غافلگیری اولش وقتی است که اس ام اس دعوتمان را به سرعت به فارسی سلیس و محاوره طور و با لحنی کاملا تهرانی پاسخ می دهد؛ طوری که سخت می شود باور کرد یک جوان ژاپنی آن طرف خط است اما وقتی به دفتر می رسد و با همه خیلی گرم سلام و احوالپرسی می کند، نشان می دهد بیشتر از این حرف ها ایرانیزه شده و خونگرمی ایرانی هم بهش سرایت کرده است.
آرام آرام و شمرده صحبت می کند ولی آنقدر بین حرف هایش خاطرات جالب از مواجهه با تفاوت های فرهنگی ایران و ژاپن دارد که در هم صحبتی اش گذشت زمان اصلا احساس نمی شود. یکجور نرمی در تمام حرکات و رفتارها و نشست و برخاست هایش دیده می شود که خاص مردمان جنوب شرق آسیاست. این نرمی و آرامش، عجیب به نواختن سازش هم می آید و با روح موسیقی سنتی ایران هماهنگ می شود. انگار که دست هایش با مضراب هایی که پی در پی بر زه های سنتور فرود می آیند یکی شده باشد.
غافلگیری دومش اما همین است. یک سال و نیم پیش آمده ایران برای یادگیری موسیقی سنتی ایران و حالا در نواختن ساز اصلی اش؛ سنتور کاملا حرفه ای است و چند بار هم در دانشگاه تهران اجرا داشته. کازونه ایواساکی که صدای سنتورنوازی یکی از شاگردان استاد صبا در یک لحظه دلش را برد و همانجا در یکی از کلاس های دانشکده اش تصمیم گرفت برای یاد گرفتن این ساز به ایران سفر کند.
«اگر خیابان ها خطرناک نبود، دوست داشتم اینجا زندگی کنم.» این جمله را کازونه از زبان مادرش نقل قول می کند. وقتی که سال گذشته آمده بودند اینجا تا هم دیدار با پسر ارشدش را تازه کند و هم ایرانگردی. اینها را که تعریف می کند، چند ثانیه ای هم می خندد. با خنده رویی اش در تمام طول صحبت مان خط بطلانی روی تصورمان از ژاپنی های جدی و رسمی می کشد و می گوید «خیلی به ایران علاقه داشتند. خیلی خوششان آمده بود. خیلی.» و این «خیلی» را چنان موکد و غلیظ می گوید که جای هیچ شکی را باقی نگذاشته باشد.
۲۸ سالش است. با شیطنتی که در چشم هایش برق می زند می گوید اکثر ایرانی ها معترفند که خیلی کم سن و سال تر به نظر می رسد. آخرین ترم دوره لیسانسش را می خوانده که سنتورنوازی خانم ایرانی را که بعدها فهمید از شاگردان استاد صبا بوده در دانشگاهش دید و شنید.
رشته اش موسیقی شناسی تطبیقی بود و به شنیدن موسیقی ملل مختلف عادت داشت اما «در صدای سنتور چیزی بود که خیلی من را جذب کرد. آن خانم در دانشگاه یک کلاس ابتدایی سنتور گذاشته بود تا فرهنگ ایران و موسیقی ایران گسترش پیدا کند. من کلاس ایشان را برداشتم.»
بعد از این کلاس ها بود که تصمیمش را برای آینده تحصیلی اش گرفت. «به خانواده ام گفتم می روم ایران موسیقی بخوانم، آنها هم خیلی راحت قبول کردند.» کازونه در یک خانواده هنرمند به دنیا آمده. پدرش مجسمه سازی خوانده و مادرش نقاشی سنتی ژاپن و هر دو معلم راهنمایی هستند.
«من در مدرسه اصلا مجسمه سازی و نقاشی ام خوب نبود. همیشه کمترین نمره را می گرفتم و پدرم و مادرم ناراحت می شدند اما به جایش به موسیقی از همان بچگی علاقه داشتم.» البته علاقه اش به موسیقی خیلی هم بی دلیل نبوده است «مادرم خیلی عاشق موسیقی های خارجی بود.
موسیقی سنتی ایران را نشنیده بود اما موسیقی اندونزی و کشورهای آسیایی را گوش می داد. من هم ازشان تاثیر گرفتم. همیشه دوست داشتم در مورد موسیقی فکر کنم و دوست داشتم بدانم چه ساختاری دارد. تئوری موسیقی برایم جذاب بود چون پدر و مادرم هم هنرمند هستند.
