داستان اتاق شماره 13
قلب “ ُرزا “ تند تند شروع به زدن كرده است با عصبانیت چشمهایش را روی هم گذاشت و سپس دستگیره ی در را آزمایش كرد در باز نمی شد .قفل بود - اینجا فقط...

داستان کوتاه پال واگنر

نوشته ی پال واگنر
مترجم: هادی محمدزاده

آخرهای بعد از ظهر یك روز  جمعه بود ،و “ ُرزا “ كه تازگی ها،با خانواده اش به “دیتون”  نقل مكان كرده بودند برای ثبت نام  وارد  دبیرستان جدیدش شد.   مدرسه بزرگ قدیمی ،خشك و بیروح به نظر می آمد .پیچكهای چسبان ،كه بر لبه های بام رشد كرده بود بین پنجره ها و خشتهای پوسیده دیوارها،جدایی انداخته بود .آت آشغالها و ته سیگارها ،سطح باغچه های محصور محوطه را, پوشانده بود.هیچ دانش آموزی در حیاط به چشم نمی خورد .و راهروهای داخل دبیرستان نیز خلوت و تقریباً همه ی كلاسها خالی بود.اما هنوز دفترداران ،سر كارشان بودند .كارمند زن میانسالی،با او مساعدت كرد , تا فرمهای ثبت نام را پر كند،و  چندی نگذشت كه از چاپگر رایانه ،فرم چاپی  جدول  برنامه كلاسی  را تحویلش داد.

-   " اینو  گمش نكن"  این را زن به او خاطر نشان كرد و ادامه داد :
-  شماره ی كلاست 12 است،اولین كلاست همین جاست كه در ضمن سالن اجتماعات و حضور و غیاب نیز هست.

" “ ُرزا “ از او تشكر كرده و دفتر را ترك كرد.با خود اندیشید :
دوست دارم بفهمم این كلاس شماره ی 12 چگونه جایی است.همان جایی كه دوشنبه آینده باید  به اندازه كافی عجله كنم  تا به خاطر غیبت و تأخیر،در آنجا مورد مؤاخذه قرار نگیرم .

در راهروهای خلوت شروع به پرسه زنی كرد و صدای تلق تلق گامهایش،بر سنگفرشِ ته راهرو منعكس می شد .سر انجام،در آخرین نقطه سالن, مقابل كلاسی كه شماره 12 زیر دریچه آن, چاپ شده بود،توقف کرد.برای لحظه  ای از شیشه ی دریچه،داخل كلاس خالی را با دقت نگاه كرد .كلاس در طرف آفتاب  گیر ساختمان،قرار نگرفته بود اما به خاطر پنجره های زیادش ،به اندازه كافی روشن بود.با خودش گفت : اگر بتوانم نیمكتی در عقب كلاس برای خودم دست و پا كنم, خیلی خوب می شود

رویش را كه از كلاس 12 برگرداند,متوجه نور آفتاب  شد كه بر یكی از اتاقهای راهرو, پخش شده بود .شمارة  13  به صورت چاپی روی در خود نمایی می كرد.  چند گام جلو رفت و داخل را نگاه كرد میز معلم, میان او روشنی پنجره فاصله ایجاد كرده بود مردی روی میز قوز كرده بود ظاهراً داشت اوراقی را نمره گذاری می كرد.به روشنی نمیتوانست مرد را ببیند.مرد یك وری بود و نوری كه از پشت سرش می تابید, طرح كلی از او به دست نمی داد.انگار نیمرخش در سایه ای سیاه قرار داشت “ ُرزا “ اصلاً نمی توانست ویژگی های صورتش را تشخیص دهد اما چیزی كه  مشخص بود  این بود كه روی ورقه ها متمركز شده و داشت به آنها نمره می داد .ناگهان, سرش را به طور غیر منتظره ای  برگرداند .این حركت “ ُرزا “ را غافلگیر كرد و در جا خشكش زد ،  و همچنان به آن طرح تاریك, كه فكر می كرد صورت مرد است خیره ماند.نمیتوانست چشمهایش را ببیند.فوراً از جلوی در كنار رفت چنین انگاشت كه شاید خطای دید, بوده است .شاید او بیرون را نگاه می كرده و من فكر كرده ام به طرف من چرخیده است.نگاه آخر را به در شماره 13 انداخت و می خواست آنجا را ترك كند همین كه رویش را بر گرداند با پیرمردی كه در سكوت كامل به سمتش می آمد بر خورد كرد.مرد مسن ,لباس كار خرمایی رنگی به تن داشت و بالای جیب پیراهنش , كلمه , (سرایدار) دوخته شده بود.در یك دستش چوب زمین شوی رنگ و رو رفته ای بود و در دست دیگرش, یك دسته ورقه یادداشت

