نه از این كوه صدایی، نه در این دشت غباری
نه به این روز امیدی، نه از آن دور سواری
آنقدر لاله وارونه در این كوه نشستهست
كه نماندهست به پیراهنت ای دشت، غباری
بس كه خون و غزل و خاطره پاشیده به دیوار
بر نمیآید از طبع پریشان شده كاری
شب و خرناس گرازان، نه كلیدی نه چراغی
باغ عریان و هراسان، نه ترنجی نه اناری
دم مسموم كه پیچید در این كوچه بنبست
كه نی افتاد كناری، قلم افتاد كناری
آی خورشید تباران همه فانوس بیارید
تا بگردیم پی آینهای، آینهداری
سبدی واژه بیارید و بهاری گل و افسوس
تا بكاویم برای غزلی ناب، مزاری
چه شد آن یار سفر كرده كه چون موج رها بود
زیر پیراهن بارانزدهاش تازه بهاری
مانده زان یار كه چون خاطره پر ریخته در باد
قلمی بیسر و ته مانده چشمان خماری
برس ای عشق به داد دل ما چشم به راهان
نه از این كوه صدایی، نه از آن دور سواری
خروسخوان
چه ببرها كه در این كوه، ناپدید شدند
چه سروها كه در آغوش من شهید شدند
نیامدند سفر كردگان این كوچه
چه چشمهای سیاهی به در سفید شدند
در انتظار مرام رفیقهای قدیم
هزار مرتبه تقویمها جدید شدند
هنوز پنجرهمان تا خروسخوان باز است
خبر دهید به آنها كه ناامید شدند
برآمدند شبی با هزار دست دعا
هزار قفل فروبسته را كلید شدند
دو واژه از دو لبی را كنار هم چیدند
دو بیت ناب سرودند و بوسعید شدند
سیاهی از همه جا روسیاهی از همه سو
خوشا به حال شهیدان كه رو سفید شدند
دارالسلام
امشب چراغ غم را بر دوش بام بگذار
دست مرا بگیر و در دست جام بگذار
زنهار نشكند دل این آبگینه ناب
در خواب مرمرینم آهسته گام بگذار
یك سو بریز زلفی، سویی به كار چشمی
جایی بپاش بویی، هر گوشه دام بگذار
آرامشیست یكدست، تلفیق خواب و مستی
نام دو چشم خود را دارالسلام بگذار
تا فاش گردد امشب رسوایی من مست
داغی ز بوسههایت بر گونههام بگذار
دار و ندار من سوخت آتش مزن دلم را
این بیت را برای حسن ختام بگذار
یك شیشه میبیاور، یك جام عطر و لبخند
لختی برقص امشب، سنگ تمام بگذار!
ستارهها همه روشن
ستارهها همه روشن، چراغها خاموش
نشستهام به تماشای روستا خاموش
تنم در آتش شعری نگفته میسوزد
عجیب اینكه تمام اجاقها خاموش
سكوت میوزد از لابهلای هشتیها
به بوی اینكه كند نغمه مرا خاموش
چراغ و جام و سه تار و من و شب و آتش
فتادهایم كناری جدا جدا خاموش
هر آن چه شعله پیهسوز اشك من روشن
چراغ خانه آن یار آشنا خاموش
كجاست آن كه مرا مثل لاله روشن كرد؟
و بر فروخت چنین در شب عزا، خاموش
هم كه او رفت و سراغ از نسیم هم نگرفت
كه شمع خانه ما روشن است یا خاموش
«چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد»(1)
كه خواست آتش آلونك مرا خاموش
پینوشت:1 -حافظ
چراغ
شب مانده است و شعله بیجان این چراغ
شب شاهد فسردن تنهاترین چراغ
چشم انتظار بوی تو بیدار ماندهام
شبهای بیشمار، كنار همین چراغ
این كلبه شاهد است كه من دود خوردهام
در لحظه لحظه رویش طبعم از این چراغ
تا یك نظر به كوچه خوشبخت بنگرم
میآوری برای من ای نازنین، چراغ؟
امشب حدیث عشق تو را شرح میدهم
اینجا كنار پنجره یا هشتمین چراغ
یادش به خیر در نفسش نوبهار داشت
در دستها شقایق و در آستین چراغ
امشب شب نزول بهار است و آفتاب
روییده است از همه جای رفتن، چراغ
مادر! چراغها همگی رنگ شب شدند
روشن بمان برای من ای آخرین چراغ
محشر
از مرمر حسرت تراشیدند ما را
عمری نشستند و پرستیدند ما را
ما خشتهایی خام بر دیوار بودیم
نادوستان آیینه نامیدند ما را
بدمستشان كردیم و چون ته مانده جام
بر سینه دیوار پاشیدند ما را
ما را به خاك تیره افكندند چون گل
با آنكه بوییدند و بوسیدند ما را
پنهان و بیآزار، گرم بوسه بودیم
از روزن دیوارها دیدند ما را
دیدند و چون آیینهای زنگاربسته
بر سنگهای سرد كوبیدند ما را
ذلت ببین كز بین صدها بام كفتر
كفتارها ما را پسندیدند، ما را
محشر شد و پا در میانی كرد مستی
بردند و سنجیدند و بخشیدند ما را!