برای همین خیلی احساس من را درک می کردند و قبول کردند من در این رشته درس بخوانم. البته کار رشته های هنری متاسفانه ضعیف شده به خاطر وضعیت اقتصادی. هر کسی که هنر کار می کند، باید خودش راه پیدا کند پول دربیاورد و تلاش کند اما وضعیت با اینجا خیلی فرق دارد. آنجا جوان ها هر چیزی را که بخواهند می توانند بخوانند. البته الان برای ژاپنی ها رشته اقتصاد روی بورس است همانطور که ایرانی ها دوست دارند دکتر یا مهندس شوند.»
من ایرانی شده ام
هر چقدر ایران آمدن و پذیرفته شدن در دانشگاه برایش آسان بود اما تفاوت فرهنگی و زبانی ماه های اول حسابی غافلگیر و بعضا ناراحتش کرده بود. «همه چیز جدید بود و موقعی که آمدم خیلی سخت گذشت. البته الان عادت کردم ولی مثلا عجیب ترین چیزی که دیدم، این بود که من موقعی که خیلی فارسی بلد نبودم، وقتی که از تاکسی پیاده می شدم راننده می گفت قابل ندارد. پول نمی خواهم. من تعجب کردم و اصرار می کردم که بگیرد اما نگرفت. بعد که پیاده شدم زد به در که کرایه بدهم! ما هم در ژاپن تعارف داریم ولی آنقدر اصرار نمی کنیم! خیلی وقت ها منظور واقعی آدم ها را نمی فهمم. تعارف می کنند یا چیزی می گویند اما منظورشان چیز دیگری است. یا مثلا مترو که منتظر قطار هستند. در ژاپن خیلی منظم صف درست می کنند و اینطور نیست که تمرکز کنند جلوی در!»
چهره درهمش را سریع باز می کند و می خندد و بعد از هر مشکلی که می گوید، انگار که فکر کند ما ناراحت شده ایم، بلافاصله جنبه مثبت قضیه را هم می آورد و مدام تاکید می کند ایرانی ها خیلی مهمان نواز هستند و دوستشان دارد.
هم دوستان ژاپنی در ایران دارد و هم در دانشگاه دوست ایرانی زیادی پیدا کرده است. همسایه های ساختمان شش طبقه ای در خیابان گیشا هم حالا از دوستان نزدیکش هستند و خیلی بهش در مشکلات کمک می کنند. از معدود تفریحاتش در ایران همین مهمانی رفتن به خانه دوستانش است. خصوصا دوستان هموطنش «ما ژاپنی ها وقتی با کسی ملاقات می کنیم، اینجوری می کنیم. [تعظیم می کند]. من که آمدم ناخودآگاه تا مدت ها این کار را می کردم و طبیعی است خب. بعضی ها از این کار خنده شان می گرفت و دیگر انجامش ندادم. حالا وقتی دوستان ژاپنی را می بینیم دیگر خیلی تعظیم می کنم. هی تعظیم می کنم تا جبران شود.»
تفریح دیگرش هم قدم زدن در پارک نزدیک خانه اش است و هر وقت تنها باشد و حوصله اش سر برود، کاری نمی تواند بکند جز اینکه برای پیاده روی برود بوستان گفتگو. «مثلا من فردا که برگردم ژاپن تعجب می کنم که آدم ها آنجا آنقدر تفریحات مختلف دارند، چون من به اینجا عادت کردم. من کاملا ایرانی شدم.»
ایرانی ها سوار بر فرش پرنده
بخش دوم گفتگوی مان را می گذارم در خانه اش و تا گپ و گفت بوستان گفتگو ادامه می دهیم. همان اول کار، تابلوهایی از معروف ترین آثار سورئال و سالوادور دالی، چشم را دور تا دور اتاق می گرداند و وقتی به زمین برمی گردیم، یک دست مبل راحتی و یک ال سی دی و دی وی دی پلیر. کره ای بودن برند تلویزیونش را به رویش می آوریم. می گوید دو سال پیش لوازم تصویری اینجا خیلی گران بود، وگرنه تصمیم داشت پاناسونیک بخرد که از محصولات کشورش باشد.
