حالا چند وقتی میشود که سلینجر از دنیا رفته و دیگر جناب نویسنده نیست که با تفنگ دولول از غریبههایی که سرزده در خانهاش را میزدند، استقبال کند. حالا میشود با خیال راحت از دیوار خانهاش بالا رفت، از باغچهی کوچکش عکس گرفت، با همسایههایش گفتوگو کرد، دربارهی زندگیاش مستند ساخت، برای روجلد کتابهایش طرحی جدید کشید، از داستانهایش اقتباس سینمایی کرد و آنطور که «جان دیوید کالیفرنیا» چند ماه پیش میخواست و سلینجر با وکیل به جانش افتاد و نشد، ادامهی ناتوردشت را نوشت. در همین یکهفتهی گذشته چهار قطعه عکس جدید از سلینجر منتشر شده که متعلق است به مجموعهی شخصی «لیلیان راث». لیلیان از قدیمیهای نیویورکر است که بیش از نیمقرن با سلینجر دوست بوده و حالا بههمراه دوستانش در این هفتهنامه یادنامهای برای او منتشر کرده است.
یکی از این عکسها سلینجر را با چهرهای آرام و نگاهی بیدلهره بهتصویر کشیده که در سنترال پارک منهتن در کنار پسرش متیو، دخترش پگی، دوستش لیلیان و پسر او اریک ایستاده است و خوشگذرانی میکند. در سه قطعه عکس دیگر هم سلینجر آرام و متینی را میبینیم که پسر لیلیان راث را در حالتهای مختلفی در آغوش گرفته است. تا همین جای کار کافی است که سلینجر واقعی با تصویر خیالیای که خیلی از مشتاقانش از او در ذهن خود ساختهاند، مطابقت نکند. شما هم شاید سالها سلینجر را همانشکلی مجسم کرده باشید که در یکی از معدود عکسهای معروفش هست. همانی که سلینجر در آن با مشتهایی گره کرده و چهرهای برافروخته قصد دارد عکاس مزاحم را از خود دور کند. خیلیهای ما سلینجر را همانطور در ذهن داریم، سلینجر اخمو، عصبانی و منزوی که در خانه را به روی همه بسته، دور حیاط خانهاش حصار کشیده و روزگار را در انزوای خود بهتنهایی سپری میکند، بهندرت مسافرت میرود، از خانهاش بیرون نمیآید و حوصله کسی را ندارد اما کافیست که مطالب یادنامهی نیویورکر یا مصاحبهی نیویورکتایمز با همسایههای آقای نویسنده یا گفتوگوی همسر سلینجر با یکی از روزنامهی محلی نیوهمپشایر را بخوانیم تا ذهنیتمان دربارهی این نویسندهی آمریکایی تغییر کند.
یکی از این عکسها سلینجر را با چهرهای آرام و نگاهی بیدلهره بهتصویر کشیده که در سنترال پارک منهتن در کنار پسرش متیو، دخترش پگی، دوستش لیلیان و پسر او اریک ایستاده است و خوشگذرانی میکند. در سه قطعه عکس دیگر هم سلینجر آرام و متینی را میبینیم که پسر لیلیان راث را در حالتهای مختلفی در آغوش گرفته است. تا همین جای کار کافی است که سلینجر واقعی با تصویر خیالیای که خیلی از مشتاقانش از او در ذهن خود ساختهاند، مطابقت نکند. شما هم شاید سالها سلینجر را همانشکلی مجسم کرده باشید که در یکی از معدود عکسهای معروفش هست. همانی که سلینجر در آن با مشتهایی گره کرده و چهرهای برافروخته قصد دارد عکاس مزاحم را از خود دور کند. خیلیهای ما سلینجر را همانطور در ذهن داریم، سلینجر اخمو، عصبانی و منزوی که در خانه را به روی همه بسته، دور حیاط خانهاش حصار کشیده و روزگار را در انزوای خود بهتنهایی سپری میکند، بهندرت مسافرت میرود، از خانهاش بیرون نمیآید و حوصله کسی را ندارد اما کافیست که مطالب یادنامهی نیویورکر یا مصاحبهی نیویورکتایمز با همسایههای آقای نویسنده یا گفتوگوی همسر سلینجر با یکی از روزنامهی محلی نیوهمپشایر را بخوانیم تا ذهنیتمان دربارهی این نویسندهی آمریکایی تغییر کند.
