یک زنی آن جاست طاقت شنیدن مویه‌هایش در من نیست نوحه‌ی نی است غم قمری جوان... و شب که تازه ما پاس اولش بودیم...

 

روزی
یک روز سرد زمستانی
یکی از همان روزهای سوز و بلرز یتیم
پرنده ای خیس و خسته
از بالای بام خانه ها گذشت
رفت رو به روی دریچه ی بی گلدان اتاق تو نشست
تو نبودی
همسایه ها می گفتند رفته ای راهی دور
خبر از شفای حضرت حوصله بیاوری
پرنده داشت
به شیشه مه گرفته ی بی تماشای تو
نک م یزد
انگار بو برده بود
انگار باد به او گفته بود
در دفتری که تو زیر بالش خود نهان کرده ای
راز کدام کلید گم ده رانوشته اند
و ما هیچ نمی دانستیم
تا شبی دیگر
که کودکان کوچه خبر آوردند
پرنده ای که به سایه سار هدهد مرده می مانست
آمده افتاده پای آخرین صنوبر پیر
زنده است هنوز
هنوز دارد مثل ما آدمیان انگار
می خواهد چیزی بگوید
چیزی شبیه راز همان کلید گم شده
که گفته اند پنهانی ترین شفای همین قفل کهنه است

***********

یک زنی آن جاست
آن جا یک زنی
یکی مانده به انتهای غروب
سیاه پوش پایانی ترین مزار
واپسین همین ردیف های مثل هم
خاکش خیس
خوابش تازه
ترانه هاش خاموش
هیچ کاری نمی کند
تنها دارد بر هوای تنهایی از پیش نوشته ی آدمی
مویه می کند
زنی
آنجا یک زنی آن جاست
طاقت شنیدن مویه هایش در من نیست
نوحه ی نی است غم قمری جوان
و شب که تازه ما
پاس اولش بودیم
بین راه با هم برمی گردیم
حالا
حرفی صحبتی حکایتی ... بگو
کی گم شد کجا چطور چرا ؟
خاموش است زن
خسته است زن
زن ... یک لحظه زن برمی گردد
پایانی تریندامنه را با دست نشانم می دهد
هزاران مزار
هزاران زن
هزاران مگو
و باز باران است که می بارد
خاکش خیس است
خوابش تازه
ترانه هاش خاموش
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: tebyan.net
 
مطالب پیشنهادی:
برگ آخر تقویم؛ منوچهر آتشی
بازگشت؛ شعری از فروغ فرخ زاد
مستم و دانم که هستم من (اخوان ثالث)
در توفان گل سرخ
با من طلوع کن (م.آزاد )