کیف سنتورش هم همان گوشه اتاق پذیرایی است و وقتی ازش خواهش می کنیم برایمان بزند، با احترام خاصی شبیه به ادای یک مراسم آیینی رومیزی ترمه اش را روی میز می اندازد و سنتور را می گذارد و مضراب ها را آماده می کند و روحمان را با چند قطعه نوازش می دهد اما کازونه به چه امید و انگیزه ای از ژاپن آمده بود اینجا برای تحصیل؟ اصلا پیش از آمدنش از ایران چه می دانست؟
«فرش؛ فرش شما را همه مردم ژاپن می شناسند. حتی بعضی ها فکر می کنند ایرانی ها روی فرش ها می پرند [با فرش ها پرواز می کنند!] با قدرت مجیک.» قبل از آمدن به ایران فقط فرش ایرانی را می شناخت. با اینکه چند سال پیش یک بار برای مدت کوتاهی در ایران مانده بود اما تصور خاصی از شرایط زندگی در اینجا نداشت. فکر می کرد شرایط سختی انتظارش را می کشد. حتی وقتی برای اولین بار تصمیمش را با دوستانش درمیان گذاشت بهش گفته بودند: «نمی ری؟!»
در ژاپن ایران و عراق را شبیه به هم تلفظ می کنند. دوستانش فکر می کردند به عراق درگیر جنگ می رود. اینها را با حسرت می گوید و هدفش از آمدن به ایران معلوم می شود. «من می توانستم همانجا سنتور یاد بگیرم اما دوست داشتم فرهنگ های مختلف را تجربه کنم اما چیزی که تاکید دارم بگویم، این است که من می خواهم وقتی برگشتم ژاپن به کمک سنتورنوازی خودم فرهنگ ایرانی را معرفی کنم به مردم. ژاپنی ها در مورد کشور ایران اطلاعی ندارند و وقتی که تلویزیون پخش می کند، در مورد تحریم اقتصادی است. برای همین من می ترسم ژاپنی ها تصور اشتباهی داشته باشند. من می خواهم این را از طریق سنتورنوازی تغییر بدهم. می خواهم همه مردم ژاپن بدانند که آنقدر ایران فرهنگ های زیبا دارد. آنقدر مردم خوب و مهربان دارد. من دوست داشتم اینجا زندگی می کردم اما خانواده ام آنجا هستند، برای همین مهمترین کارم وقتی به ژاپن برگردم، همین گسترش فرهنگ ایران خواهد بود.»
کازونه از تفاوت های فرهنگی و اتفاقاتی که سر این تفاوت ها برایش پیش آمده می گوید
از چهارشنبه سوری می ترسم
ادامه حرف ها را گذاشته ایم در بوستان گفتگو و مسیر پیاده روی اش بزنیم. موقع رد شدن از خیابان سخت احتیاط می کند و می خندد که «به بعضی چیزها نمی شود عادت کرد. من هنوز از رانندگی ایرانی ها می ترسم.»
صدای تک و توک ترقه ها را می شنود، چند باری چهار ... چهار... را تکرار می کند که متوجه منظورش می شویم. چهارشنبه سوری. سال ۹۱ چهارشنبه سوری ایران بوده و به شدت ترسیده. «خیلی بد بود. من خیلی می ترسیدم. اصلا انگار جنگ شده بود.»
با مراسم نوروز و پیش از نوروزمان هم به خوبی آشناست. هر چند که هر چقدر فکر می کند، اسم حاجی فیروز یادش نمی آید اما «... صورتش را سیاه می کند.» نشانه خوبی است که بفهمیم از چه حرف می زند. امروز دیگر در کشورش خبری از مراسم آیینی سال جدید نیست و همه این اتفاقات برایش تازگی دارد. «ما فقط خنده در سال جدید برایمان خیلی مهم است. می گویند خنده روز اول سال نو برایت خوش شانسی می آورد. برای همین تلویزیون فقط کمدی پخش می کند.»
از آتش بازی و مراسم سنتی که می گوید دوباره برمی گردیم به تفاوت های فرهنگی و سنت و مدرنیته. یک بار از زبان یک راننده تاکسی شنیده که جوان های امروز ایرانی دیگر فرهنگ تعارف و سنت ها را نمی پسندند و احترام به بزرگترها دارد از بین می رود و کازونه حالا تنها یک حرف با جوان های ایران دارد؛ «من دوست دارم این فرهنگ باقی بماند. کاش جوان ها این رفتارها را کنار نگذارند. من فکر نمی کنم هیچ کدام از اینها اشتباه باشد. شاید یک ایرانی هم بیاید ژاپن اذیت شود اما همه اینها جزو فرهنگ هر کشور هستند و نباید از بین بروند. من اینکه به بزرگترها احترام می گذارند را خیلی دوست دارم.»