در حالی كه با چشمهای كبود  گودش, به من خیره شده بود گفت :
-   كنار این اتاق نپلكید!

.“ ُرزا “ بدون اینكه پشت سرش را نگاه كند با عجله ,به سمت پایین راهرو به راه افتاد.با واقعه ی اعجاب آوری روبرو شده بود.
 
                                                              #
این ماجرا را كاملاً از یاد برده بود.دوشنبه موعود فرا رسیده بود و او حالا داشت با دوست و هم محله ای اش “ مرسدس “ , به سمت مدرسه می رفت

-   اولین كلاس من در اتاق شماره 12 تشكیل می شود وقتی برای ثبت نام رفته بودم سر و گوشی آنجا آب دادم

-  اون اتاق خانم "پریبل" است.آدم بسیار كوشایی است

-   من كه اونو اونجا ندیدم  اما معلمی در اتاق شماره  13, و یك ماجرای عجیب ...    

“ مرسدس “ حرفش را قطع كرد

-  اصلاً اتاقی به این شماره وجود ندارد

“ ُرزا “ تاكید كرد

-ولی من با چشم خودم شماره 13 را روی در اتاق دیدم

 - اشتباه می كنی به دلایل آشكاری , هیچ اتاقی با شماره 13 وجود ندارد
“ ُرزا “ اندیشید:

چه دلایل آشكاری !؟شاید به این دلیل كه  اعتقاد بر این است كه شماره 13 بد یمن است ؟اما این عقیده حالا قدیمی شده است.

“ ُرزا “ حرفش را پی گرفت :

پس از مدتی مرد سرایداری پیدایش شد.آدمی جا افتاده و كاملاً مسن .به من گفت كه دیگر جلوی آن اتاق نپلكم

“ مرسدس “ با صدای بلند در حالی كه می خندید گفت :

این حرفها شبیه  حرفهای پیترز پیر است .او یك خل و چل به تمام معنا است سال قبل به این دلیل كه به دانش آموزان گفته بود روحی در مدرسه وجود دارد كه به اوراق امتحانی نمره می دهد و اگر شما كارتان را درست انجام ندهید روح به سراغتان  خواهد آمد ،رفت وآمدش را به مدرسه محدود كردند

پیترز پیر ادعا می كرد كه این وظیفه را به روح خودش محول كرده است.

"مرسدس " پس از گفتن این جملات ,  به طرز تمسخر آمیزی خنده سر داد .اما نیم لبخندی هم بر لبان “ ُرزا “ نیامد

  “ مرسدس “ ادامه داد :

- از وقتی كه مدرسه ساخته شده است پیترز آنجا بوده است.پیترز پیر ,دیگر حالا گوشه گیری اختیار كرده است جدای دیوانه بودنش, او الان باید 80, 90 سال داشته باشد در ضمن قلبش هم بیمار است .چند ماه پیش , به گروه نجات ,تلفن زده بودند كه بیایند او را به هوش بیاورند

 همچنان كه “ مرسدس “ به گفته هایش ادامه می داد  احساس بدی  , به “ ُرزا “ دست داده بود و مو بر تنش راست شده بود  وقتی به  مشاهداتش  در اتاق شماره 13 و رویارویی اش با آن سرایدار پیر ,  فكر می كرد , اروح و اشباح  , در نظرش ,متجسم می شد.   