مهمترین سئوالی که پس از خواندن این مطالب در ذهنمان شکل میگیرد این است که آیا اصلا سلینجر آنطور که سالیان سال توصیفش میکردند، منزوی بوده؟ آیا این همه سال تنها زندگی میکرده؟ تفریحی نداشته؟ بیرون نمیرفته؟ واقعیت این است که در همین چند مطلبی که در یک هفتهی گذشته با قلم دوستان سلینجر نوشته شده، آدم تازهای بهجای سلینجر در ذهنمان شکل میگیرد. کسی که برخلاف تصورمان مهربان بوده، مسافرت میرفته، دوستان خودش را داشته، اهل رفت و آمد بوده، خرید میرفته، هر از چند گاهی در مراسم کلیسا شرکت میکرده، از دوستان پسربچهها و دختربچههای محل بوده و برای خودش برو و بیایی داشته است. سلینجر در واقع در دنیایی زندگی میکرده که خودش دوست داشته و این همه سال از این میترسیده که شهرت یا مزاحمت اصحاب رسانه او را از زندگیای بازدارد که در همهی این سالها از آن بهرهمند بوده است.
لیلیان راث در مطلب هفتهی گذشته خود در نیویورکر مینویسد که سلینجر عاشق نیوهمپشایر بوده اما هر از چند گاهی هم محض تفریح بابت دیدن او و سردبیر سابق نیویورکر «بیل شاون» به نیویورک میرفته و شام را با آنها سپری میکرده است. «کولین اونیل» بیوهی سلینجر هم پس از درگذشت همسرش از اهالی شهر هزار و پانصد نفری کورنیش نیوهمپشایر بابت رعایت حریم شخصی خالق ناتوردشت تشکر کرده است و گفته که سلینجر یک سال پس از انتشار ناتوردشت به کورنیش نقل مکان کرد و تا پایان عمر آنجا را محیط امنی برای خود به حساب آورد. وی در همین رابطه با ارسال ایمیلی به یکی از نشریات محل گفته: «کورنیش مکان بینظیری است. مکان زیبایی که همسرم را از مابقی دنیا دور نگه داشت و او را محافظت کرد و حق او را برای داشتن یک زندگی خصوصی محترم شمرد. امیدوارم که کورنیش برای من هم سالیان سال همین کار را بکند.»
لیلیان راث در مطلب هفتهی گذشته خود در نیویورکر مینویسد که سلینجر عاشق نیوهمپشایر بوده اما هر از چند گاهی هم محض تفریح بابت دیدن او و سردبیر سابق نیویورکر «بیل شاون» به نیویورک میرفته و شام را با آنها سپری میکرده است. «کولین اونیل» بیوهی سلینجر هم پس از درگذشت همسرش از اهالی شهر هزار و پانصد نفری کورنیش نیوهمپشایر بابت رعایت حریم شخصی خالق ناتوردشت تشکر کرده است و گفته که سلینجر یک سال پس از انتشار ناتوردشت به کورنیش نقل مکان کرد و تا پایان عمر آنجا را محیط امنی برای خود به حساب آورد. وی در همین رابطه با ارسال ایمیلی به یکی از نشریات محل گفته: «کورنیش مکان بینظیری است. مکان زیبایی که همسرم را از مابقی دنیا دور نگه داشت و او را محافظت کرد و حق او را برای داشتن یک زندگی خصوصی محترم شمرد. امیدوارم که کورنیش برای من هم سالیان سال همین کار را بکند.»
نیویورکتایمز در همین باره به سراغ هممحلیهای سلینجر رفته و با کسبه و ساکنان کورنیش گفتوگو کرده است. یکی از اهالی محل به نام «پیتر برلینگ» در همین باره گفته: «یکی از مشغولیتهای ما این بود که آدمهایی که سراغ جری [سلینجر] میآمدند را سر کار بگذاریم و دست به سرشان بکنیم. همهشان دیوانهوار دنبال این میگشتند که یکجوری با نویسندهی بزرگ حرف بزنند.» یکی دیگر از ساکنان شهر نیز میگوید: «این جور آدمها همیشه مایهی خنده ما میشدند و بسته به اینکه چقدر طول میکشید تا ناامید بشوند و راهشان را بکشند و بروند، ما از خنده رودهبر میشدیم.»