البته جوان های ایرانی خیلی هم کازونه را ناامید نکرده اند و هنر ایران را اینطور دیده است که با وجود باقی ماندن سنت ها اما جوان ها آثار جدیدی ایجاد می کنند که هم جذاب و قوی است و هم سنت شکنی نیستند. وقتی هم به نمایشگاه یادبود هیروشیما در تهران رفته، اصلا فکرش را نمی کرده که این همه هنرمند ایرانی تلاش می کنند اتفاق هیروشیما را درک کنند و به نمایش بگذارند.
خونگرمی ایرانی هم از آن رفتارهایی است که کازونه را سخت شگفت زده کرده. پیشرفت بیش از حد تکنولوژی در ژاپن را باعث ایجاد فاصله و دور افتادن مردم از هم می داند و از این لحاظ خیلی احساس مشکل می کند؛ خصوصا وقتی دیده است ما ایرانی ها چقدر راحت با یکدیگر آشنا می شویم. «مثلا شما در خیابان ها آدرس می پرسید از غریبه. ژاپنی ها این کار را اصلا نمی کنند. با جی پی اس پیدا می کنند یا خودشان با گوشی شان سرچ می کنند. اینها برایم جالب است.»
«خیلی از مردم که من را در خیابان می بینند می گویند جومونگ! جومونگ! البته من ناراحت نمی شوم که نمی دانند او کره ای است و من ژاپنی. من فکر می کنم چون من هم مثل جومونگ خوش تیپ هستم این را می گویند. بعضی ها هم فکر می کنند من چینی ام. چیزهایی شبیه به لغات چینی می گویند اما ما زبانمان اصلا یکی نیست. شباهتی به هم ندارد.
پدر و مادر کازونه یک بار به ایران آمده اند و همراه پسرشان کل ایران را گشته اند.
با کلی ذوق و شوق آلو را با چاپستیکش می گذارد وسط برنج و انگار که خودش هم باورش شده که خورشید تابان را برداشته گذاشته وسط آسمان آبی می گوید: «شبیه پرچم ژاپن می شود!» البته غذاهای ایرانی هم دوست دارد؛ خصوصا خورش قیمه بادمجان و قرمه سبزی.
کازونه یک برادر کوچکتر از خودش هم دارد که برخلاف او خیلی استعداد موسیقی ندارد، ولی خود استاد در سنتورنوازی خبره شده است.
آرام آرام و شمرده صحبت می کند ولی آنقدر بین حرف هایش خاطرات جالب از مواجهه با تفاوت های فرهنگی ایران و ژاپن دارد که در هم صحبتی اش گذشت زمان اصلا احساس نمی شود. یکجور نرمی در تمام حرکات و رفتارها و نشست و برخاست هایش دیده می شود که خاص مردمان جنوب شرق آسیاست. این نرمی و آرامش، عجیب به نواختن سازش هم می آید و با روح موسیقی سنتی ایران هماهنگ می شود. انگار که دست هایش با مضراب هایی که پی در پی بر زه های سنتور فرود می آیند یکی شده باشد.
غافلگیری دومش اما همین است. یک سال و نیم پیش آمده ایران برای یادگیری موسیقی سنتی ایران و حالا در نواختن ساز اصلی اش؛ سنتور کاملا حرفه ای است و چند بار هم در دانشگاه تهران اجرا داشته. کازونه ایواساکی که صدای سنتورنوازی یکی از شاگردان استاد صبا در یک لحظه دلش را برد و همانجا در یکی از کلاس های دانشکده اش تصمیم گرفت برای یاد گرفتن این ساز به ایران سفر کند.
«اگر خیابان ها خطرناک نبود، دوست داشتم اینجا زندگی کنم.» این جمله را کازونه از زبان مادرش نقل قول می کند. وقتی که سال گذشته آمده بودند اینجا تا هم دیدار با پسر ارشدش را تازه کند و هم ایرانگردی. اینها را که تعریف می کند، چند ثانیه ای هم می خندد. با خنده رویی اش در تمام طول صحبت مان خط بطلانی روی تصورمان از ژاپنی های جدی و رسمی می کشد و می گوید «خیلی به ایران علاقه داشتند. خیلی خوششان آمده بود. خیلی.» و این «خیلی» را چنان موکد و غلیظ می گوید که جای هیچ شکی را باقی نگذاشته باشد.
