تهران گنجشك ندارد !
همیشه این موقع خیابان ولیعصر پر بود از گنجشكهای شیطان كه خیس بودند و زیر باران روی یك شاخه درخت قلمبه می شدند و بعد كه باران بند می آمد؛ مثل بچه مدرسه ای های آزاد شده از حیاط مدرسه بی پروا و پر سرو صدا دسته جمعی لا به لای درختها پرواز میكردند....

همینطور كه سر به هوا راه میرفت  و درختهای خیابان ولیعصر را كه  در آسمان از دو طرف خیابان به هم رسیده بودند نگاه میكرد ؛ با دقت  پرنده ها را  برانداز كرد ...  نه خیر محض رضای خدا  حتی یك دونه  !!!!  چطور ممكن بود ؟؟ آن هم این موقع سال تو فصل پائیز !

همیشه این موقع خیابان  ولیعصر پر بود از  گنجشكهای شیطان كه خیس بودند و زیر باران روی یك شاخه درخت قلمبه می شدند و بعد كه باران بند می آمد؛ مثل بچه مدرسه ای های آزاد شده از حیاط مدرسه بی پروا و پر سرو صدا  دسته جمعی  لا به لای درختها پرواز میكردند ....

اما دریغ از یكدونه ....  با خودش گفت: شاید هنوز تو خیابانهای قدیمی تهران باشند برگشتن  محله های قدیمی خودشون ..... و هوس كرد یك سری به خیابان بهارستان بزنه یا سرچشمه و اكباتان.....   دلش برای گنجشگها تنگ شده بود .... خیلی زیــاد .

با خودش فكر كرد : میرم ایستگاه مترو ؛ از آنجا خط عوض می كنم و میرم به ....... و خلاصه بعد از چهل سال میرم بهارستان و اینطرفها رو میگردم ؛ شاید گنجشگها هم آنجا باشند؟ خودش از خودش خنده اش گرفت .

بچه تهران باشی و چهل سال  نرفته باشی محله های قدیمی و بچگیهات ؟؟؟ فكر كرد : اگر كسی این حرفو به خودم میزد میگفتم  ؛ خودشو فراموش كرده ؛ ننه باباش را یادش رفته كی بودند ......؟ اما امان از زندگی و مشغله هاش و ترافیك و بهونه های زندگی !  امروز هم اگر برای سونوگرافی و كارهای پزشكی اش مرخصی نداشت ؛ اصلا" این هوا را نمیدید و یاد گنجشكها نمی افتاد ..
وای چقدر خنده دار بود وضع و حالش یا نه چقدر گریه دار ؟


با صدای بلندگوی مترو متوجه شد كه تمام مسیر را كه طی میكرده در افكارش دست و پا میزده  و اصلا"  گذر  زمان و مكان را متوجه نبوده ....  هرچند كه وقتی از پله های راهروهای مترو بالا رفت و میدان بهارستان را دید كمی جا خورد؛  اما باز هم بوی گذشته و قدیم ها با نفسی عمیقی به درون جانش جاری شد .

به سرعت با قطب نمای جان ؛ به آنطرف  میدان رفت و از آنجا به سمت كوچه هایی كه صدای كودكی خودش را در آنها می شنید دوید.  باز نم نم باران شروع شده بود ؛ خیلی كم پشت و نرم می بارید؛  به اولین كوچه آشنا كه رسید صورتش را بالا گرفت و گذاشت باران پودری ؛ صورتش را كمی مرطوب كند.

خیابانها و كوچه ها همگی  تغییر كرده بودند ؛ قنادی و كفاشی و چلوكبابی معروف قدیمی و حتی  داروخانهء آشنا .... همه و همه تبدیل شده بودند به چاپخانه و ویترینهای شیشه ای همگی آنها پر بود از كارتهای عروسی و حج و عزا و غیره .


كوچــه پس كوچه ها هم از این تغییر درامان نمانده بودند ؛  همهء خانه های بزرگ حیاط دار  با آن دق البابهای  زیبای روی دو لنگهء  در ؛ كه  دیوار به دیوار و دوست و رفیق هم بودند ؛ شده بودند  آپارتمان های بی نظم و ترتیبی كه با شكل و شمایل مختلف فقط به رسم معماری به هم تكیه داده بودند و صد البته روی دیوار همگی آنها یك آیفون تصویری نصب شده بود كه بدون اینكه جلوی در بیایی و با همسایه ات سلام و علیك كنی  ؛ از همان بالا جواب بدهند كه : نه خیر  منزلشون اینجا نیست زنگ را اشتباه زدید! و بدون اینكه چهره گوینده را ببینی كه : لبخند میزند یا اخم كرده؟ یا چادر نماز سرش را ببینی كه : گلدار بود یا ساده ؟ گوشی آیفون را بگذارند و تو را وسط زمان حال و گذشته ات  ویلان و سیلان رها كنند .....

