اوژن یونسکو
تولد: 1912 - نمایشنامهنویس و داستاننویس و منتقد
در رومانی به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی و متوسطه و دانشگاهی را در همانجا به پایان رساند و در 1938 به فرانسه رفت.
اولین نمایشنامهاش آوازهخوان کچل در 1950 او را به شهرت جهانی رساند.
مهمترین نمایشنامههای او: درس (1951)، صندلیها (1952)، آمده یا چگونه میتوان از شرش خلاص شد(1954)، مستأجر جدید (1957)، کرگدنها (1960)، شاه میمیرد (1962)، تشنگی و گرسنگی (1966)، مکب ( 1972).
یونسکو بعضی از نمایشنامههایش را ابتدا به صورت داستان کوتاه نوشته و بعد به صورت نمایشنامه درآورده است. «کرگدنها» یکی از اینهاست که از مجموعه داستانهای او عکس سرهنگ (1962 ) انتخاب و ترجمه شده است.
او در 1969 به عضویت فرهنگستان فرانسه درآمد.
کرگدنها
من و دوستم ژان در ایوان کافهای نشسته بودیم و آرام از هر دری سخن میگفتیم که ناگهان در پیادهرو مقابل، عظیم و جسیم و نفسزنان، کرگدنی را دیدیم که کوس بسته بود و میتاخت و تنهاش به بساط فروشندگان میسایید. رهگذران به سرعت خود را از مسیر او کنار میکشیدند تا راه برایش باز کنند. کدبانویی از وحشت نعره کشید و سبد از دستش افتاد و شراب بطری شکستهای روی سنگفرش پخش شد. چند تن از رهگذران، از جمله پیرمردی، خود را به داخل دکانها پرت کردند. این همه به سرعت برق گذشت. رهگذران از پناهگاهها بیرون آمدند ، گروههایی تشکیل دادند، به دنبال کرگدن که دیگر دور شده بود نگریستند ، دربارة ماجرا بحث کردند، سپس متفرق شدند.
واکنشهای من نسبتاَ کند است. فقط تصویر یک حیوان درنده دونده در ذهنم نقش بست بیآنکه اهمیت فوقالعادهای به آن بدهم. وانگهی آن روز صبح احساس خستگی میکردم و دهانم بر اثر میگساریهای شب پیش تلخ بود؛ سالروز تولد یکی از دوستانم را جشن گرفته بودیم. ژان جزو جمع نبود و از اینرو لحظه اول حیرت که گذشت شگفتزده گفت:
- کرگدن و آن هم رها شده در شهر! آیا تعجب نمیکنید؟ نباید چنین چیزی را اجازه بدهند.
گفتم: راستی هم! فکرش را نکرده بودم. خطرناک است.
- باید نزد مقامات شهرداری شکایت بکنیم.
گفتم: شاید از باغوحش فرار کرده باشد.
جواب داد: خواب میبینید! از وقتی که طاعون، در قرن دوازدهم، حیوانات را قلع و قمع کرد دیگر باغوحشی در شهر ما نمانده است.
- پس شاید از سیرک آمده باشد.
- چه سیرکی؟ شهرداری به چادرنشینها اجازة اقامت در اراضی این بخش را نمیدهد. از زمان بچگی ما حتی یک نفرشان از این طرفها رد نشده است.
خمیازهای کشیدم و گفتم: شاید از آن زمان یکی از این حیوانات خودش را در بیشههای باتلاقی این حوالی مخفی کرده باشد.
- بخارات غلیظ الکل وجود شما را گرفته است.
- از معده متصاعد میشود...
- بله، و مغز شما را احاطه میکند. بیشههای باتلاقی در این حوالی کجا بود؟ اسم ایالت ما را« کاستیل کوچک» گذاشتهاند، یعنی بیابان برهوت.
- پس شاید خودش را زیر قلوه سنگی مخفی کرده باشد. شاید روی شاخة خشکیدهای لانه گذاشته باشد.
- شما با این حرفهای ضد و نقیض حوصلهام را سر میبرید. شما توانایی اینکه جدی حرف بزنید ندارید.
- به خصوص امروز.
- امروز هم مثل روزهای دیگر.
- ژان عزیزم، عصبانی نشوید. ما که نباید سر این حیوان با همدیگر دعوا کنیم...
