و دلش برای باجهی سینما تنگ میشود...
شمس لنگرودی با رفتن خسرو شكیبایی و با یاد این چهره و صدای بهیادماندنی سینما، تئاتر و تلویزیون ایران، دو شعر گفته است.
شعرهای این شاعر را برای «هامون» خاطرهها با نامهای «اشباح» و «مرا به حال خودم بگذارید» در پی میآورد:
شمس لنگرودی با رفتن خسرو شكیبایی و با یاد این چهره و صدای بهیادماندنی سینما، تئاتر و تلویزیون ایران، دو شعر گفته است.
شعرهای این شاعر را برای «هامون» خاطرهها با نامهای «اشباح» و «مرا به حال خودم بگذارید» در پی میآورد:
«اشباح»
بركهی اشك است
سینهام
و پرندگانی شاد
بازیكنان به صورت من آب میفشانند.
آه خسرو، پادشاه شكستخوردگان!
تمام لشكریان پارچهییات متواری شدند
سربازانی از نور، سایهها
تو خسرو اشباح بودی.
آهها از هر سوی بامداد بیست و هشتم تیرماه
به خانهی تو رواناند
تو خسرو اشباح بودی
سیرت ندیده
تمام میشوی.
دو بركهی اشك است
سینهام
و پرندگانی كه به صورت من آب میفشانند
از پاهایت كه سرد میشوند
خبری ندارند.
***
«مرا به حال خودم بگذارید»
مرا به حال خودم بگذارید
سنگها
خسرو مرده است
و شما بیقرارید
نامش روی كدام شما حك شود.
میخواهم
در تاریكی سینما بنشینم
و رؤیاهایم را ببینم
رؤیاهایی كه فقط
در تاریكخانههای شما ظاهر میشوند.
مرا به حال خودم بگذارید
صفها، باجهها!
همهتان به خانهی خود میروید
تنها اوست
در صف ناآشنایانی بیبازگشت ایستاده است
و دلش
برای باجهی سینما تنگ میشود
تنها او
به پشت سرش نگاه میكند و پیش میرود.
مرا به حال خودم بگذارید
تا صدای قطار را بشنوم
كه چهرهی او را دور میكند.
آه خسرو مردگان!
با چشم بسته چطور بازی میكنی
در فیلمنامهای كه نشانت ندادند
در جمع مردگان تماشاچی
كه از دلتنگی بسیار
آه میكشند.
بازی مكن
فرقی میان تماشاگر و بازیگر مردگان نیست.
بازی مكن
خیمهشببازیها فقط برای ادامهی زندگی بود
شمس لنگرودی
بیست و هشتم تیرماه 87
بركهی اشك است
سینهام
و پرندگانی شاد
بازیكنان به صورت من آب میفشانند.
آه خسرو، پادشاه شكستخوردگان!
تمام لشكریان پارچهییات متواری شدند
سربازانی از نور، سایهها
تو خسرو اشباح بودی.
آهها از هر سوی بامداد بیست و هشتم تیرماه
به خانهی تو رواناند
تو خسرو اشباح بودی
سیرت ندیده
تمام میشوی.
دو بركهی اشك است
سینهام
و پرندگانی كه به صورت من آب میفشانند
از پاهایت كه سرد میشوند
خبری ندارند.
***
«مرا به حال خودم بگذارید»
مرا به حال خودم بگذارید
سنگها
خسرو مرده است
و شما بیقرارید
نامش روی كدام شما حك شود.
میخواهم
در تاریكی سینما بنشینم
و رؤیاهایم را ببینم
رؤیاهایی كه فقط
در تاریكخانههای شما ظاهر میشوند.
مرا به حال خودم بگذارید
صفها، باجهها!
همهتان به خانهی خود میروید
تنها اوست
در صف ناآشنایانی بیبازگشت ایستاده است
و دلش
برای باجهی سینما تنگ میشود
تنها او
به پشت سرش نگاه میكند و پیش میرود.
مرا به حال خودم بگذارید
تا صدای قطار را بشنوم
كه چهرهی او را دور میكند.
آه خسرو مردگان!
با چشم بسته چطور بازی میكنی
در فیلمنامهای كه نشانت ندادند
در جمع مردگان تماشاچی
كه از دلتنگی بسیار
آه میكشند.
بازی مكن
فرقی میان تماشاگر و بازیگر مردگان نیست.
بازی مكن
خیمهشببازیها فقط برای ادامهی زندگی بود
شمس لنگرودی
بیست و هشتم تیرماه 87
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: www.Isna.ir