درختها هم نبودند ؛ فقط گنجشگها نبودند كه غیبشان زده بود ؛ درختها هم نبودند ؛ و بیشتر كه دقیق شد ؛ غم غریبی گلویش را چنگ زد یك چیز دیگر هم نبود ! جوی آب ....

همان جوی آبی كه ساعتها می توانستی با دوستانت تكه چوبی ؛ گلی ؛ سیبی یا اگر با سلیقه بودی و تكه كاغذی داشتی قایقی بسازی و درونش بیندازی و دنبالش بدوی تا پائینهای كوچه تا آنجا كه آب بند  می بستند تا آب جمع شود و هر وقت به آنجا میرسیدی؛  هم قایقت را میگرفتی و هم صدای زیبای "  شر شر " آب را می شنیدی ؛ كه حتما" درختی هم كنار جوی بود و سایه ای و .............  صدای همهمه گنجشكها و قمری ها و كفتر چاهی های بالای درخت  كه انگـــار در باغ بهشت ؛ قایقت پهلــو گرفتــه  .........  

توی حیاط بعضی از خانه ها درختهایی بود اما همگی جوان و معلوم بود زور بزنند ده – پانزده ساله یا كمی بیشتر ؛ اما نه آن درختهایی كه او و دوستانش بالایش رفته بودند و باد بادك یا توپ پلاستیكیشان  را كه دمپایی بی عرضه هم نتوانسته بود پائینشان بیاورد به چنگ آورده بودند و زمین خورده بودند و سرشان شكسته بود و با سر و كله شكسته و مركوركورومی و پارچه بسته ؛ تازه از پدر هم كتكی خورده بودند برای عبرت آیندگان .

بلاتكلیف و خسته از گز كردن كوچه ها و ایستادن زمانی طولانی جلوی خانه ای كه زمانی خانه پدری و كودكی بود ؛ همانطور دست به سینه ؛ به  دیوار تكیه داد و یادش افتاد كه دو خانه بالاتر قدیمها خانه ای بود كه جلواش هر دو طرف در چوبی  سكو داشت و وقتی دنبال دوستش میرفت ؛ روی آن سكوها می نشست و پاهایش را تكان میداد تا دوستش بیاید.

همان  دوستش كه با هم عاشق گنجشگها بودند و تصمیم داشتند هزار هزار گنجشگ را بگیرند و اگر روزی خانه خودشان بود گنجشگها را اهلی كنند و در اطاق رها كنند ؛ به این امید كه گنجشگهای اهلـــی ؛ دور تا دور اطاق لانه بسازند و با آنها زندگی كنند و  حتی اگر پنجره ها باز می شدند هم گنجشگها از خانه نمیرفتند جز برای آوردن آب و دانه برای جوجه هایشان.


همانطور كه دست به سینه تكیه به دیوار داده بود خنده اش گرفت ؛ خنده اول : از درون دلش و بعد به صورتش منتقل شد و بعد صدای آن از گلو و دهانش خارج شد . فكر كرد صدای خندهء یكی دیگری را میشنود ؛ اما نه صدای خنده خودش بود و باز ناگهان خانه كودكی و خانه دوست تبدیل شد به همان آپارتمان سنگ مرمری سفید كه كهنه  هم شده بود و  كهنگی اش  دلنشینی كهنگی خانه های بچگی اش را نداشت كه هیچ ؛  دل آزار هم می نمود.

با خودش گفت : چطور هیچوقت دلمان نمیخواست دیوارهای خانه های قدیمی مان را بشوئیم ؟ چطور خانه ها قدیمی می شدند و زیباتر ؟ و حالا بعد از یكسال دلت نمیخواهد حتی به سنگهای سفید "چرك مرد" خانه ها نگاه كنی .... چه معجزه ای بود كه آن آجرهای قدیمی  ؛ هرچه از عمرشان می گذشت  گرما به تو می دادند و صمیمی تر و دلنواز تر می شدند .

چشمش كه به آخر كوچه  افتاد خشكش زد ؛ قدرت خدا : حمام قدیمی ته كوچه سر جایش بود ؛ با همان شكل و شمایل با همان در قدیمی كه در بچگی هم موقع ورود باید خم میشدی تا سرت به طاقچه بالای در نخورد . انگار یكی از بستگان قدیمی را دیده باشد با شوق و ذوق فراوان به سمت در حمام رفت ؛ در حمام كهنه و بسته كه همیشه از دو طرفش دو لنگ قرمز و سفید تمیز آویزان بود و بهار و پائیز  لنگها مثل بیدق  در باد تكان می خوردند و تو را دعوت به حمام كردن میكردند .

