داستان های شاهنامه فردوسی
بسیاری چنین میپندارند كه شاهنامه، مجموعهای است از ستایش پادشاهان و ثناگویی از كلمه «شاه» و قس علیهذا و برخی نیز بر این باورند كه سرودهایی است كه از حیز زمان و مكان خارج است و صرفاً مربوط به دوران فردوسی بوده و فیالجمله كاربردی نیست.
آنچه مؤلف مصراً بهدنبال آن است، این است كه اولاً شاهنامه را باید از تلقی تكساحتی بودن خارج كنیم؛ ثانیاً ابعاد ذیقیمت آن را برای ملتی كه شایستگی داشتن شاهنامه را دارند، تبیین كنیم و در رأس این مهم، تبیین ابعاد «خداوندگاری» این «عظیمنامه» است.
درواقع شاهنامه بهوضوح اما به قلم فردوسی كه زبانی است ویژه «امر بهمعروف» و هرگاه كه ضرورت یافت «نهیاز منكر» میكند و این همانی است كه همه آیینهای الهی بهویژه آموزههای اسلامی در پی آن هستند.
در این مقال به 5داستان برگزیده از شاهنامه (ضحاك و كاوه آهنگر، تولد رستم، رستم و سهراب، سیاوش، رستم و اسفندیار) میپردازیم و نمایههای یكتاپرستی را درخشانتر مینماییم تا شاهنامه را توحیدی بنگریم.
در داستان روی كارآمدن ضحاك میبینیم كه شیطان ضحاك را میفریبد و پدر موحد ضحاك را كه هر روز سحرگاهان بپا میخاست و در چشمه باغ، سر و تن میشست و جامه پاكیزه بهتن میكرد و به نیایش میپرداخت، در چشم ضحاك پیر و خرفت جلوه میدهد و ضحاك را شایسته سروری و مهتری میخواند.
این تبعیت ضحاك از شیطان بارها در قرآن با عناوین «لاتتبع الخطواتالشیطان» آمده است. پسر (ضحاك) از آیین پدر (مرداس) پیروی نكرد و یكتاپرستی را رها كرد، راه شیطان را برگزید. پس در نزد شیطان عزیز شد و پدر را كشت.
پسر كو رها كرد رسم پدر
تو بیگانه خوانش، نخوانش پسر
در روزگار جمشید هم آنچه مایه تباهی جمشید و حكومتش شد همان چیزی است كه قرآن میفرماید «یا ایهاالانسان ما غرك بربك الكریم» ای انسان چه چیزی باعث شد كه تو به خدای خود غره شوی؟ این امر در شاهنامه چنین آمده كه جمشید در جمع بزرگان و دانایان روزگار خود و از سرخودكامگی و خودرأیی و غرور گفت:
هنر در جهان از من آمد پدید
چو من نامور، تخت شاهی ندید
جهان را بخوبی من آراستم
چنان گشت گیتی كه من خواستم
خور و خواب و آرامتان از من است
همه پوشش و كامتان از من است
بزرگی و دیهیم و شاهی مراست
كه گوید كه جز من كسی پادشاست؟
گرایدون كه دانید من كردم این
مرا خواند باید جهانآفرین
همین غرور كه جمشید را گرفت و با كردگار درافتاد، باعث شد كه در كوتاهمدت، مردم و سپاهیان از او روی برتافتند و سرانجام ضحاك بر ایران تاخت و روزگار جمشید پایان یافت.
در جریان رویكارآمدن فریدون و كشتهشدن ضحاك میبینیم كه وقتی فریدون از مادرش فرانك میخواهد تا از شخصیت پدرش برای او بگوید:
بگو مر مرا تا كه بودم پدر؟
كیم من؟ ز تخم كدامین گهر؟
مادرش میگوید: پدر تو (آبتین) مردی آزاده از مردم ایرانشهر، دیندار، خردمند، بیداردل و بیآزار بود كه توسط ضحاك كشته شد. در اینجا هم میبینیم كه معیارهای یك انسان عالیمقام كه مدنظر اسلام است و ارزشهای توحیدی را نمایان میكند، مانند بیآزاری، خردمندی و بیداردلی در انسان پاكسرشت و «دیندار» رخ مینماید.