۲۸ سالش است. با شیطنتی که در چشم هایش برق می زند می گوید اکثر ایرانی ها معترفند که خیلی کم سن و سال تر به نظر می رسد. آخرین ترم دوره لیسانسش را می خوانده که سنتورنوازی خانم ایرانی را که بعدها فهمید از شاگردان استاد صبا بوده در دانشگاهش دید و شنید.
رشته اش موسیقی شناسی تطبیقی بود و به شنیدن موسیقی ملل مختلف عادت داشت اما «در صدای سنتور چیزی بود که خیلی من را جذب کرد. آن خانم در دانشگاه یک کلاس ابتدایی سنتور گذاشته بود تا فرهنگ ایران و موسیقی ایران گسترش پیدا کند. من کلاس ایشان را برداشتم.»
بعد از این کلاس ها بود که تصمیمش را برای آینده تحصیلی اش گرفت. «به خانواده ام گفتم می روم ایران موسیقی بخوانم، آنها هم خیلی راحت قبول کردند.» کازونه در یک خانواده هنرمند به دنیا آمده. پدرش مجسمه سازی خوانده و مادرش نقاشی سنتی ژاپن و هر دو معلم راهنمایی هستند.
«من در مدرسه اصلا مجسمه سازی و نقاشی ام خوب نبود. همیشه کمترین نمره را می گرفتم و پدرم و مادرم ناراحت می شدند اما به جایش به موسیقی از همان بچگی علاقه داشتم.» البته علاقه اش به موسیقی خیلی هم بی دلیل نبوده است «مادرم خیلی عاشق موسیقی های خارجی بود.
موسیقی سنتی ایران را نشنیده بود اما موسیقی اندونزی و کشورهای آسیایی را گوش می داد. من هم ازشان تاثیر گرفتم. همیشه دوست داشتم در مورد موسیقی فکر کنم و دوست داشتم بدانم چه ساختاری دارد. تئوری موسیقی برایم جذاب بود چون پدر و مادرم هم هنرمند هستند.
برای همین خیلی احساس من را درک می کردند و قبول کردند من در این رشته درس بخوانم. البته کار رشته های هنری متاسفانه ضعیف شده به خاطر وضعیت اقتصادی. هر کسی که هنر کار می کند، باید خودش راه پیدا کند پول دربیاورد و تلاش کند اما وضعیت با اینجا خیلی فرق دارد. آنجا جوان ها هر چیزی را که بخواهند می توانند بخوانند. البته الان برای ژاپنی ها رشته اقتصاد روی بورس است همانطور که ایرانی ها دوست دارند دکتر یا مهندس شوند.»
من ایرانی شده ام
هر چقدر ایران آمدن و پذیرفته شدن در دانشگاه برایش آسان بود اما تفاوت فرهنگی و زبانی ماه های اول حسابی غافلگیر و بعضا ناراحتش کرده بود. «همه چیز جدید بود و موقعی که آمدم خیلی سخت گذشت. البته الان عادت کردم ولی مثلا عجیب ترین چیزی که دیدم، این بود که من موقعی که خیلی فارسی بلد نبودم، وقتی که از تاکسی پیاده می شدم راننده می گفت قابل ندارد. پول نمی خواهم. من تعجب کردم و اصرار می کردم که بگیرد اما نگرفت. بعد که پیاده شدم زد به در که کرایه بدهم! ما هم در ژاپن تعارف داریم ولی آنقدر اصرار نمی کنیم! خیلی وقت ها منظور واقعی آدم ها را نمی فهمم. تعارف می کنند یا چیزی می گویند اما منظورشان چیز دیگری است. یا مثلا مترو که منتظر قطار هستند. در ژاپن خیلی منظم صف درست می کنند و اینطور نیست که تمرکز کنند جلوی در!»
چهره درهمش را سریع باز می کند و می خندد و بعد از هر مشکلی که می گوید، انگار که فکر کند ما ناراحت شده ایم، بلافاصله جنبه مثبت قضیه را هم می آورد و مدام تاکید می کند ایرانی ها خیلی مهمان نواز هستند و دوستشان دارد.