نیویورکتایمز همچنین نوشته که سلینجر در رمان ناتوردشت از زبان «هولدن کولفیلد» گفته که هیچجای دنیا آرام و زیبا نیست اما در دنیای واقعی شهر کوچک کورنیش برای سلینجر یک عمر بهشت روی زمین بوده است، جایی که سلینجر در عصرانههای کلیسا حضور مرتب داشته و وقتی روزنامه میخریده به اهالی محل سلام و علیک میکرده و وقتی ادارهی آتشنشانی یک بار نوشتههایش را از خطر آتشسوزی نجات داده، برایشان پیام تشکر فرستاده است. کتابدار کتابخانهی «فیلیپ رید» شهر به خبرنگار نیویوکتایمز گفته: «سلینجر منزوی نبود. اتفاقا خیلی هم اجتماعی بود.» یکی از دیگر ساکنان محل هم گفته: «همهی ساکنان کورنیش به حریم شخصی سلینجر احترام میگذاشتند و کسی قصد بیاحترامی به او را نداشت. اهالی محل سلینجر را بهعنوان یک فرد معمولی پذیرفته بودند، نه فقط بهعنوان نویسندهی رمان ناتوردشت. سلینجر فقط میخواست زندگیاش را بکند و چیز دیگری نمیخواست.»
نیویورکتایمز همچنین نوشته که سلینجر در رمان ناتوردشت از زبان «هولدن کولفیلد» گفته که هیچجای دنیا آرام و زیبا نیست اما در دنیای واقعی شهر کوچک کورنیش برای سلینجر یک عمر بهشت روی زمین بوده است، جایی که سلینجر در عصرانههای کلیسا حضور مرتب داشته و وقتی روزنامه میخریده به اهالی محل سلام و علیک میکرده و وقتی ادارهی آتشنشانی یک بار نوشتههایش را از خطر آتشسوزی نجات داده، برایشان پیام تشکر فرستاده است. کتابدار کتابخانهی «فیلیپ رید» شهر به خبرنگار نیویوکتایمز گفته: «سلینجر منزوی نبود. اتفاقا خیلی هم اجتماعی بود.» یکی از دیگر ساکنان محل هم گفته: «همهی ساکنان کورنیش به حریم شخصی سلینجر احترام میگذاشتند و کسی قصد بیاحترامی به او را نداشت. اهالی محل سلینجر را بهعنوان یک فرد معمولی پذیرفته بودند، نه فقط بهعنوان نویسندهی رمان ناتوردشت. سلینجر فقط میخواست زندگیاش را بکند و چیز دیگری نمیخواست.»
بهگفتهی ساکنان کورنیش، سلینجر عاشق محل سکونت خود بود، تا همین چند سال گذشته در انتخابات شرکت میکرد و رای میداد و در انجمن شهر حضور پیدا میکرد و هر روز از فروشگاه مواد غذایی «پلینفیلد» خرید میکرد. گاهی به سوپرمارکت «پرایس چاپر» میرفت و ناهارها را در رستوران «ویندزور دینر» میخورد. مرتب کتابخانه میرفت و در میهمانیها شرکت میکرد. یک فروشنده محلهی زندگی سلینجر میگوید: «آقای سلینجر و همسرش کولین اونیل خیلی بخشنده بودند. آقای سلینجر عاشق عصرانههای کلیسا بود و مرتب در برنامهها شرکت میکرد و آخرین باری که ایشان را دیدم در ماه دسامبر بود. آقای سلینجر از معدود آدمهایی بود که به بچههای محل چند دلاری انعام میداد.» یکی دیگر از همسایههای سلینجر هم میگوید که کمسنوسالهای محل گاهی در خانهی سلینجر را میزدند و برخورد سلینجر با آنها همیشه از روی مهربانی بود: «آدم بزرگهایی که در خانه را میزدند برخورد دیگری میدیدند اما بچهها نه، با بچهها طور دیگری رفتار میشد.»
