سه روایت
اُسیپ ماندلشتام
در سال 1938 حكم تبعید او تبدیل به دستگیری میشود و دادگاه فرمایشی او را به جرم فعالیتهای ضدانقلابی به پنج سال زندان با اعمال شاقه محكوم میكند. ماندلشتام در همان آغاز دوران محكومیت و در سال 1938 در زندان سكته میكند واز دنیا میرود.چندین شعر از او در مجموعهای به نام شاعران روس در دست انتشار است. این مجموعه را رخشندهرهگوی به فارسی برگردانده است.
لنینگراد
به شهر خویش بازگشتم، آشنا برایم چون اشك،
چون رگ و غدههای متورم كودكی.
بازگشتهای این جا، پس به یكباره سركش
روغن چراغهای رودخانهی لنینگراد را.
دریاب بیدرنگ روز كوتاه دسامبر را
كه قطران شوم با زرده میآمیزد.
پترزبورگ! هنوز پذیرای مرگ نیستم
مهلت ده، شماره تلفنهای مرا داری.
پترزبورگ! آدرس مكانی را
كه بتوانم سراغ از صدای مردگان گیرم، دارم.
من بر پلكان سیاه میزیم، در این معبد
ناقوسی انگار از بن كنده به من میكوبد.
سراسر شب، حلقههای زنجیر در مدام میلرزند
بس كه چشم به راه میهمانان عزیزیام.
قرن من، هیولای من، كه میتواند خیره شود در مردمك چشمانت
و با خونش جوش بزند مهرههای پشت این دو قرن را؟
خون ـ این معمار فواره میزند
از گلوی هر چه زمینی،
مهرههای بین دو كتف در آستانهی روز نو میلرزد.
هر جنبندهای تا زنده است
ناچار مهرههایش را به پشت میكشد
اما این موج به ستون فقراتی پنهان گرم كار خویش است.
قرن زمین نوزاد
به غنصروف نرم كودكی میماند
باز سر زمین را
چون بره ای برای قربانی آوردهاند.
برای نجات این قرن از اسارت،
برای شروع جهانی نو
باید چون فلوتی به هم بچسبانیم
زانویی روزهای پر گره را.
موج را در گهوارهی اندوه بشری
میجنباند این قرن
و افعی در میان علفها
به آهنگ توازن عالی این قرن نفس میكشد،
گرچه شكوفهها باز خواهند شكفت
و جوانههای سبز باز جوانه خواهند زد
ولی مهرههای پشتت شكسته است
ای قرن زیبای بینوایم!
و با تبسمی بی معنی
به پس پشت به رد پنجههایت مینگری، بیرحم و ضعیف
چون هیولایی، كه روزگارانی قوی بوده است
خون ـ این معمار فواره میزند
از گلوی هر چه زمینی،
چون ماهی داغی به ساحل
شتك میزند غضروف گرم دریا.
و از آشیان بلند پرنده
از تودهی لاجوردین نمناك
بیاعتنایی میریزد، میریزد
بر زخم مرگبارت.
1922
گرگ و میش آزادی
بستاییم برادران، گرگ و میش آزادی را ـ
این سال عظیم تاریكی را.
در آبهای سوزان نیمه شب
جنگل مخوفی از تله و دام رها شده است.
ای خورشید، این داور، این خلق
تو بر این سالهای تار چیره خواهی شد!
بستاییم اینبار گران را
كه رهبر خلق با چشمی گریان به دوش گرفته است.
بستاییم قدرت این بار سیاه را
فشار تحمل ناكردنیاش را
ما پرستوها را
به سپاهیان جنگی پیوستیم ـ
كه خورشید را نمیتوان دید اكنون ـ ور نه طبیعت
همه در زمزمه و جنبش و زندگی است.
در میان تارهای این تاریكی غلیظ
خورشید را نمیتوان دید و زمین معلق است.
این چرخ بزرگ و بیقواره را.
زمین معلق است. دل به دریا زنید، دلاوران،
چون اژدری كه اقیانوسها را میشكافد،
هماره حتی در سوز سرمای لته یادمان خواهد بود
كه زمین نزد ما به ده آسمان میارزد.
مسكو ـ می 1918