بیژن نجدی متولد 24 آبانماه سال 1320 در خاش - از توابع سیستان و بلوچستان - دومین فرزند خانوادهای از اهالی رشت بود. بهخاطر مأموریت پدر مدتی هم به مشهد رفتند، كه همانجا او را از دست داد و خانواده به رشت بازگشتند. سیوسه سال در آموزش و پرورش دبیر بود. هرگز دوست نداشت به مسافرت برود و در تصحیح ورقهی دانشآموزانش هم تنبل بود.
نجدی در زمان زندگی خود، تنها مجموعهی داستان "یوزپلنگانی كه با من دویده اند" را در سال 73 منتشر كرد.
بقیهی آثار او پس از درگذشتش در سن 56سالگی، توسط همسرش بهچاپ رسیدهاند: "دوباره از همان خیابانها" (79/ برندهی جایزهی نویسندگان و منتقدان مطبوعات)، مجموعههای شعر "خواهر این تابستان" و دفتری از گزیدهی ادبیات معاصر نیستان (80)، و "داستانهای ناتمام" (80).
او زمانی سروده بود: «از درد دندان نگویید / كه من از سرطان فریاد خواهم كرد». آنموقع هنوز سالم بود، اما زمانی سرفهها و وزن كم كردنش شروع شد. اواخر دیگر دست و پای راستش از حركت افتادند. به بیمارستانی در تهران منتقل شد و بعد معلوم شد وقت زیادی ندارد. عمو هم كه سرپرستی او را برعهده داشت، از سرطان درگذشته بود. با آمبولانس به شهرش منتقل شد و به خواستهی خودش روی زمین، كنار میز كارش، بسترش را آماده كردند. پس از یك هفته "سهشنبهی خیس" اتفاق افتاد. یك ربع ساعت مانده به هفت صبح سهشنبه، چهارم شهریورماه.
آن روز اما باران نیامد. پروانه محسنی آزاد( همسر بیژن نجدی) كه اشكهایش با بازگویی این روزها همراه میشوند، میگوید: ما آنقدر گریه كردیم كه مجالی برای باران نماند در آن سهشنبه.
وقتی هنوز بیمار نبود و پیاده میرفتند برای زیارت شیخ زاهد گیلانی، گفته بود در جوار آرامگاه او و در كوهپایههای آنجا بهخاك سپرده شود. دوست داشت آنجا باشد، و به آخرین خواستهاش عمل شد.
روی شانههای دوستان تشییع شد و در فراخوانی كه برای نوشتهی سنگ مزارش داده میشد، به شعر "وصیت"اش رسیدند و حالا این سطرها بر در خانهی ابدیاش نقش بستهاند:
و میبخشم به پرندگان
رنگها، كاشیها، گنبدها
به یوزپلنگانی كه با من دویدهاند
غاز و قندیلهای آهك و تنهایی
و بوی باغچه را
به فصلهایی كه میآیند
بعد از من...
1
نیمی از سنگها ، صخره ها ، کوهستان را گذاشته ام
با دره هایش ، پیاله های شیر
به خاطر پسرم
نیم دگر کوهستان ، وقف باران است .
دریائی آبی و آرام را با فانوس روشن دریائی
می بخشم به همسرم .
شب ها ی دریا را
بی آرام ، بی آبی
با دلشوره های فانوس دریائی
به دوستان دوران سربازی که حالا پیر شده اند .
رودخانه که می گذرد زیر پل
مال تو
دختر پوست کشیده من بر استخوان بلور
که آب ، پیراهنت شود تمام تابستان .
هر مزرعه و درخت
کشتزار و علف را
به کویر بدهید ، ششدانگ
به دانه های شن ، زیر آفتاب .
از صدای سه تار من
سبز سبز پاره های موسیقی
که ریخته ام در شیشه های گلاب و گذاشته ام
روی رف
یک سهم به مثنوی مولانا
دو سهم به " نی " بدهید .
و می بخشم به پرندگان
رنگها ، کاشی ها ، گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویده اند
غار و قندیل های آهک و تنهائی
و بوی باغچه را
به فصل هایی که می آیند
بعد از من
2
کدام ساعت شنی بهار را زایید؟
کدام فصل پیرهنی دارد گرمتر از تابستانی
که من عاشق دختر همسایهام
بودم؟
همان سال چه گریههایی ریخت از تن پاییز
و چه ارقام خستهای افتاد
از صفحهی غروب ساعت دیواری؟
انگار زمستان بود که عقربههای همان ساعت
لغزیدند تا کنار هم
افتادند درست در جای خالی شش و نیم
و حالا من پیر شدهام
همچنان که دختر همسایه
بی هیچ خاطره از شش و نیم.
3
کسی میداند
شماره شناسنامهی گندم چیست؟
کدامین شنبه
آن اولین بهار را زایید؟
یک تقویم بی پاییز را
کسی میداند از کجا باید بخرم؟
هیچکس باور نمیکند که من پسرعموی سپیدارم
باور نمیکنند
که از موهایم صدای کمانچه میریزد
کسی میداند؟
گروه خون جمعهای که افتاده روی پل امروز
پل حالا
پل همین لحظه
O منفیست؟
A یا B؟
یا AB؟
4
دیروز که میآمدم از نیمهی دوم قرن بعد
دیدم که نور آهسته میریزد
صدا آهسته میگذرد
آهستهتر بسیار
از گریهی تنهایان
حتا دیدم که ریش و سبیل زمین
موهای منظومهی شمسی سفید شده است
و خورشید با چشمانش پر از آب مروارید
به آفتابگردانی مینگرد
که پلاستیکیست.
5-
آفتاب را دوست دارم
بخاطر پیراهنت روی طناب رخت
باران را
اگر که می بارد
برچترآبی تو
وچون تو نماز خوانده ای
من خداپرست شده ام
6-
بسیار پیشتر از امروز
دوستت داشتم در گذشتههای دور
آن قدر دور
که هر وقت به یاد میآورم
پارچبلور کنار سفرهی من
ابریق میشود
کلاه کپی من، دستار
کت و شلوارم، ردای سفید
کراواتم، زنار
اتاق، همین اتاق زیر شیروانی ما
غار
غاری پر از تاریک و صدای بوسههای ما
و قرنهای بعد تو را همچنان دوست خواهم داشت
آنقدر که در خیالبافی آن همه عشق
تو در سفینهای نزدیک من
من در سفینهای دیگر، بسیار نزدیکتر از خودم با تو
دست میکشیم به گونههای هم
بر صفحهی تلویزیون.
گردآوری:گروه فرهنگ و هنر سیمرغ