاي انباري» را بنويسم، اين است كه كاري بكنم كه تماشاگر اين شخصيت منفي را دوست داشته باشي، هر چند چيزي كه روي پرده مي بيني به تو مي گويد كه اين يارو اصلادوست داشتني نيست.
تهديد كرده ايد كه پس از شصت سالگي ديگر اعلام بازنشستگي مي كنيد و چند ماه ديگر پنجاه ساله مي شويد. چرا تاريخ تعيين مي كنيد؟
كي مي دونه من چه كاري قرار است انجام بدهم. اما دلم نمي خواد به يكي از اين فيلمسازهاي پير و پاتال تبديل شوم. يك جايي دست از كار مي كشم.
چرا؟
كارگردان ها وقتي پير مي شوند كارشان بهتر نمي شود. معمولابدترين فيلم كارگردان ها وقتي ساخته مي شود كه ديگر پير شده اند، يعني سه، چهار فيلم آخر. وقتي يك فيلم بد بسازي تاثير سه فيلم خوبت را از بين مي برد. نمي خواهم يكي از اين كمدي هاي مسخره، كارنامه من را خراب كند و مردم بگويند: هي اين بابا فكر مي كنه هنوز بيست سالشه.
كوبريك تا آخر فيلمساز مهمي باقي ماند، اسكورسيزي و اسپيلبرگ فيلم هاي خوب شان را در شصت و هفتاد سالگي ساخته اند. وودي آلن «نيمه شب در پاريس» را در دهه هفتم زندگي اش ساخت. شايد طرفداران تان بخواهند ببينند وقتي پير مي شويد چه فيلم هايي مي سازيد.
شايد حق با شما باشد. من هم هنوز چيزي را اعلام رسمي نكرده ام. فقط گفتم نمي خواهم يك فيلمساز خنگ و پير بشوم. من الان وسط يك سفرم و اين سفر بالاخره يك روزي به پايان مي رسد. حالاهر چقدر هم پير و ضعيف بشوم باز هم بايد اين سفر را تمام كنم. مي خواهم اين سفر هنري يك نقطه اوج داشته باشد.
وقتي در كلورادو كسي، تماشاگران فيلم «شواليه تاريكي برمي خيزد» را به گلوله بست خيلي از فيلمسازها درباره نشان دادن خشونت دوباره به فكر فرو رفتند، شما چطور؟
نه، چون اون يارو مي خواست آدم بكشد و به جايي رفت كه شلوغ بود، خيلي از اخبار اين قضيه را به سينما ربط دادند اما اگر اون يارو سر ظهر مي رفت مك دونالد، هم مي توانست كلي آدم بكشد و قضيه باز هم هيچ فرقي نمي كرد.
وقتي مردم درباره فيلم هايي كه خشونت را تقديس مي كنند حرف مي زنند، شما به چه چيزي فكر مي كنيد؟
خب من هيچ وقت وارد اين بحث ها نمي شوم چون هيچ كس با من درباره اين قضيه حرف نمي زند. همه مي دانند من از كجا آمده ام. من فيلم هاي خشن مي سازم و فيلم هاي خشن دوست دارم. هيچ ارتباطي بين زندگي واقعي و هنر وجود ندارد.
گردآوری:گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: روزنامه اعتماد
مطالب پیشنهادی:
ارشاد: تمام واژههای «سپاه» را از این کتاب پاک کنید!
بلندمرتبهسازی در کنار پارک بانوان ممنوع، اما آثار تاریخی؟! + کاریکاتور
تقدیر از «پدر سینمای ایران» در روزگار خانهنشینی
مهران مدیری: امیدوارم که «ویلای من» بترکاند
بازیگران بلند قد هالیوود چه کسانی هستند؟ + عکس
بلندمرتبهسازی در کنار پارک بانوان ممنوع، اما آثار تاریخی؟! + کاریکاتور
تقدیر از «پدر سینمای ایران» در روزگار خانهنشینی
مهران مدیری: امیدوارم که «ویلای من» بترکاند
بازیگران بلند قد هالیوود چه کسانی هستند؟ + عکس