یادش آمد كه جمعه ها غروب  كارگر حمامی از سر كوچه شروع میكرد به جمع كردن پسرهای محل و همگی را جمعی میبرد حمام و حسابی می شستشان و" اوستای حمام "هم مثل ناظم  "تركه به دست" با یك "لنگ خیس" مواظب شرارت  بچه ها بود و آخر كار هم باز كارگر حمام همگی را به ترتیب  و نظم در محل تقسیم میكرد و تحویل پدر و مادرها میداد؛ شسته و رفته !!. 

روز قبل هم نوبت دخترهای كوچه بود كه " زن اوستا " همگی را جمع میكرد و میبرد حمام میكرد و می آورد كه رفت و برگشت دخترها و پسرها برای حمام كردن حسابی مراسمی بود : كه پسرها با شرارت و شیطنت و دخترها با بقچه های لباس و خوراكی های رنگ و وارنگ از سیب زمینی پخته و ترشی و گوشت كوبیده لقمه گرفته شده  ؛ گرفته تا میوه نوبرانه یا سر درختی های حیاط خودشان ؛ میرفتند حمام و چقدر هم خوش میگذشت به همگی .


پشت حمام  حیاط بزرگی بود  پر از دار و  درخت و قمری و گنجشگ ؛  و حوض آبی فیروزه رنگی  به رسم بقیه خانه های محل هم در وسط آن .  ته حیاط ؛  خانه ای بود با چهار اطاق و یك آشپزخانه زیر پله ؛ كه چند باری به واسطه بردن " آش رشته های"  نذری مادر برای زن اوستا ؛ به این حیاط جادویی راه پیدا كرده بود .

از خودش پرسید یعنی هنوز حیاط پشت حمام در كار است  ؛ خانه چطور ؟ چه شكلی شده ؟ اصلا كسی آن جا هست ؟  حتما اگر سالها به حیاط نرسیده اند خشك و برهوت شده یا نه ! جنگلی و پر از برگ و شاخه درختهای خشكیده ......  شاید چند گنجشگی به اینجا پناه آورده باشند . و با عشق به خیالاتی كه از حیاط پشت حمام داشت لبخند  عمیقی زد .


 فروشی نیست آقا .   با صدای  پیرمردی از پشت سرش از صف بچه های از حمام برگشته جدا شد و به آسفالت وسط كوچه كوبیده شد ..... پرسید : چی فرمودید.؟؟ پیرمرد گفت : عرض كردم پسرم ؛ فروشی نیست ؛ اگر از بنگاه آمدی  برو بگو فروشی نیست ؛ هنوز  پسر صاحب حمام برای انحصار وراثت هم از خارج نیامده .

با دقت نگاهی به پیرمرد كرد شاید آشنایی در چهره اش ببیند ؛ اما دیــد فشار و زور بیخودی به خود آوردن است . او مثل خواهر بزرگ نبود كه تمام محل را از كوچه های بالا تا پائین بشناسد ؛ وقتی از این محل اسباب كشی كردند كوچكتر از آن بود كه كسبه و در و همسایه را خوب بشناسد یا آنها او را به یاد بیاورند . اهالی محل هم با شیوه ساخت و ساز جدید محلی تغییر كرده بودند و دیگر آن قدیمیها دركار نبودند.

پیرمرد یك استغفراللهی گفت و عزم به حركت كرد. جلو اش پرید و گفت :  سلام حاج آقا . معذرت میخوام تو فكر بودم و متوجه فرمایشتون نشدم ؛ ممنونم .  برای خرید نگاه نمی كردم .

پیرمرد گفت :  علیك سلام آقا ؛ هان حتما" دانشجویی؟  نه بهتون نمیخوره دانشجو باشید ؛ سن و سالتون به استادی بیشتر نزدیكه . آخه خیلی ها برای خرید این ملك می آن  اما فروشی نیست .

گفت : نه حاج آقا من برای خرید ملك نیامدم ؛ اگر هم میخواستم آنقدرها دستم به دهنم نمیرسید همچین ملك بزرگی را تو این محله وسط تهرون بخرم ؛ نه حاج آقا من بچگی هام تو این محل بودم ؛ یعنی راستش من بچهء این محلم . مثل پدرم ؛ پدرم هم از اهالی قدیمی این محل بود ؛  چهل سالی میشد اینجاها نیامده بودم ؛ امروز گذرم افتاد و داشتم یادی از بچگیم میكردم .

پیرمرد با دقت خیلی زیادی به چهره اش خیره شد و پرسید : پدرت كی بود ؟ مال كدوم فامیل بودی ؟؟؟؟ به سن و سالت نمیخوره بچه قدیمی این محل باشی .!

