شعرهای سیدعلی صالحی؛ آیا باز هم به میهمانی گرگ خواهد رفت؟
اهواز، حوالی جندیشاپور/ نعلِ باژگون در آتش،/ اسبِ مُرده بر آخور./ پیرمردِ درشکه چی/ در بازارِ مسگران/ پی کسی به اسم یعقوب میگشت./ میگفت از راهِ دوری آمدهام/ میگفت اهلِ زَرَنجِ سیستانم./ بازار بسته شد...
آیا باز هم به میهمانیِ گرگ خواهد رفت؟

دو ... شاخه از یکی درخت:
یکی تیرِ تابوت وُ
یکی تختِ گهواره؟

نگران نباش گردوی پیر!
حالا هزار پاییز است
که گاه میآیند وُ
هزار بهار است که گاه میروند،
هیچ پرندهای
آشیانِ پرندهی دیگری را تصرف نخواهد کرد.
*******************
از سوی صالحی خطاب به نرودا

"روزی، جایی، سرانجام
به هم خواهیم رسید."

سلسله جبالِ ماچوپیچو
به بلندیهای دماوند
چنین نوشته بود.

دماوند غمگین بود
دماوند به ماچوپیچو نوشت:
"دیر است دیگر، دوستِ من!"

و دماوند
رو به روستایِ پایینِ دره راه افتاد،
هقهقِ یتیمِ کتکخوردهای شنیده بود.
*******************
اهواز، حوالیِ جُندیشاپور

نعلِ باژگون در آتش،
اسبِ مُرده بر آخور.

پیرمردِ درشکه چی
در بازارِ مسگران
پی کسی به اسم یعقوب میگشت.
میگفت از راهِ دوری آمدهام
میگفت اهلِ زَرَنجِ سیستانم.

بازار بسته شد
مردم رفتند
شب بود دیگر.

پیرمرد گفت:
توفانِ بزرگ آغاز خواهد شد
نی بزن پسرم!
بگذار آتشِ این اجاق
خاکستر خود را فراموش کند.

اسب، مُرده
نعل، باژگون
توفان، در راه ...!
*******************

بعضی چیزهای قابلِ ملاحظه

دشنام میشنود چنارِ پیر،
باد، بادِ بازیگوش میآید و میگذرد.

چرا چنار پیر دشنام شنیده است؟
چنار پیر از چه کسی دشنام شنیده است؟

خارپشتِ خسته میگوید:
من میدانم
اما به کسی نخواهم گفت.

آیا چلچله ی کور میداند
که فقط سپیدهدم وقتِ خواندن است؟

پاره هیزمِ پیر
کنارِ شومینه
از کبریتِ سوخته میپرسد:
پس کی بهار خواهد شد؟

خارپُشتِ خسته ... خَم شد
رخسار خود را در آب دید،
و به یاد آورد که نام کوچکش
هرگز گُلِ نرگس نبوده است.
***********************
بلبل کوهی
تنها بودیم
رو به جنگلِ بیپایان
پیاده میرفتیم
من و همان بیوه ی بینظیرِ باران پوش.

آورده بود رهایش کند
میگفت: پیِ جُفت است.
خیلی وقت است دیگر نمیخواند.

مِه مانده بود به کوه
من داشتم حرف میزدم
داشتم پُشتِ سر شاعری بزرگ
غیبت میکردم:
بزرگ است، بینظیر است، جادوگر است،
من حسودیام میشود گاهی،
احوال عجیبی دارد این آدم،
اهل اینجا نیست،
از دوستانِ شیرازیِ ماست،
گاهی هست، گاهی نیست
گاهی میرود، گاهی میآید سر به سرم میگذارد.
شبِ پیش آمد خوابم، یک مشت سکه ی ساسانی برایم آورده بود،
با عطرِ خوش باغی روشن
و چند حبه نبات
و کلماتی ساده، کلماتی آرام، کلماتی ...
از همین کلماتِ معمولیِ دلنشین،
گفت برای تو آوردهام،
گفت خاتَمِ خالص است
خاتمِ فیروزهی بواسحاقی ...!

به جنگل رسیده بودیم.
پرنده رفته بود بالای صخرهی خیس،
میخواست بخواند انگار،
اما چیزی یادش نمیآمد.
قفس خالی بود روی خزهها
و دنیا خلوت بود،
و خنکا، خنکایِ خوشِ علف،
و ظریف بود او
به اندازه و دُرُست،
ولرم، تشنه، واژهپَرَست،
تسلیم و ترانهخواه،
رودی
که از دو تپه ی قرینه آغاز میشد،
میآمد به گردابِ عسل میرسید،
پایینتر
شکافِ گندم و پروانه ی بخواه.

تازه داشت سپیده سرمیزد،
بلبل، هی بلبلِ کوهی ...!

شعرهایی از سیدعلی صالحی
از دفتر سمفونی سپیده دم



گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ



مطالب پیشنهادی:
ژیلا مهرجویی درگذشت
سحر ولدبیگی و نیما فلاح از 10سال زندگی مشترک‌شان می‌گویند + تصاویر
بازیگر پیشكسوت بر اثر دیابت به قطع عضو تن می‌دهد
چرا هنگامه قاضیانی از «تراژدی قاسم سبزی کار» انصراف داد؟
مجری خواب آلود و از خود راضي تلویزیون: به من چه؟