«کولین اونیل» آخرین همسر سلینجر است که در سال ۱۹۸۸ با اختلاف سنی چهل سال با سلینجر شصتونه ساله ازدواج کرد. دختر سلینجر بعدها در کتاب خاطراتش مینویسد که یکبار از زبان کولین شنیده که سلینجر و همسرش قصد دارند بچهدار شوند. برخلاف تصور خیلیها، سلینجر تا پایان عمر تنها نبوده و از زندگی خانوادگی و ارتباطات اجتماعی برخوردار بوده. او همانطور که یکی از همسایگانش گفته، عاشق بچهها بوده است. لیلیان راث نیز در مطلب اخیرش مینویسد: «سلینجر با همهی وجود عاشق بچهها بود. اصلا اینطور نبود که مثل بعضیها تظاهر کند که بچهها را بهخاطر پاکیشان دوست دارد.» علاقهی بیاندازهی سلینجر به کمسنوسالها، در عکسهای تازه منتشرشدهاش هم پیداست. منتقدان بسیاری نیز رمان «ناتوردشت» را نمونهای خوبی میدانند از دنیایی که سلینجر دوست داشته هیچوقت از آن بیرون نیاید، یعنی دنیای بچگی. خیلیها نیز معتقدند که سلینجر از بزرگشدن متنفر بوده و این را بهخوبی از زبان قهرمانش «هولدن کولفیلد» بیان کرده است.
«کولین اونیل» آخرین همسر سلینجر است که در سال ۱۹۸۸ با اختلاف سنی چهل سال با سلینجر شصتونه ساله ازدواج کرد. دختر سلینجر بعدها در کتاب خاطراتش مینویسد که یکبار از زبان کولین شنیده که سلینجر و همسرش قصد دارند بچهدار شوند. برخلاف تصور خیلیها، سلینجر تا پایان عمر تنها نبوده و از زندگی خانوادگی و ارتباطات اجتماعی برخوردار بوده. او همانطور که یکی از همسایگانش گفته، عاشق بچهها بوده است. لیلیان راث نیز در مطلب اخیرش مینویسد: «سلینجر با همهی وجود عاشق بچهها بود. اصلا اینطور نبود که مثل بعضیها تظاهر کند که بچهها را بهخاطر پاکیشان دوست دارد.» علاقهی بیاندازهی سلینجر به کمسنوسالها، در عکسهای تازه منتشرشدهاش هم پیداست. منتقدان بسیاری نیز رمان «ناتوردشت» را نمونهای خوبی میدانند از دنیایی که سلینجر دوست داشته هیچوقت از آن بیرون نیاید، یعنی دنیای بچگی. خیلیها نیز معتقدند که سلینجر از بزرگشدن متنفر بوده و این را بهخوبی از زبان قهرمانش «هولدن کولفیلد» بیان کرده است.
لیلیان راث همچنین در مطلب خود زمانی را بهیاد میآورد که سلینجر و بچههایش به لندن مسافرت کردند و دوران خوشی داشتند. راث مینویسد: «سلینجر عاشق فیلم بود. خیلی کیف میداد که دربارهی فیلمی با سلینجر بحث کنی.» وی همچنین در این باره خاطرهای تعریف میکند: زمانی «بریژیت باردو» از آقای نویسنده اجازه گرفت که بر اساس یکی از داستانهایش فیلم بسازد. سلینجر در این بار به لیلیان گفته: «بهاش اجازه میدهم. باور کن. دختر بانمک و بااستعدادی است و محض خنده هم که شده به این یکی اجازه میدهم.»
لیلیان راث در پایان مطلبش در نیویورکر خاطرهی جالبی را از این نویسندهی آمریکایی نقل میکند: سلینجر روزی برای خرید یک دستگاه ماشین لباسشویی «میتگ» وارد فروشگاهی شد و با فروشندهای برخورد کرد که از قیافهاش معلوم بود که خوانندهای معمولی است و از «جان راسکین» عبارتی را نقلقول آورد که مضمونش اینطور بود: جایی که کیفیت حرف اول را بزند، نمیشود سر قیمت چانه زد. سلینجر که از این کار فروشندهی غریبه شگفتزده شده بود، در نامهای به لیلیان مینویسد: «هنوز عاشق اینجور خوانندهها هستم، خوانندههایی معمولی. همهی ما روزی خوانندهای معمولی بودهایم.» سلینجر همانطور که راث تعریف میکند، عاشق خوانندههای معمولی بود، خوانندههایی که هنوز حرفهای کتاب نمیخوانند و بدون توجه به نقدها و پیشداوریهای دیگران، داستانی میخوانند و به فراخور آن چیزی که دستگیرشان میشود، دربارهاش نظر میدهند. همانطور که سلینجر میگوید، بزرگتر که میشویم، حرفهایتر که داستان میخوانیم، کمتر به برداشتهای شخصیامان اعتماد میکنیم.
