مجنون غریب دل شکسته دریای ز جوش نانشسته
یاری دو سه داشت دل رمیده چون او همه واقعه رسیده
با آن دو سه یار هر سحرگاه رفتی به طواف کوی آن ماه
بیرون ز حساب نام لیلی با هیچ سخن نداشت میلی
هرکس که جز این سخن گشادی نشنودی و پاسخش ندادی
آن کوه که نجد بود نامش لیلی به قبیله هم مقامش
از آتش عشق و دود اندوه ساکن نشدی مگر بر آن کوه
بر کوه شدی و میزدی دست افتان خیزان چو مردم مست
آواز نشید برکشیدی بیخود شده سو به سو دویدی
وانگه مژه را پر آبکردی با باد صبا خطاب کردی
کی باد صبا به صبح برخیز در دامن زلف لیلی آویز
بادی بفرستش از دیارت خاکیش بده به یادگارت
هر کو نه چو باد بر تو لرزد نه باد که خاک هم نیرزد
وانکس که نه جان به تو سپارد آن به که ز غصه جان برآرد
گر آتش عشق تو نبودی سیلاب غمت مرا ربودی
ور آب دو دیده نیستی یار دل سوختی آتش غمت زار
خورشید که او جهان فروزست از آه پرآتشم بسوزست
ای شمع نهان خانه جان پروانه خویش را مرنجان
جادو چشم تو بست خوابم تا گشت چنین جگر کبابم
ای درد و غم تو راحت دل هم مرهم و هم جراحت دل
قند است لب تو گر توانی از وی قدری به من رسانی
هم چشم بدی رسید ناگاه کز چشم تو اوفتادم ای ماه
مجنون رمیده دل چو سیماب با آن دو سه یار ناز برتاب
آمد به دیار یار پویان لبیک زنان و بیت گویان
میشد سوی یار دل رمیده پیراهن صابری دریده
میگشت به گرد خرمن دل میدوخت دریده دامن دل
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: ganjoor.net
مطالب پیشنهادی:
گزیده گوییهایی از جبران خلیل جبران دربارهی عشق
مناظره خسرو و فرهاد کوهکن