فریدون نیز كه به گفته خود از نژاد مردی گهردار است به مادر میگوید: «اكنون زمان آن رسیده كه شمشیر برگیرم و به یاری یزدان پاك بر ضحاك بشورم.»
طبیعی است كه از پدری با معیارهای فوق و از مادری پاكآیین باید فرزندی پدید آمده باشد كه به وقت شوریدن بر ظلم، از یزدان پاك مددگیرد.
هنگامی كه فریدون آماده جنگ با ضحاك شد به مادر گفت: «اكنون من آماده كارزارم، برایم دعا كن و از یزدان پاك بخواه كه یاریم كند.» فرانك نیز با آهنگی دلنشین یزدان را یاد كرد و با زاری گفت: «ای پروردگار مهربان یكتا، فریدون را به تو سپردم، بد را از او دور گردان و یاریاش كن.»
در جدال فریدون با ضحاك میخوانیم: وقتی فریدون بر ضحاك فائق آمد، دستور داد 2دختر جمشید را كه ضحاك به اسارت گرفته بود از سرای ضحاك بیرون آوردند، سر و تنشان را شستند و روانشان را از تیرگی پاك كردند و بار دیگر راه یزدانپرستی را به آنان آموختند.
در بخشی از داستان فریدون آمده كه وقتی 2تن از فرزندان فریدون بهنامهای سلم و تور فریب شیطان را خورده و بر پدر شوریدند، فریدون در پاسخ پیام آنها به پیك گفت: نزد سلم و تور بازگرد و بگو: «اگر شیطان شما را از درستی و راستی به در كرده، بیگمان پاداش كارهای ناپسند خود را خواهید دید. بدانید هركس همان درو میكند كه روزی كاشته است.
كسی كه برادرش را به خاك بفروشد، سزاوار است كه او را بد گوهر و ناپاك بخوانند! روزگار چون شما شاه بسیار دیده و به خاك سپرده است.
خردمند و باهوش كسی است كه به نعمتی كه ایزد به او داده است، فریفته نشود (اشكرو نعمتیالذی انعمت علیكم و...) و فریب شیطان نخورد و از داور یكتا بترسد (اتقالله و...) و كاری نكند كه خشنودی یزدان پاك در آن نباشد.
همینطور پیش از رخ دادن اختلاف بین فرزندان فریدون، ایرج راهی دیدار با برادران كینهتوز خود میشود و فریدون بهعنوان پدر نامهای به سلم و تور مینویسد و آنان را اندرز میدهد: «نخست بر خدای جهان، آفرین گفت و آن یگانه را سپاس كرد، پس آنگاه پسران را پندها داد و بهراستی و درستی خواند» (اوصیكم بتقویالله و نظم امركم).
هنگام خشم سلم و تور بر برادرشان ایرج كه بر تخت شاهی نشسته بود، سلم و تور از جا برخاستند و تور میخواست كرسی زرین را كه بر آن نشسته بود بر سر ایرج بكوبد؛ ایرج گفت: «از یزدان پاك بیم نمیكنی، مرا مكش كه روزگار بر تو نخواهد بخشید و انتقام خون مرا خواهد گرفت.»
در اینجا سلم و تور نماینده اهریمن و شیطان وسوسهگر، و ایرج، موحدی پاكآیین است. وقتی فریدون از كشتهشدن ایرج بهدست برادرانش مطلع میشود، مویهكنان با ایزد پاك مناجات كرده، تقاضا میكند كه: «ای داور دادگر، به این بیگنه كشته اندرنگر، و دل آن دو بیدادگر را بسوزان و روزگار بر آنان تیرهگردان.»
و سرانجام، زمانی كه نوه فریدون كه از نسل ایرج است (منوچهر) به دنیا آمد. فریدون شباهت وی با ایرج را بسیار دید و با جهانآفرین نیایش كرد و او را سپاس گفت و روزگار تیره و تار فریدون، بار دیگر خندان شد.
و آن زمان كه منوچهر انتقام خون ایرج را از بیدادگرانی چون سلم و تور گرفت، روبه آسمان كرد و گفت: «ای دادگر! ای داور راستگوی، امروز هم داد دادی هم نیكو داوری كردی.»