این وقایع برایش خیلی نامأنوس بود دیگر كاملاً مطمئن شده بود كه این قضایا حقیقت داشته است همین كه به مدرسه رسیدند از “ مرسدس “ جدا شد و با عجله به سمت كلاس درسش  دوید..  حالا راهروها شلوغ  و پر جنب جوش بود.وقتی به قسمتی كه اتاق شماره 12 در آنجا قرار داشت رسید به خاطر جمعیت متراكم دانش آموزان , در سالن جای سوزن انداختن نبود همین كه داشت راهش را به سمت كلاسش كج می كرد نگاهی یه سرتاسر سالن انداخت دانش آموزان دیگر جلوی دیدش را سد كرده بودند اما او می توانست روی در اتاق شماره 13 را ببیند با یك حركت  ناگهانی ,تغییر مسیر داد و به جای اینكه به سمت كلاس خودش برود به سمت آن در حركت كرد.حالا  مسیر خلوت شده بود و تنها چند یارد میان او و در, فاصله بود  “ ُرزا “ مات و مبهوت خیره مانده بود.هیچ شماره ای بر در دیده نمی شد!  و شیشه آن از داخل سیاه شده بود.  دیدن داخل اتاق كاملاً غیر ممكن بود.به نظر می رسید كه قلب “ ُرزا “ تند تند شروع به زدن كرده است با عصبانیت چشمهایش را روی هم گذاشت  و سپس دستگیره ی در آزمایش كرد در باز نمی شد .قفل بود

-   اینجا فقط انباری است نمی توانید داخل شوید

 این را پسری كه از آنجا در حال عبور بود به او خاطر نشان كرد  .

  “ ُرزا “ درمانده و ملول به در بی عنوان, خیره مانده و حیرت كرده بود .

-   چه باید بكنم ؟

كمی احساس ترس می كرد .برگشت و به سمت اتاق شماره 12 به راه افتاد.به نفس نفس افتاده بود در قسمت انتهای سالن , همان سرایدار پیر "پیترز" ایستاده بود و چشمهای نافذ سیاهش را به او دوخته بود.

عجیب بود كه مثل دفعه قبل , خصمانه به نظر نمی رسید اما تشویش انگیز بود چینهای عمیق صورت كبود مرگ بارش ,  رعشه سردی به اندام او انداخته بود  به سرعت،وارد  اتاق شماره  12 شد و خودش را روی اولین نیمكت خالی یله داد  #

“ ُرزا “ بقیه روز را از رفتن به آن قسمت مدرسه كه اتاق شماره دوازده در آن قرار داشت اجتناب كرد.اما پس خوردن زنگ پایانی مدرسه , او مجبور بود حدود نیم ساعتی را با معلم ساعت ششم اش  به بحث در مورد تكالیفی كه قرار بود به او محول شود  , بگذراند.ناخواسته , به سمت آن راهروی وحشتناك كشانده شد.مثل اینكه نیرویی عظیم تر از ترس , مجبورش می كرد برود.با هر قدمی كه بر می داشت بر ترس و وحشتش افزوده می شد راهروها حالا  خلوت بودند .و او كاملاً تنها بود.وقتی تا انتهای سالن پیش رفت ناگهان "پیترز", همان سرایدار پیر پیدایش شد و خود را روی پاهای او انداخت.زمین شویش به یك طرف و كاغذهای دستش, به سمت دیگری پرت شد.“ ُرزا “ ,عجولانه و در یك حركت واكنشی,  و بدون آنكه بداند چه می كند دولا شد و شروع به جمع كردن كاغذها كرد.   

ناگهان سرایدار پیر مچ دستش را گرفت.“ ُرزا “ با یك جیغ , به صورتش نگاه كرد.چشمهای سیاه پیرمرد , باز بود و به كاغذهایی كه او جمع آوری كرده بود می نگریست.سپس چشمانش را به آرامی برای رساندن پیامی به سمت او چرخاند به نظر می رسید كه می گوید: :
تو فهمیدی چه باید بكنی  !

به صورت ناگهانی ,چشمانش را به سمت دیگر چرخاند چشمهای پیرمرد بسته شد و لبهایش نفس مرگ كشید.“ ُرزا “ به دست دیگر پیرمرد نگاه كرد و متوجه كلیدی زیر آن شد در حالی كه انگشتانش می لرزید آن را برداشت  و برچسب آن را خواند.  اتاق شماره 13.
 
گردآوری : گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
منبع : .iranpoetry.com