نه به این روز امیدی، نه از آن دور سواری
آنقدر لاله وارونه در این كوه نشستهست
كه نماندهست به پیراهنت ای دشت، غباری
بس كه خون و غزل و خاطره پاشیده به دیوار
بر نمیآید از طبع پریشان شده كاری
شب و خرناس گرازان، نه كلیدی نه چراغی
باغ عریان و هراسان، نه ترنجی نه اناری
دم مسموم كه پیچید در این كوچه بنبست
كه نی افتاد كناری، قلم افتاد كناری
آی خورشید تباران همه فانوس بیارید
تا بگردیم پی آینهای، آینهداری
سبدی واژه بیارید و بهاری گل و افسوس
تا بكاویم برای غزلی ناب، مزاری
چه شد آن یار سفر كرده كه چون موج رها بود
زیر پیراهن بارانزدهاش تازه بهاری
مانده زان یار كه چون خاطره پر ریخته در باد
قلمی بیسر و ته مانده چشمان خماری
برس ای عشق به داد دل ما چشم به راهان
نه از این كوه صدایی، نه از آن دور سواری
خروسخوان
چه ببرها كه در این كوه، ناپدید شدند
چه سروها كه در آغوش من شهید شدند
نیامدند سفر كردگان این كوچه
چه چشمهای سیاهی به در سفید شدند
در انتظار مرام رفیقهای قدیم
هزار مرتبه تقویمها جدید شدند
هنوز پنجرهمان تا خروسخوان باز است
خبر دهید به آنها كه ناامید شدند
برآمدند شبی با هزار دست دعا
هزار قفل فروبسته را كلید شدند
دو واژه از دو لبی را كنار هم چیدند
دو بیت ناب سرودند و بوسعید شدند
سیاهی از همه جا روسیاهی از همه سو
خوشا به حال شهیدان كه رو سفید شدند
دارالسلام
امشب چراغ غم را بر دوش بام بگذار
دست مرا بگیر و در دست جام بگذار
زنهار نشكند دل این آبگینه ناب
در خواب مرمرینم آهسته گام بگذار
یك سو بریز زلفی، سویی به كار چشمی
جایی بپاش بویی، هر گوشه دام بگذار
آرامشیست یكدست، تلفیق خواب و مستی
نام دو چشم خود را دارالسلام بگذار
تا فاش گردد امشب رسوایی من مست
داغی ز بوسههایت بر گونههام بگذار
دار و ندار من سوخت آتش مزن دلم را
این بیت را برای حسن ختام بگذار
یك شیشه میبیاور، یك جام عطر و لبخند
لختی برقص امشب، سنگ تمام بگذار!
ستارهها همه روشن
ستارهها همه روشن، چراغها خاموش
نشستهام به تماشای روستا خاموش
تنم در آتش شعری نگفته میسوزد
عجیب اینكه تمام اجاقها خاموش
سكوت میوزد از لابهلای هشتیها
به بوی اینكه كند نغمه مرا خاموش
چراغ و جام و سه تار و من و شب و آتش
فتادهایم كناری جدا جدا خاموش
هر آن چه شعله پیهسوز اشك من روشن
چراغ خانه آن یار آشنا خاموش
كجاست آن كه مرا مثل لاله روشن كرد؟
و بر فروخت چنین در شب عزا، خاموش
هم كه او رفت و سراغ از نسیم هم نگرفت
كه شمع خانه ما روشن است یا خاموش
«چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد»(1)
كه خواست آتش آلونك مرا خاموش
پینوشت:1 -حافظ
چراغ
شب مانده است و شعله بیجان این چراغ
شب شاهد فسردن تنهاترین چراغ
چشم انتظار بوی تو بیدار ماندهام
شبهای بیشمار، كنار همین چراغ
این كلبه شاهد است كه من دود خوردهام
در لحظه لحظه رویش طبعم از این چراغ
تا یك نظر به كوچه خوشبخت بنگرم
میآوری برای من ای نازنین، چراغ؟
امشب حدیث عشق تو را شرح میدهم
اینجا كنار پنجره یا هشتمین چراغ
یادش به خیر در نفسش نوبهار داشت
در دستها شقایق و در آستین چراغ
امشب شب نزول بهار است و آفتاب
روییده است از همه جای رفتن، چراغ
مادر! چراغها همگی رنگ شب شدند
روشن بمان برای من ای آخرین چراغ
محشر
از مرمر حسرت تراشیدند ما را
عمری نشستند و پرستیدند ما را
ما خشتهایی خام بر دیوار بودیم
نادوستان آیینه نامیدند ما را
بدمستشان كردیم و چون ته مانده جام
بر سینه دیوار پاشیدند ما را
ما را به خاك تیره افكندند چون گل
با آنكه بوییدند و بوسیدند ما را
پنهان و بیآزار، گرم بوسه بودیم
از روزن دیوارها دیدند ما را
دیدند و چون آیینهای زنگاربسته
بر سنگهای سرد كوبیدند ما را
ذلت ببین كز بین صدها بام كفتر
كفتارها ما را پسندیدند، ما را
محشر شد و پا در میانی كرد مستی
بردند و سنجیدند و بخشیدند ما را!
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: tehrooz.com
مطالب پیشنهادی:
مطالب پیشنهادی:
موهبتی برای غزل
به روایت شعر
4 شعر زیبا از سياوش کسرایی
هنوز آواز میآید به معنی از گلستانم....
خورشید هدیه شاعر است
به روایت شعر
4 شعر زیبا از سياوش کسرایی
هنوز آواز میآید به معنی از گلستانم....
خورشید هدیه شاعر است