تولد رستم
سام پهلوان پهلوانان و فرمانروای زابلستان تا رسیدن به كهولت فرزند نداشت. برای چندمین بار دست نیایش به درگاه یزدان دراز كرد و درخواست فرزندی كرد و دیری نپایید كه پس از نه ماه دوران بارداری همسرش به سر آمد و صدای گریه نوزاد در شبستان پیچید.
سام فرزند خود را در كوه البرز رها كرد، به جرم آن كه، او سفیدموی و سرخچهره است، و به هم اینكه این نوزاد بچه او نیست، بچه دیو است. سالها بعد شبی در خواب دید كه مردی اسبسوار به زندهبودن فرزندش پس از گذشت سالها بشارت میدهد. سام موبدان را میخواهد و از آنها تعبیر خواب خود را میطلبد.
موبدان با حالتی آشفته میگویند:
«ای پهلوان تو از پلنگ و نهنگ هم سنگ دلتری. پلنگ در خاك و سنگ و نهنگ در آب بچه خود را میپرورانند و یزدان را ستایش میكنند ولی تو پیمان یزدان شكستهای و از راه راست برگشتهای.
چگونه نوزادی بیگناه و شیرخوار را در كوه رها كردهای؟ هرگز داشتن موی سپید بر سر نوزاد ننگ نیست، آنچه ننگ و ناپسند است رفتار و كرداری چنین است. بدان كه یزدان اگر بخواهد كسی را نگهدارد، گرما و سرما نمیتوانند تأثیری داشته باشند. اكنون از خدای پوزش بخواه و برای یافتن فرزند بكوش.»
شبی دیگر باز هم در خواب دید كه موبدی بر او نهیب میزند كه: «ای پهلوان! اگر موی سپید بر كودك شیرخوار ننگ است پس از موی و روی سپید خویش خجالت نمیكشی؟» سام با ترس از خواب پرید و بامدادن در البرز كوه به دنبال فرزند رفت. چون آنجا رسید كوهی دید به بلندای آسمان و هرچه كوشید نتوانست بالا برود.
بر ناتوانی خویش غمگین شد و از شرم خدای، گونهها را بر خاك مالید، نالید و زارید و یزدان پاك را ستایش كرد و گفت:
به پوزش بر تو سر افكندهام
ز ترس تو جان را برافكندهام
گر این كودك از پاك پشت من است
نه از تخم بدگوهر آهرمن است
برین بر شدن بنده را دستگیر
مر این پرگنه را تو كن دلپذیر
چو با داور این رازها گفته شد
نیایش همانگه پذیرفته شد.
زال و رودابه
مهراب (حاكم كابل) روزی كه زال (امیر زابلستان) او را در حاشیه رود هیرمند، به خدمت پذیرفت از او دعوت كرد تا روزی با او در كاخش همنشینی كند و شاد باشند. زال گفت: «میدانی كه پدرم از این كار خشنود نیست و من جز خرسندی او راهی نروم. تو بتپرستی و ما خداپرستیم، چگونه به خانه تو بیایم؟.»
چون رستم متولد شد، سام را خبر دادند و او به نیایش پرداخت. وقتی سام به دیدن رستم آمد از دیدن چهره او و شیرینزبانی رستم به شوق آمد و یك ماه پیش او اقامت گزید و به وقت رفتن به 2فرزندش زال و رستم پند داد كه:
چنین گفت مر زال را كای پسر
نگر تا نباشی جز از دادگر
همهساله شسته دو دست از بدی
همه روزه جسته ره ایزدی
بدین پند من باش، مگذر از این
بجز بر ره راست مسپر زمین
زال به هنگامی كه فرزندش رستم را یلی پرخروش یافت، او را برای عزیمت به جنگ با «قلعه سپند» فراخواند و به وی گوشزد كرد كه نیای تو (نریمان) در آنجا و توسط مردم آنجا كشته شد و سپس جد تو سام نیز هر چه كرد نتوانست حصار «كوه سپند» را بشكند.
