بی خیال لم داد روی راحتی و چشم دوخت به صفحه تلویزیون كه داشت چند پلنگ را در حال پشتك و وارو زدن در یك سیرك نشان میداد.
توی دلش فكر كرد كه بعضی پلنگهای این دور و زمانه درست مثل بعضی آدمها تعریفها و چارچوبها را شكسته اند و حیثیت تمام پلنگها را لگدمال میكنند.
با خودش گفت پلنگی كه برای یك تكه گوشت آن همه ادا و اصول در بیاورد باید اسم دیگری داشته باشد.
كانال عوض كرد و دید یك دلقك تلویزیونی آشنا دارد مثل فیلسوفها حرف میزند.
از خیر تماشای تلویزیون گذشت، همانجا دراز كشید و زور زد سر حرف را باز كند.
"اون قمری یه بازم پشت پنجره حموم تخم گذاشته، ناكس انگار با این جا قرارداد داره." و منتظر ماند، جوابی نیامد.
"البته میگن قمری اومد داره، حالا مگه میخواد تخماشو رو سر ما جوجه كنه، كار هر سالشه دیگه، من كه فكر میكنم اومدش اومدن تو بود، تو چی فكر میكنی؟" و منتظر ماند، جوابی نیامد.
"كجایی؟ نكنه بازم تو مراقبت و مدیتیشن و این حرفایی؟" نفس عمیقی كشید، پشت دست را روی پیشانی گذاشت و كمیجا به جا شد.
"بابا پولاتونو نریزید تو حلق این قالتاقا، قدیمی شده این حرفا، میترسم چند روز دیگه تصمیم بگیری مثل مرتاضا چهل روز تو قبر بخوابی". پوزخندی زد و پایش را روی آن پا انداخت.
"تصور كن یه روز خاك آلوده و توی كفن بیایی و زنگ بزنی و من یه هویی درو باز كنم و چشمم بیفته بهت، هه هه، وقتی پس از چهل روز از زیر گل دربیای قیافه ات درست مثل همین دسته گل میشه كه چهل روزه كك انداخته توی تنبون جفتمون، راستی خشك خشك شدهها، دیدیش تازگیا؟"
فكر كرد حالا وقتش رسیده كه قال قضیه را بكند.
"این بار كه صغرا خانم اومد یه چیزی بهش بده ورش داره ببره بیرون، گناه داره بیچاره هی دور و بر اینو تمیز كنه." و منتظر ماند. دنبال كلمه ای میگشت كه بتواند جمله بعدی را شروع كند.
"فكر نكنم صاحاب ماهاب داشته باش، آخه اون عنتری كه دسته گل به این بزرگی رو ول میكنه و میره به امون خدا، فكر نمیكنه ممكنه جلوی دست و پای ما رو بگیره؟"
زیر لب بر مردم آزار لعنتی گفت و رفت توی آشپزخانه و لحظه ای به غلغل قوری شیشه ای روی گاز چشم دوخت، بعد دو تا چای ریخت و فنجان خودش را برداشت و داغ اداغ هورت كشید.
"آخه چرا جلوی در آپارتمان ما؟ تو بالاخره نفهمیدی كار كیه؟"
حس كرد كه صدای قندله شده در زیر دندانهایش به تمام زوایای خانه رسیده است. جرعه ای دیگر چای نوشید.
"با اون دست خط اجغ وجغش".
صدای له شدن یك حبه قند دیگر توی خانه پیچید.
"برای تو كه هنوز مال منی."
چشمهایش را تنگ كرد.
"تحفه!"
از حس سردی سرامیكها در كف پاهایش فهمید كه پا برهنه است.
"من و تو رو بگو كه اولش فكر میكردیم رفقا خواستن غافلگیرمون كنن، اونم دو روز پس از عروسی... "
سه تار را از روی قفسه كتابها برداشت، چند مضراب چپ و راست، حس اش نبود، صدایش را بلند كرد: "صدای ساز ناكوك از فحش بدتره، مگه نه؟" چای را یك جرعه سر كشید.
"برای تو كه هنوز مال منی".
ساز را گذاشت سرجایش و رفت در آپارتمان را باز كرد و نگاهی به سراپای دسته گل انداخت، دست خط اجغ وجغ یكوری شده بود.
"برای تو كه هنوز مال منی."
دستش را به چارچوب در تكیه داد و از گوشه شكسته شیشه دری كه در انتهای پاگرد به پشت بام ختم میشد گوشه مبهمیاز آسمان را دید.
"حالا كه مطمئن شدیم مال همسایهها نیست بهتره بندازیمش دور، من میگم منتظر صغرا خانم نمونیم، نمیتونم این آینه دقو تا هفته دیگه تحمل كنم."
نفس عمیقی كشید و پنجه اش در لای برگها و گلهای خشكیده فرو رفت، مكثی كرد و دوباره طرح مبهم آسمان را از لای شیشه شكسته نگاه كرد.
پاگرد منتهی به پشت بام را دوید و لحظه بعد خودش را داخل خانه انداخت و به غلغل قوری شیشه ای روی گاز چشم دوخت.
زیر لب غرید: "برای تو كه هنوز مال منی."
طبق معمول سر صحبت را باز كرد: "حالا صاحابش میتونه از كف خیابون جمعش كنه."
از پنجره به هیبت پژمرده دسته گل پخش شده در كف خیابان نگاه كرد.
دست خط اجغ وجغ توی هوا معلق بود و انگار هر لحظه به پنجره نزدیك تر میشد...
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: forum.persiantools.com
مطالب پیشنهادی:
داستان «تیمسارها و دکهها» از یعقوب یادعلی
بعد از ردیف درختها؛ داستانی از زهره حکیمی
کلاس درس؛ داستانی از غلامحسین ساعدی
لعنت بر «کریستف کلفت»!(داستانی از چیستا یثربی)
با صمد بهرنگی به دنبال فلک برویم!!