هم دوستان ژاپنی در ایران دارد و هم در دانشگاه دوست ایرانی زیادی پیدا کرده است. همسایه های ساختمان شش طبقه ای در خیابان گیشا هم حالا از دوستان نزدیکش هستند و خیلی بهش در مشکلات کمک می کنند. از معدود تفریحاتش در ایران همین مهمانی رفتن به خانه دوستانش است. خصوصا دوستان هموطنش «ما ژاپنی ها وقتی با کسی ملاقات می کنیم، اینجوری می کنیم. [تعظیم می کند]. من که آمدم ناخودآگاه تا مدت ها این کار را می کردم و طبیعی است خب. بعضی ها از این کار خنده شان می گرفت و دیگر انجامش ندادم. حالا وقتی دوستان ژاپنی را می بینیم دیگر خیلی تعظیم می کنم. هی تعظیم می کنم تا جبران شود.»
تفریح دیگرش هم قدم زدن در پارک نزدیک خانه اش است و هر وقت تنها باشد و حوصله اش سر برود، کاری نمی تواند بکند جز اینکه برای پیاده روی برود بوستان گفتگو. «مثلا من فردا که برگردم ژاپن تعجب می کنم که آدم ها آنجا آنقدر تفریحات مختلف دارند، چون من به اینجا عادت کردم. من کاملا ایرانی شدم.»
ایرانی ها سوار بر فرش پرنده
بخش دوم گفتگوی مان را می گذارم در خانه اش و تا گپ و گفت بوستان گفتگو ادامه می دهیم. همان اول کار، تابلوهایی از معروف ترین آثار سورئال و سالوادور دالی، چشم را دور تا دور اتاق می گرداند و وقتی به زمین برمی گردیم، یک دست مبل راحتی و یک ال سی دی و دی وی دی پلیر. کره ای بودن برند تلویزیونش را به رویش می آوریم. می گوید دو سال پیش لوازم تصویری اینجا خیلی گران بود، وگرنه تصمیم داشت پاناسونیک بخرد که از محصولات کشورش باشد.
کیف سنتورش هم همان گوشه اتاق پذیرایی است و وقتی ازش خواهش می کنیم برایمان بزند، با احترام خاصی شبیه به ادای یک مراسم آیینی رومیزی ترمه اش را روی میز می اندازد و سنتور را می گذارد و مضراب ها را آماده می کند و روحمان را با چند قطعه نوازش می دهد اما کازونه به چه امید و انگیزه ای از ژاپن آمده بود اینجا برای تحصیل؟ اصلا پیش از آمدنش از ایران چه می دانست؟
«فرش؛ فرش شما را همه مردم ژاپن می شناسند. حتی بعضی ها فکر می کنند ایرانی ها روی فرش ها می پرند [با فرش ها پرواز می کنند!] با قدرت مجیک.» قبل از آمدن به ایران فقط فرش ایرانی را می شناخت. با اینکه چند سال پیش یک بار برای مدت کوتاهی در ایران مانده بود اما تصور خاصی از شرایط زندگی در اینجا نداشت. فکر می کرد شرایط سختی انتظارش را می کشد. حتی وقتی برای اولین بار تصمیمش را با دوستانش درمیان گذاشت بهش گفته بودند: «نمی ری؟!»
در ژاپن ایران و عراق را شبیه به هم تلفظ می کنند. دوستانش فکر می کردند به عراق درگیر جنگ می رود. اینها را با حسرت می گوید و هدفش از آمدن به ایران معلوم می شود. «من می توانستم همانجا سنتور یاد بگیرم اما دوست داشتم فرهنگ های مختلف را تجربه کنم اما چیزی که تاکید دارم بگویم، این است که من می خواهم وقتی برگشتم ژاپن به کمک سنتورنوازی خودم فرهنگ ایرانی را معرفی کنم به مردم. ژاپنی ها در مورد کشور ایران اطلاعی ندارند و وقتی که تلویزیون پخش می کند، در مورد تحریم اقتصادی است. برای همین من می ترسم ژاپنی ها تصور اشتباهی داشته باشند. من می خواهم این را از طریق سنتورنوازی تغییر بدهم. می خواهم همه مردم ژاپن بدانند که آنقدر ایران فرهنگ های زیبا دارد. آنقدر مردم خوب و مهربان دارد. من دوست داشتم اینجا زندگی می کردم اما خانواده ام آنجا هستند، برای همین مهمترین کارم وقتی به ژاپن برگردم، همین گسترش فرهنگ ایران خواهد بود.»