با امید و ذوق فراوان ؛ اسم و فامیلی پدرش را گفت  و منتظر عكس العمل پیرمرد شد ؛ توقع داشت مثل فیلمهای سینمایی ناگهان  در چشمهای پیرمرد برقی بزند و بگوید : تو بچهء فلانی هستی ؟ ای بابا ؛ زودتر میگفتی .......و همدیگر را بقل كنند و به تعریف خاطره بگذرانند ! خودش هم از افكاری كه در مغزش می گذشت خنده اش گرفت .

اما پیرمرد هم خیلی قدیمی نبود و یك ده چند سالی بیش نبود كه به واسطه اسباب كشی پسرش  به این محله ؛ ساكن اینجا شده بود و چون روبروی حمام خانه داشتند ؛ از چند و چون ماجرای فروشی نبودن حمام مطلع بود .

پیرمرد با كمی رودربایستی از او دعوت كرد برای استراحت و خوردن چایی به خانه پسرش بیاید ؛ اما او قبول نكرد و از اینكه مزاحم او بشود  امتناع كرد  ؛ ( اما در دلش میگفت : اگر  خانه پیرمرد از آن خانه ها ی قدیمی بود كه حیاطی داشت و تختی در حیاط بود و پیرزنی ؛ همدمی پیرمرد را میكرد حتما"  میرفت و می نشست و با چایی لبی تر میكرد ... و شاید در آن حیاط گنجشگی هم میدید ! ! ).

پیرمرد با احتیاط پرسید : حالا چرا بعد از چهل سال یاد محله قدیمی كردی ؟ خدای نكرده ؛ دور از جان ؛ مریضی- بیماری ؛ كسالتی ؛ چیزی داری ؟ و  او جواب داده بود كه : چطور مگر  ؟به آدمهای مریض شبیه است ؟ . و پیرمرد گفته بود كه : دور از جان !  نمیدانم چه حكمتی است كه هر كسی كه پیر یا مریض لاعلاج میشود ؛ هوس خانه و محله بچگی به سرش می افتد؟ .

همین موقع صدای اذان ظهر بلند شد و پیرمرد با عجله خداحافظی كرد و گفت : ای داد به نماز جماعت نمیرسم ! . و اینكه داشته برای نماز ظهر میرفته كه مرد را آنطور حیران جلوی در حمام دیده بوده و به سرعت تعارفكی كرده بوده كه : نهار در خدمت باشیم وخداحافظی كرده و رفته بوده. و مرد جوان در دلش  های و هویی كه چرا نپرسیده خانه پشت حمام چه شــد ؟؟؟

همینطور كه به رفتن پیرمرد نگاه میكرد ؛ صدای اذان ظهر را هم می شنید . یك لحظه به نظرش رسید صدای مادرش را میشنود كه از لای در حیاط صدایش میزند  كه: غذا یخ كرد و سفره را انداخته اند و چرا نمی آید ؟ و از ته كوچه سایه مرد قد بلندی با كلاهی بر سر و كت و شلواری خاكستری رنگ بسیار اطو شده و مرتب  بر تن ؛ كه پدرش بود و با نان سنگكی در دست به سمت او می آمد .زیر لب فاتحه ای برای هر دو خواند و لحظاتی چشمانش را روی هم گذاشت و باز دست بر سینه به دیوار قدیمی حمام تكیه داد...

كاش خانه قدیمی پدری را خراب نكرده بود ؛ اگر آن خانه خراب نشده بود و فروختـه نشده بود ؛ شاید امروز ظهر دری باز میشد و خواهری ؛ خواهر زاده ای  صدایش میكرد كه امروز غذا پختیم آمدیم خانه آقا جون  ! سفره  را مامانم انداختــه ؛ نمی آیید؟ همه آمده اند منتظر شما هستند ؛ ناهار یخ كرد ........ احساس گرمایی در تمام وجودش دوید و لذتی عجیب سرتاسر وجودش را گرفت .... سالها بود كه چنین حال خوشی را در خود حس نكرده بود ؛ حركتی به خودش داد باید به سر زندگی خودش بر میگشت ؛ به خودش گفت : چند ماه یكبار سری به اینجا میزنم ؛ قبل از آنكه به قول پیرمرد : حكمتی باعث شود یاد خانه و محله بچگی اش بیافتد  .

از بالای دیوار حمام صدایی شنید ؛ سرش را كه برگرداند  گنجشك كوچولویی را دید كه پر كشید و رفت !.



نویسنده: مینا یزدان پرست
www.seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ


مطالب پیشنهادی:
چرا فریبرز عرب نیا در سکانس پایانی "چ" حاضر نشد؟
نگاهی به موسیقی متن انیمیشن های مهم امسال
کدام بازیگران بالیوود پولسازترین هستند؟
بنیامین بهادری در بلاتکلیفی به سر می برد
جدیدترین فیلم نیکول کیدمن به کارگردانی چان-ووک پارک+ عکس