لیلیان راث در پایان مطلبش در نیویورکر خاطرهی جالبی را از این نویسندهی آمریکایی نقل میکند: سلینجر روزی برای خرید یک دستگاه ماشین لباسشویی «میتگ» وارد فروشگاهی شد و با فروشندهای برخورد کرد که از قیافهاش معلوم بود که خوانندهای معمولی است و از «جان راسکین» عبارتی را نقلقول آورد که مضمونش اینطور بود: جایی که کیفیت حرف اول را بزند، نمیشود سر قیمت چانه زد. سلینجر که از این کار فروشندهی غریبه شگفتزده شده بود، در نامهای به لیلیان مینویسد: «هنوز عاشق اینجور خوانندهها هستم، خوانندههایی معمولی. همهی ما روزی خوانندهای معمولی بودهایم.» سلینجر همانطور که راث تعریف میکند، عاشق خوانندههای معمولی بود، خوانندههایی که هنوز حرفهای کتاب نمیخوانند و بدون توجه به نقدها و پیشداوریهای دیگران، داستانی میخوانند و به فراخور آن چیزی که دستگیرشان میشود، دربارهاش نظر میدهند. همانطور که سلینجر میگوید، بزرگتر که میشویم، حرفهایتر که داستان میخوانیم، کمتر به برداشتهای شخصیامان اعتماد میکنیم.
«تیم بیتز» از ویراستارهای انتشارات پنگوئن هم در مطالبی در روزنامهی گاردین نوشته که در سالهای ۱۹۹۳ پنگوئن تصمیم گرفت که چهار کتاب از داستانهای سلینجر را منتشر کند و بههمین منظور قصد داشت که رویجلد تازهای طراحی کند. بیتز مینویسد که طرحهای جدید را برای مدیربرنامهی سلینجر در نیویورک فرستاد و با کمال تعجب چند وقت بعد نامهای از خود سلینجر به دستش رسید. مینویسد: «باورم نمیشد. انگار که از خود خدا برایم نامه آمده باشد.» بیتز در مطلب خود توضیح میدهد که نامهای سلینجر با یکی از ماشینتحریرهای قدیمی تایپ شده بوده و منظم و بدون هیچ غلطی نوشته شده بود. سلینجر در آن نامه با تشکر از بیتز از او خواسته بود که تغییراتی جزئی اعمال کند و از انتشار توضیحات اضافی در پشتجلد کتابها خودداری کند. بیتز تغییرات را اعمال کرد و دوباره برای سلینجر فرستاد و اینبار سلینجر با ارسال پیامی تشکر کرد و با طرحهای تازه موافقت کرد. سلینجر همچنین چندی پیش از مرگش، با طرح پنگوئن برای روجلد جدید چهار کتاب خود موافقت کرده بود. گاردین در مطلبی پس از درگذشت سلینجر، این روجلدهای جدید را برای نخستین بار منتشر کرد.
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: sibegazzade.com
مطالب پیشنهادی:
درباره برخی از كتابها و نویسندگانی كه جایزه كتاب سال بردند
نکاتی جالب از زندگی سلینجر!
نگاهی به دنیای داستانی هاروكی موراكامی
به بهانه درگذشت جی. دی سالینجر
عشق به داستانهای هری پاتر از کجا میآید؟!
بیشتر بدانید : نکاتی جالب از زندگی سلینجر!
بیشتر بدانید : زندگی «جی.دی. سلینجر» از نگاه زنهای تاثیرگذار زندگی او
بیشتر بدانید : سلینجر پس از مرگش به پردهی سینما میرود
بیشتر بدانید : صد سالگی سلینجر؛ دیوانه عجیب غریب و دوستداشتنی!