کازونه از تفاوت های فرهنگی و اتفاقاتی که سر این تفاوت ها برایش پیش آمده می گوید
از چهارشنبه سوری می ترسم
ادامه حرف ها را گذاشته ایم در بوستان گفتگو و مسیر پیاده روی اش بزنیم. موقع رد شدن از خیابان سخت احتیاط می کند و می خندد که «به بعضی چیزها نمی شود عادت کرد. من هنوز از رانندگی ایرانی ها می ترسم.»
صدای تک و توک ترقه ها را می شنود، چند باری چهار ... چهار... را تکرار می کند که متوجه منظورش می شویم. چهارشنبه سوری. سال ۹۱ چهارشنبه سوری ایران بوده و به شدت ترسیده. «خیلی بد بود. من خیلی می ترسیدم. اصلا انگار جنگ شده بود.»
با مراسم نوروز و پیش از نوروزمان هم به خوبی آشناست. هر چند که هر چقدر فکر می کند، اسم حاجی فیروز یادش نمی آید اما «... صورتش را سیاه می کند.» نشانه خوبی است که بفهمیم از چه حرف می زند. امروز دیگر در کشورش خبری از مراسم آیینی سال جدید نیست و همه این اتفاقات برایش تازگی دارد. «ما فقط خنده در سال جدید برایمان خیلی مهم است. می گویند خنده روز اول سال نو برایت خوش شانسی می آورد. برای همین تلویزیون فقط کمدی پخش می کند.»
البته جوان های ایرانی خیلی هم کازونه را ناامید نکرده اند و هنر ایران را اینطور دیده است که با وجود باقی ماندن سنت ها اما جوان ها آثار جدیدی ایجاد می کنند که هم جذاب و قوی است و هم سنت شکنی نیستند. وقتی هم به نمایشگاه یادبود هیروشیما در تهران رفته، اصلا فکرش را نمی کرده که این همه هنرمند ایرانی تلاش می کنند اتفاق هیروشیما را درک کنند و به نمایش بگذارند.
خونگرمی ایرانی هم از آن رفتارهایی است که کازونه را سخت شگفت زده کرده. پیشرفت بیش از حد تکنولوژی در ژاپن را باعث ایجاد فاصله و دور افتادن مردم از هم می داند و از این لحاظ خیلی احساس مشکل می کند؛ خصوصا وقتی دیده است ما ایرانی ها چقدر راحت با یکدیگر آشنا می شویم. «مثلا شما در خیابان ها آدرس می پرسید از غریبه. ژاپنی ها این کار را اصلا نمی کنند. با جی پی اس پیدا می کنند یا خودشان با گوشی شان سرچ می کنند. اینها برایم جالب است.»
«خیلی از مردم که من را در خیابان می بینند می گویند جومونگ! جومونگ! البته من ناراحت نمی شوم که نمی دانند او کره ای است و من ژاپنی. من فکر می کنم چون من هم مثل جومونگ خوش تیپ هستم این را می گویند. بعضی ها هم فکر می کنند من چینی ام. چیزهایی شبیه به لغات چینی می گویند اما ما زبانمان اصلا یکی نیست. شباهتی به هم ندارد.
پدر و مادر کازونه یک بار به ایران آمده اند و همراه پسرشان کل ایران را گشته اند.
با کلی ذوق و شوق آلو را با چاپستیکش می گذارد وسط برنج و انگار که خودش هم باورش شده که خورشید تابان را برداشته گذاشته وسط آسمان آبی می گوید: «شبیه پرچم ژاپن می شود!» البته غذاهای ایرانی هم دوست دارد؛ خصوصا خورش قیمه بادمجان و قرمه سبزی.
کازونه یک برادر کوچکتر از خودش هم دارد که برخلاف او خیلی استعداد موسیقی ندارد، ولی خود استاد در سنتورنوازی خبره شده است.
www.seemorgh.com/culture
منبع:afkarnews.ir
مطالب پیشنهادی:عکس برتر یاهو، دختر ایرانی با قلیان+تصویر
اندیشه فولادوند و رضا کیانیان روی فرش قرمز جشنواره اربیل+ تصاویر
ماجرای «سگ های زرد» در دولت روحانی
امیلی بلانت:«نزدیک بود تام کروز را به کشتن بدهم!»+ تصاویر تاک شو
مرتضی پاشایی برای بخشش اعدام خواند!