موضوع را عوض کردیم و درباره آفتاب و باران، که در نواحی ما بسیار کم میبارد، و درباره لزوم استفاده از ابرهای مصنوعی و درباره مسائل روزمره لاینحل دیگر حرف زدیم.
از یکدیگر جدا شدیم. یکشنبه بود. رفتم خوابیدم و تمام روز را خواب بودم. این یکشنبه هم مثل یکشنبههای دیگر به هدر رفت. صبح دوشنبه به اداره رفتم و جداَ تصمیم گرفتم که دیگر هرگز، به خصوص روزهای شنبه، مستی نکنم تا روزهای یکشنبهام به هدر نرود. آخر من فقط یک روز در هفته آزاد بودم و سه هفته تعطیل تابستانی داشتم. به جای مشروب خوردن و بیمار شدن آیا بهتر نبود که سرخوش و تردماغ باشم و لحظههای کوتاه آزادیام را به طرز عاقلانهای بگذرانم؟ مثلاَ به دیدن موزهها بروم، مجلههای ادبی بخوانم، سخنرانی بشنوم؟ و به جای اینکه موجودیام را صرف مسکرات کنم آیا پسندیدهتر نبود که بلیت تئاتر بخرم و به تماشای نمایشنامههای جالب توجه بروم؟ من از تئاتر پیشرو که این همه حرفش را میزنند غافل بودم و هیچکدام از نمایشهای اوژن یونسکو را ندیده بودم. یا باید همین امروز نوگرا بشوم یا دیگر هیچوقت.
یکشنبه بعد باز در ایوان همان کافه به ژان برخوردم. در حالی که به او دست میدادم گفتم:
- من به قولم وفا کردم.
پرسید: چه قولی داده بودید؟
- قولی که به خودم داده بودم. من عهد کردهام که دیگر مشروب نخورم. به جای میگساری تصمیم گرفتهام که ذوقم را پرورش بدهم و ذهنم را فرهیخته بکنم. امروز فکرم روشن است. بعدازظهر به موزه شهرداری میروم و شب به تئاتر. آیا با من میآیید؟
ژان پاسخ داد: خدا کند که نیتهای نیک شما دوام بیاورد. من نمیتوانم همراه شما بیایم. باید برای دیدن دوستانم به پیالهفروشی بروم.
- وای عزیز من، حال شما دارید سرمشق بد به دیگران میدهید. میخواهید بروید مستی کنید!
ژان با لحن خشمگینی جواب داد:
- یکبار استثناست در حالی که شما...
بحث ما داشت به جاهای باریک میکشید که ناگهان غرش رعدآسایی شنیدیم و صداهای شتابنده سم حیوانی وحشی همراه با فریادهای مردم و مئومئوهای گربهای برخاست و همان دم، در پیادهرو مقابل، به سرعت برق، جثه کرگدنی که نفیر میکشید و به تاخت میرفت پیدا و ناپیدا شد.
لحظهای بعد زنی که لاشه بیشکلی را در بغل گرفته بود هقهقکنان به خیابان دوید و شیونکنان گفت:
- گربهام را زیر گرفت. گربهام را له کرد.
مردم به دور زن بیچاره موآشفته که گویی مجسمه ماتم بود جمع شدند و بر او دل سوختند و به صدای بلند گفتند:
- بدبختی را ببین، حیوان زبان بسته!
من و ژان برخاستیم و به یک جست به آن سمت خیابان رفتیم و به جمع دورهکنندگان زن بینوا پیوستیم. من که نمیدانستم چطور او را تسلی بدهم احمقانه گفتم:
- همه گربهها فانی هستند.
عطار یادآوری کرد:
- هفته پیش هم از جلو دکان من رد شد!
ژان با لحن قاطعی گفت:
- این همان نبود، همان نبود. کرگدن هفته پیش دو شاخ روی بینی داشت. کرگدن آسیایی بود، در حالی که کرگدن این هفته یک شاخ داشت، کرگدن افریقایی بود.
من کلافه شدم و گفتم:
- مزخرف میگویید. چطور میتوانستید شاخهایش را تشخیص بدهید؟ حیوان چنان به سرعت گذشت که ما به زور او را دیدیم. شما فرصت شمردن شاخهایش را نداشتید.