باید تدبیر كنی تا به مراد برسی. رستم چنین كرد و با موفقیت حصار «كوه سپند» را شكست و در پایان به گنجهای بیشماری دست یافت و نامهای به پدرش نوشت:
یكی نامه بنوشت نزد پدر
ز كار و زكردار خود سر به سر
نخست آفرین بر خداوند هور
خداوند مار و خداوند مور
خداوند ناهید و بهرام و مهر
خداوند این بركشیده سپهر
رستم و سهراب
در مشاجرهای كه بین كاووسشاه و رستم درمیگیرد، رستم به كاووس میگوید: «من بنده و پرستنده یزدان پاكم. من زورمندی و پیروزی را از دادار یكتا دارم نه از پادشاهی كاووس. اگر من خواستار پادشاهی بودم، آن روز كه دلیران و بزرگان مرا به تخت و تاج شهریاری میخواندند، میپذیرفتم.
من رسم و آیین نگهداشتم و نخواستم پادشاهی از دودمان شما بیرون شود. من كیقباد را از البرز كوه به ایران زمین برگرداندم و اینك تو تخت و تاج از او داری. ولی بدان كه این نام و نشان برای تو باقی نخواهد ماند.»
رستم خدای خواه در جای دیگر و در پاسخ به خشم نامبارك كاووس میگوید: «اشتباه من این بوده است كه بارها جنگیدهام و این مرد نادان را به شاهی نشاندهام. من از این گناه به یزدان پاك پناه میبرم كه جز او از كسی بیم ندارم.»
در دومین روز جنگ رستم و سهراب، كاووس به رستم میگوید: «من این شب را همه به درگاه یزدان نیایش میكنم تا تو را بر این كودك (سهراب) پیروز گرداند.
رستم به برادرش «زواره» میگوید: اگر در جنگ فردا با سهراب پیروز شدم كه هیچ، اما اگر از آن جوان ترك شكست خوردم هیچ زاری مكن. همه به زابلستان بروید و دستان را خبر كنید و مادرم را دلداری دهید و بگویید كه یزدان چنین خواست و چنین شد.
روز بعد كه روز جنگ رستم و سهراب بود، سهراب به رستم گفت: «بیا شمشیر و تیر و كمان را به دور افكنیم و بنشینیم شادی كنیم و با یزدان پیمان ببندیم كه دست از جنگ برداریم.»
همانگونه كه میبینیم، ارادهای از طرف رستم و یا سهراب در بروز حوادث یا وقوع جنگ در پهنه روزگار به چشم نمیآید و همه را از یزدان پاك میدانند و سرنوشت را از جانب او میپندارند و نگاه آنان به جهان یك نگاه متكبرانه یا خودپرستانه و سخیف نیست بلكه در جایجای اندیشه شاهنامه حضور و تاثیر حق تعالی به وضوح رویت میشود.
رستم در آغاز جوانی چنان زورمند و قوی هیكل بود كه چون پای بر زمین مینهاد، از سنگینی و نیرویی كه داشت هر دو پایش در زمین فرو میرفت و از این كار پیوسته در رنج بود. روزی از یزدان پاك خواست كه از زورش بكاهد تا پایش در زمین فرو نرود.
ایزد دادگر، خواست رستم را برآورد. در جنگ با سهراب، رستم به این قدرت دوباره نیاز پیدا كرد و از یزدان پاك بار دیگر خواست كه آن نیرو را به او بازگرداند تا بتواند بر حریف خویش چیره گردد.
همان زور خواهم كه آغاز كار
مرا دادی ای پاك پروردگار
بدو باز داد آنچنان كش بخواست
بیفزود زور تن آن كش بكاست
سیاوش
پس از اینكه مادر سیاوش مرد، سیاوش جامه درید و خاك بر سر كرد. پهلوانان و سرداران سپاه، سیاوش را دلداری دادند، گودرز گفت: «هیچكس از دست مرگ جان بدر نمیبرد و هر كس كه از مادر زاده میشود، روزگاری خواهد مرد. غم مخور كه جای مادرت اكنون در بهشت است.»
در اینجا چند تعبیر این كه از مشتركات ادیان الهی است به كار برده میشود. یكی وجوب مرگ است و دیگری مرگ برای همه است و هیچكس را توان گریز نیست و سوم اشاره به بهشت است.
