نابودی مقبرۀ شاعر آیینه ها
چیزی شبیه بغض گلویم را گرفته بود. از روزگاری که از ژاله، یک وجب خاک و سنگ قبری را نیز دریغ کرده بود و از حکایت ما آدمها، که همچو جرقه خاموش می شویم و فراموش.
مطابق با نگارش پژمان بختیاری، مزار ژاله قائم مقامی در جنوب غربی تهران، در آستان مقدس امامزاده حسن واقع شده بود. حس رفتن بر سر مزار زنی با چنان سرگذشت و شاعری چنین پرمایه مرا به رفتن وا می داشت .به این شوق و امید راهی شدم. با خود می اندیشیدم که لابد با اتاق دربسته ای متعلق به آرامگاه خانوادگی آنان روبه رو خواهم شد، با سنگ قبری خاک گرفته و فراموش شده پس از گذر شصت و یک بهار و زمستان و یا با مزاری به زیر تابش مستقیم نورخورشید. آن «آفتابی از فلک سر بر زده» که اینک در دل تاریکی ها و خاموشی ها جای گرفته است. کدام خاک و سرزمین آن «تصویر زیبایی» وآن « سینه ای که از ایمان نوری به خورشید چرخ» داده را در آغوش کشیده؟
 
حس و حال و هوای گورستان «ظهیر الدوله » تجریش و سفر سال پیش به آنجا بر سر مزار «فروغ» به خاطرم می آمد. گورستانی که گویی به روی آینده در بسته بود و درست مثل قدیم، دست نخورده و مبهوت مانده بود و تن انسانهای شریفی همچو ملک الشعرای بهار، رشید یاسمی، رهی معیری، ایرج میرزا و... را در خود کشیده بود و یاد جوانانی که پس از چهل سال از پرواز فروغ دور سنگ قبر او حلقه زده و با صدای بلند «دیوار» و«تولدی دیگر» می خواندند...
 
به نزدیک امامزاده که رسیدم، خیابان های قدیمی شهر حس قرار گرفتن در آن سالیان دور را با خود داشت. انگار می شد تصور کرد زمانی نه چندان دور را که زنان با چادر و چاقچور برای زیارت به این مکان مقدس می آیند. اما جای عبور و مرور آدمها را صدای بوق و دود ماشین ها پر کرده بود. پس از زیارت آن امامزادۀ باصفا در پی محل آرمیدن ژاله برآمدم. از خادم امامزاده سراغ گرفتم. نشانی های در هم و برهمی گفت که چیزی از آن عایدم نمی شد و دست آخر با گفتن « نمیدانم» مرا به دفتر امامزاده حواله داد. دور تا دور صحن امامزاده را حصار کشیده بودند به طوری که مشاهدۀ طرف دیگرش از دور امکان پذیر نبود. با اشتیاق به سمت دفتر امامزاده رفتم . مردی که آنجا نشسته بود در پاسخ سوال من با تعجب پرسید: «کی؟! » گفتم: «ژاله، عالمتاج قائم مقامی» سرتکان داد وگفت: «اینجا قبلاً یک قبرستان بود که خراب کرده ایم . شاید این هم در آنجا بوده!» یک مرتبه سرمای نومیدی از دست یافتن، جای آن همه حرارت و شور را گرفت و در مقابل تعجب و اعتراض من تنها گفت: «این یک قانون است. پس از سی سال ما حق خراب کردن قبر را داریم. » گفتم: «ولی این شخص، آدم مهمی بوده» اما او پاسخ داد:«با قبر نواب صفوی و چند تن دیگر نیز همین کار را کرده اند. خواستم لااقل از همان خاکستان دیدن کنم. اما گفت: «آنجا هیچ چیزی نیست»
 
جای آن سنگ قبرهای متلاشی شده و استخوان سر و بدن آدمها را، پس از خاکبرداری لابد، ساختمان های جدید، مغازه های جدید و لوکس می گرفت. به خصوص که از دور ساختمان های نیمه تمام قابل رؤیت بود که گسترش می یافت.
معلوم بود که مدتها از تولد آن خاکستان و مرگ دوبارۀ صاحبان قبر آنجا می گذشت زیرا که از خاکها، سبزه و گیاه سرزده بود. چیزی شبیه بغض گلویم را گرفته بود. از روزگاری که از ژاله، یک وجب خاک و سنگ قبری را نیز دریغ کرده بود و از حکایت ما آدمها، که همچو جرقه خاموش می شویم و فراموش .
یاسمن آرنگ 
مهر1386

 تهیه و تدوین: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
  www.seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ
 
 مطالب پیشنهادی:
نگاهم را به زندگی تغییر داد!
با چند میلیون می توان خواننده شد؟!
نویسنده‌ ماهی سیاه کوچولو را از آب گرفتند!
اگر من را بزنی هم حرف نمی زنم!
رخشان بنی اعتماد, پیمان معادی و حبیب رضایی روی فرش قرمز 71 جشنواره ونیز برای فیلم "قصه ها" + تصاویر