ژان با خشونت جواب داد:
- مغز مرا که بخار الکل نگرفته است، ذهن من روشن است و زود حساب میکنم.
- آخر سرش پایین بود و میتاخت.
- به همین دلیل شاخهایش بهتر دیده میشد.
- ژان، شما آدم پرمدعایی هستید، آدم فضلفروشی که معلوماتش مبنایی ندارد. زیرا اولاَ کرگدن آسیایی است که یک شاخ روی بینیاش دارد، کرگدن افریقایی دو شاخ دارد!
- اشتباه میکنید، برعکس است.
- میخواهید شرط ببندید؟
- من با شما شرط نمیبندم.
و در حالی که از فرط خشم سرخ شده بود فریاد کشید:
- آن دو شاخ روی سر خودتان است، ای بدبخت آسیایی!
- من شاخ ندارم و هیچوقت هم شاخ نخواهم داشت. من آسیایی نیستم. وانگهی آسیاییها هم آدماند، مثل همه مردم.
ژان که از خود بیخود شده بود فریاد زد:
- آنها زردند.
پشت به من کرد و با قدمهای بلند ناسزاگویان دور شد.
خودم را آدم مضحکی حس کردم. حق بود ملایمتر باشم و با او مخالفت نکنم: من که میدانستم ژان تحمل ندارد و کوچکترین ناملایمی کف به لبش میآورد. تنها عیب او همین بود، اما دل مهربانی داشت و کمکهای بیشماری به من کرده بود. چند نفری که آنجا جمع بودند و به حرفهای ما گوش میدادند گربة لهشدة زن بینوا را از یاد بردند. دور من جمع شده بودند و بحث میکردند: بعضی میگفتند که کرگدن آسیایی تک شاخ است و حق را به من میدادند و بعضی به عکس بر این عقیده بودند که کرگدن تک شاخ مال افریقاست و حق را به جانب مخالفگوی من میدانستند.
آقایی (کلاه حصیری ، سبیل کوچک، عینک بیدسته، کله مخصوص اهل منطق) که تا آنوقت در کناری ایستاده بود و حرف نمیزد وارد بحث شد:
- موضوع این نیست. بحث درباره مسئلهای بود که شما از آن دور افتادید. در شروع مطلب، این سؤال را مطرح کردید که آیا کرگدن امروز همان کرگدن یکشنبه پیش بود یا کرگدن دیگری بود. باید جواب این را داد. ممکن است شما دو بار یک کرگدن را دیده باشید که یک شاخ داشته است، چنان که ممکن است دو بار یک کرگدن را دیده باشید که دو شاخ داشته است. همچنین ممکن است یک بار یک کرگدن را با یک شاخ و بار دیگر یک کرگدن دیگر را با یک شاخ دیگر دیده باشید. یا یک بار یک کرگدن را با دو شاخ و بار دیگر یک کرگدن دیگر را با دو شاخ دیگر دیده باشید. اگر بار اول کرگدنی را با دو شاخ و بار دوم کرگدنی را با یک شاخ دیده باشید باز هم قضیه منتج نخواهد بود. ممکن است که در عرض همین هفته یکی از شاخهای کرگدن افتاده باشد و کرگدن امروز همان کرگدن هفته پیش باشد. ممکن هم هست که دو کرگدن دو شاخ هر دو یکی از شاخهای خود را از دست داده باشند. اگر بتوانید ثابت کنید که بار اول یک کرگدن یک شاخ، چه آسیایی و چه آفریقایی، دیدهاید و امروز یک کرگدن دوشاخ، خواه افریقایی یا آسیایی، در این صورت میتوانیم نتیجه بگیریم که ما دو کرگدن مختلف دیدهایم، زیرا بعید مینماید که شاخ دومی در ظرف چند روز به نحو مشهودی روی بینی کرگدن بروید و موجب تبدیل کرگدن آسیایی یا آفریقایی به کرگدن افریقایی یا آسیایی بشود. این امر مطلقاَ ممکن نیست، زیرا موجود واحد نمیتواند در دو مکان مختلف متولد شود، خواه در لحظه واحد و خواه در دو لحظه مختلف.
گفتم:
- به نظر من واضح و روشن است، جز اینکه مسئله را حل نمیکند.