زمانی كه سودابه (یكی از زنان كاووس شاه) شیفته سیاوش شد، سیاوش به رغم میل خود و با اصرار پدر به حرمسرای كاووس رفت و سودابه او را در میان جمع در آغوش گرفت و چشم و رویش را بوسید. سیاوش همان دم دریافت كه این مهربانی، مهر ایزدی نیست و از شیطان است.
و چون سیاوش به فرمان پدر و دعوت سودابه به شبستان زنان رفت و دختران متعددی را در آنجا دید، هر یك از دختران دلشاد میخواست كه سیاوش آنان را به همسری برگزیند. اما سیاوش بیتفاوت از شبستان خارج شد ولی سودابه به وی گفت: كدام را پسندیدی؟
سیاوش خاموش ماند و با خود گفت: «بهتر آن باشد كه از دشمن همسری نگیرم.» اما سودابه به وی گفت: «حق داری وقتی من كه مانند خورشید هستم را ببینی دیگر به آن دختران توجه نكنی.
پدرت پیر است و دیری نخواهد پایید كه از این جهان برود و آنگاه من در خدمت تو خواهم بود. با من پیمان ببند كه همیشه با من باشی.»
رنگ رخسار سیاوش از سخنان سودابه گلگون شد و در دل گفت:
«ای آفریدگار یكتا، مرا از افسون این زن در پناه خود گیر.
نه من با پدر بیوفایی كنم
نه با اهرمن آشنایی كنم»
سرانجام سیاوش از گفتار گناهآلود سودابه روی درهم كشید و گفت: «من چنین زندگانی نخواهم. من هرگز به پدر خویش خیانت نمیكنم تو همسر شاهی، شرمت باد كه گناهی بدین بزرگی كنی.»
بالاخره سودابه دل در كمین سیاوش گذاشت و از او خواست تا به او كام دهد و... كار آنها به جایی رسید كه سودابه دام نهاد و چون سیاوش امتناع كرد روی خود خراشید و جامه به تن درید و خروش و فغان كرد كه سیاوش به او نظر دارد. كاووس از این پیشامد نگران شد و به شبستان شتافت و پس از بررسیها معلوم شد كه سیاوش بیگناه است.
هنگامی سیاوش با لباسی سپید و بر اسبی سوار بود و میخواست ازآتش بگذرد تا راستگوییاش اثبات شود، چنین پدرش را مورد خطاب قرار داد: «ای شهریار، غم مخور كه چون بیگناهم، یزدان پاك مرا از آتش سوزان نگاه دارد.»
در دیگر جای میخوانیم كه چون افراسیاب فهمید كه سیاوش با رستم و سپاهی بزرگ قصد حمله به توران را دارند و او براساس خوابی كه دیده بود توانایی رویارویی با سپاهش را ندارد به لشگریانش گفت: «شما میدانید كه من بسیار پیروزیها به دست آوردهام و بسیار جنگجویان را در مصاف كشتهام اما از جنگ و خونریزی بیزار شدهام، میخواهم از این پس راه یزدان روم و در آسایش زندگی كنم.»
در اینجا اگرچه با كلمه توبه روبهرو نیستیم اما بازگشت به یزدان را حتی در نگاه افراسیاب كه موجود شر و منفی شاهنامه است، ولو به شكل زودگذر یا نمایشی میبینیم.
نامه های شاهنامه
در غالب نامههای شاهنامه میبینیم كه نامه با نام یزدان پاك و ستایش او آغاز میشود. مانند نامهای كه سیاوش به پدرش كاووس نوشته و پس از ذكر نام یزدان پاك و خداوند خرد و هوش و زمین و زمان و سپاس از او، گزارش جنگ با افراسیاب را میدهد. حتی پاسخ كاووس شاه به پسرش سیاوش نیز كه نامهای خشمگینانه است ابتدا با نام یزدان پاك آغاز میشود.
نمونه دیگر، نامهای است كه افراسیاب به سیاوش مینویسد و نخست آفریننده جهان و بخشنده خرد و هوش به آدمیان را ستایش میكند و سپس نامه را آغاز مینماید.
اسفندیار و داستانهای مربوط به اوبه همین سیاق، نیكاندیشی و نیكخواهی برای عموم در سراسر شاهنامه رویت میشود، چه در جنگها، چه در نصایح پدر به فرزند یا امیران به سربازان یا در شبچرهها و دور همنشینیها.
هنگامی كه اسفندیار از زنجیری كه در زندان به پایش زده شده بود، رهایی یافت گفت: «ای داور یگانه با تو پیمان میبندم كه اگر یاریام كنی و در جنگ با تورانیان پیروز شوم، كینه پدر از دل بیرون كنم، صد رباط بسازم و بر سراههای بیآب، ده هزار چاه بكنم تا رهگذران از آب آن جان خود تازه كنند.
بر سر این چاهها درختان بنشانم تا مردمان در سایه آنها بیاسایند و صدهزار درهم به درویشان ببخشم.»
باز هم از مفاهیم یكتاپرستی اعتقاد عقوبت دروغگویی است. زمانی كه اسفندیار با جنازه گرزم روبهرو میشود میگوید: «ای زشتكار، تو با دروغگویی، روزگار ما را سیاه كردی. باید در پیشگاه یزدان پاك پاسخ این كشتگان را بدهی.»
یكی از ویژگیهای انسان موحد نداشتن غرور است و توجه او به نیرویی برتر كه آدمی را به پیروزی میرساند. مروری بر هفتخان اسفندیار در این موضع، جالب است: در خان اول چون اسفندیار با دو گرگ روبهرو شد كمان زه كرد و بر آنان تیر باراند و سر از تن آنان جدا كرد.
آنگاه به نیایش نشست:
همی گفت كای داور دادگر
تو دادی مرا زور و فر و هنر
تو كردی ددان را بدان خاك، جای
تو باشی به هر نیكویی رهنمای
در خان دوم نیز به همین منوال پس از پیروزی بر دو شیر خشمگین به عنوان سپاس یزدان پاك را ستایش میكند.
در خان سوم كه بسیار خطرناكتر از خانهای قبلی بود اسفندیار با دیدن اژدها ترسید، در صندوق خزید و به یزدان پناه برد. همچنان در خان چهارم كه زن جادوگری بود با قدرت شگفتانگیز كه بیابانها را به سحر دریا میكرد و همه به اسفندیار توصیه میكردند كه «هرگز به آن دیار مرو كه این زن از اژدها زورمندتر است.»
اسفندیار گفت: «به یاری یزدان پاك زن جاودگر را نیز نابود میكنم.» چون اسفندیار شمشیر بركشید و سر این زن جادوگر را از تن جدا كرد، آسمان را ابرهای تیره پوشاند. اسفندیار به نیایش یزدان پرداخت تا تیرگیها برود.
در خان ششم چون سپاه اسفندیار در میان تندباد و بارش سه شبانهروزی برف گرفتار آمدند و سپاه اسفندیار را ترس گرفت، اسفندیار روی به سپاه كرد و گفت: «تاكنون همه دشمنان را با شمشیر از میان بردیم اما اكنون شمشیر به كار نیاید. باید همگی به درگاه یزدان پاك نیایش كنیم تا این بلای عظیم را از سر ما بگذارند.»
چون اسفندیار با طراحی زیركانه وارد رویین دژ شد و بر لشگر ارجاسب فایق آمد، نامهای به پدرش گشتاسب نوشت تا خبر پیروزی سپاه ایران را به وی بدهد:
نخستین كه نوك قلم شد سیاه
گرفت آفرین بر خداوند ماه
خداوند كیوان و ناهید وهور
خداوند پیل و خداوند مور
خداوند جان و خداوند رای
خداوند نیكی ده راهنمای
به رویین دژ ارجاسب و كهرم نماند
به جز مویه و درد و ماتم نماند
سخن آخر اینكه شاهنامه را باید به دیده دل خواند و باید با مجد ایرانزمین گره زد و با سلاسل ارجمندان و شكوف و فر ایرانزمین سنجید.
این كتاب را باید تاریخ حقیقی سرزمین پاكان و آیین پاكی قلمداد كرد و بر سر سطر این تاریخ كتابها نوشت كه سراسر حماسه و شور است.
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
منبع: hamshahrionline