آن آقای محترم با قیافه کارشناسانه لبخندی زد و گفت:
- البته که حل نمیکند، منتها مسئله به نحو صحیح مطرح شده است.
عطار که طبعی سودایی داشت و در بند منطق نبود به میان پرید و گفت:
- موضوع این هم نیست. آیا میتوانیم بپذیریم که در مقابل چشممان گربههامان را کرگدنهای دو شاخ یا یک شاخ، خواه آسیایی خواه آفریقایی، زنده زنده له کنند؟
مردم هیجانزده گفتند:
- حق دارد، صحیح است. ما نمیتوانیم اجازه بدهیم که گربههامان را کرگدنی یا چیز دیگری زیر بگیرد.
عطار با حرکتی نمایشی زن بینوای گریان را نشان داد که لاشه بیشکل و خونآلود حیوانی را که زمانی گربهاش بود همچنان در بغل داشت.
فردا در روزنامهها، در ستون مخصوص« گربههای لهشده»، خبر مرگ آن حیوان بیچاره را که زیر پاهای یک ستبرپوست له شده بود در دو سطر نوشته ولی توضیح دیگری نداده بودند.
بعدازظهر یکشنبه موزهها را ندیدم و شب به تئاتر نرفتم. تک و تنها، کسل و دلمرده و پشیمان از دعوایی که با ژان کرده بودم، در خانه ماندم.
با خود میگفتم: «آخر ژان خیلی زودرنج است و من میبایست هوایش را داشته باشم. چه دعوای احمقانهای، آن هم سر چه چیزی... سر شاخهای کرگدنی که قبلاَ هرگز ندیده بودیم... حیوانی متعلق به افریقا یا آسیا، آن نواحی بسیار دور، این مسئله چه اهمیتی برای من داشت؟ و حال آنکه ژان دوست قدیمی من بود و من خیلی به او مدیون بودم و او...»
خلاصه، در ضمنی که تصمیم میگرفتم هر چه زودتر به دیدن ژان بروم و با او آشتی کنم، بیآنکه ملتفت باشم یک بطری تمام کنیاک خوردم. فقط فردای آن روز بود که ملتفت شدم: سرم گیج میرفت، دهانم مزه گس داشت، وجدانم شرمنده بود و واقعاَ احساس ناخوشی میکردم. اما اول میبایست به کارم برسم: خودم را به موقع به اداره رساندم و دفتر حضور و غیاب را همانوقت که میخواستند بردارند امضا کردم.
رئیسم که با کمال تعجب دیدم آن موقع به اداره آمده است از من پرسید:
- پس شما هم کرگدن را دیدید؟
در حالی که کتم را درمیآوردم تا کت کهنه کارم را که آستینهایش ساییده بود بپوشم گفتم:
- البته که دیدم.
دیزی، خانم ماشیننویس، هیجانزده گفت:
- نگفتم! (دیزی با گونههای سرخ و موهای بورش چه خوشگل بود و چقدر هم من از او خوشم میآمد. اگر میتوانستم عاشق بشوم حتماَ عاشق او میشدم...) آن هم کرگدن یک شاخ.
همکارم امیل دودار، فارغالتحصیل حقوق و حقوقدان عالیمقام، که آینده درخشانی در آن مؤسسه و شاید در دل دیزی داشت، حرف او را اصلاح کرد:
- دو شاخ!
بوتار، آموزگار سابق که حالا بایگان شده بود، اظهار داشت:
- من ندیدمش! و باور هم نمیکنم. هیچ کس هم در این ناحیه از این جنس ندیده است مگر در تصویرهای کتابهای درسی. این کرگدنها از ذهن خالهزنکها گُل کردهاند. این هم مثل بشقابهای پرنده افسانه است.
میخواستم به بوتار تذکر بدهم که اصطلاح« گل کردن» در مورد یک یا چند کرگدن مناسب مقام نیست که ناگهان حقوقدان گفت:
- با این حال گربهای له شده است و شهود هم آن را دیدهاند!
بوتار که دارای ذهنی قوی بود جواب داد:
- همهاش اثر روانپریشی جمعی است!
دیزی گفت: من بشقابهای پرنده را باور میکنم.
رئیس این جدال لفظی را از وسط قطع کرد و گفت:
برچسب ها: