نویسنده: مینا یزدان پرست
عمـه خانم و یـلـدا:
*******************
با گالشهای پلاستیكیش از روی برفهای توی كوچه بالا و پائین میپرید و هر جا سر میخورد یا زمین میخورد با بچه های هم محله ایش غش غش میخندیدند. تازه برف بند آمده بود اما هنوز گهگاهی با باد برفهای پوك و ریز ریزی؛ از آسمان به زمین میرسید كه همگی سرشون را بالا میگرفتند و زبونهاشون را در میآوردند و با خوردن آنها دلشون خنك میشد؛ همانموقع بعضی از دانه های برف توی چشمشون هم میرفت كه یخ میكردند و میسوختند؛ اما باز خنده بود و ســـر خوردن و شادی. جلوی بیشتر خانه ها تپه های كوچكی از برف بود كه سرسره های عالی ای بودند برای اینكه اول با نوك پا بزنی و از یكطرف مثل پله سوراخ سوراخش كنی و بالا بروی و از طرف دیگر به سرعت سـر بخوری و بیایی پایین. دیگر خدا را بنده نبودی اگر اولین نفر سور میخورد؛ كیفهای سگكدار؛ با دسته های كلفت یكی یكی به آنطرف كوچه پرتاب میشدند و صدای جیغ و فریادی بود كه از بالا رفتن و سور خوردنشان به آسمان میرسید. آخرش هم كه محكم میخوری زمین؛ و ذوق ذوق درد را در باسن و رانت حس میكنی خودش شیرینی خودش را دارد.
با لپهای قرمز شده و روبانهای خیس روی گیسها و كیفی كه از هر جایش برف و یخ میبارید به در خانه رسید و كلون در را برای در آوردن ادای در زدن پدر با آهنگ مخصوصی كوبید. كلون در را دوست داشت چون پدر هم زنگ نمیزد و با این آهنگ در میزد. تق تق – تــتــق تـــق. و تق آخر هنوز زده نشده بود كه همیشه مادر با چادر نماز جلوی در بود....
و هر بار باز شدن این در چوبی؛ زرد رنگ كه بالایش چهار تا پنجره شیشه ای كوچك رنگارنگ بود؛ مثل طلوع خورشید بود. در كه باز میشد؛ راهروی درازی كه انتهایش حیاط بود اما قبل از آن حضور گرم مادر در پاشنه در از خورشید هم گرمترش میكرد. مثل هر روز خیس و شاد و بازیگوش به آغوش مادر پرید و بوسه های گرم مادر؛ لپهای یخ زده اما قرمزش را گرم كرد. چقدر گرم بود مادر؛ تابستان و زمستان نداشت. مادر از بخاری و كرسی هم گرمتر بود حتی شب یلــــدا.
فكر اینكه امشب زیر كرسی داغ میشینه و صورت خوشگل و گرد و پیر عمه اش را میبینه؛ سر تا پاشو گرم میكرد. همه فامیل هم بودند و عمه با آن چهره روشن و قشنگش بیشتر از بقیه به او محبت میكرد و لبخند میزد و بقلش میكرد.... او یلـــدا بود؛ خود یلـــدا. یلـــدا شبی؛ هشت سال قبل به دنیا آمده بود؛ در برف و بوران؛ قابله كه او را به دنیا آورده بود؛ با دست به پشت كمرش زده بود و او به جای گریه چشم باز كرده بود و لبخند زده بود.
قابله گفته بود: قدرت خدا؛ ببین چقدر سوته سوماقیه؛ گریه نمیكنه!.... . بچه آخه؛ شب دیگه نبود؟ چه بی موقع! امشب توی این سرما مارو از مهمون و خونه زندگیمون انداختی كه چی؟؟ یك شب دیگه صبر میكردی!. و بچه را در بقل مادر كه همیشه گـــرم بود گذاشته بود كه در آغوش كرسی هر دو با هم به خواب رفته بودند....... و بقیه دور كرسی آجیل خورده بودند و هندوانه و خندیده بودند و هی گفته بودند: چقدر خوشگله؛ چه تپــله...
عمه خانم گفته بود: اسمش را بگذاریم یلـــدا.... هیچوقت یادش نره كی دنیا آمده. آخیش.. یكوقت بزرگ میشه؛ خودش كرسی میگذاره و بچه هاش دور كرسی میشینند؛ یعنی یاد ماهم میكنه؟؟
و اسمش یلـــدا ماند كه ماند..
داخل خانه همیشه گرم و تمیز بود؛ سفره ناهار پهن بود و غذا هم روی چراغ آماده؛ آقاجون كه میرسید و بقیه هم از دبیرستان میآمدند همگی ناهار میخوردند و به عشق منزل عمه خانم چرتی میزدند. عصری از روز عید هم زیباتر بود؛ همگی شال و كلاه كرده و پای پیاده میرفتند منزل عمه خانــم.
عمه خانم همیشه زمستانها كرسی میگذاشت؛ یك كرسی بزرگ و مجلل. عشقی داشت شب یلدا.... همه باشند و تو باشی و كرسی عمه خانم... . خود شكل و شمایل این كرسی كه همیشه زیبا بود و گرما بخش با آن لحاف رویه مخملی قـرمزش؛ اما شب یلدا نگو كه حال دیگری داشت. عمه خانم تخته قالی روی كرسی را عوض میكرد و یك قالی با رنگ و گل روشنتر روی كرسی میانداخت و مجمه بزرگی كه درونش نقش گلها و آهوها و پرندگان كنده كاری شده بود میگذاشت؛ حالا خارج از شاهكاری كه داخل مجمه كنده كاری شده بود؛ ظرفهای لب كنگره دار رنگارنگی بود كه با تخمه و انجیر خشك و توت خشك و تخمه خربزه های بوداده گرم و انار دان كردهی عمه خانم پر شده بود؛ كاسه های زرد و سبز و آبی و قرمز و صورتی هر كدام به رنگی و پــر از این خشكبارها. نگاهشان كه میكردی رنگین كمانی بودند در آن سینی بزرگ و دریادل !. دو دیوار كرسی همیشه به سمت دیوار بود و پشتی داشتی و راحت لم میدادی. اما؛ همه میدانستند كه آنجا جای بزرگترهاست؛ آقاجون؛ مادر؛ عمه خانم و شوهر عمه و دختر عمه بزرگ حتما بالای كرسی بودند؛ درست زیر ساعت بزرگ دیواری آلمانی كه آنقدر عمه خانم تمیز و سالم نگهش داشته بود كه یك دانه از زنگها را اشتباه نمیزد و پاندولش همیشه در حالی كه مثل آئینه برق میزد به دو طرف تكان تكان میخورد. این ساعت مایه فخر عمه خانم بود؛ همیشه علامت كوچكی كه وسط صفحه ساعت بود را نشان میداد و میگفت: این عقاب را نگاه كنید؛ علامت رایش آلمانه. این ساعت را با دو تا مثل این؛ حاج دائی از آلمانها خریده بوده و یكی برای من كادو آوردند یكی برای داداشم. همه جا نیستند این ساعتها؛ همه میگن ساعتمون قدیمیه اما این آرمو تو صفحه اش نداره.
جدای همه بگو و بخند ها؛ صدای رادیوی عمه خانم بود. عمه خانم تلویزیون هم داشت اما همیشه با پارچه ای "برودوری دوزی" شده رویـــش را میپوشاند و میانه خوشی با تلویزیون نداشت. رادیو لامپی كرم رنگی بود با یك پیچ قهوه ای گنده كانال یاب و دكمه های گنده؛ گندهی؛ سفید عاج مانند. جلوی بلند گو هم پارچه توری گونی بافی بود كه وقتی صدای رادیو بلند بود تكان خوردن پرده اش را میدیدی. حالا چه ماجرا ها داشت این رادیو بماند؛ اما مهمترین داستانش این بود كه یكبار یك بچه موش تویش قایم شده بوده و به همین خاطر از وقتی یلدا این قصه را شنیده بود به رادیوی عمه خانم علاقه خاصی پیدا كرده بود و اسمش را گذاشته بود "رادیـــو مــوشــی". اینجور شبها عمه خانم رادیو را با صدای كمی میگرفت و صدای آرام گوینده و موسیقی های سنتی اطاق را پر میكرد. یلدا همیشه احساس میكرد صدای ویولون را از داخل لاله های قرمز پایه بلندی میشنود كه دو سر طاقچه؛ در دو طرف آینه قدی بزرگی كه بالای طاقچه به دیوار وصل بود میشنــود.. هروقت كه شمعی میان این لاله های قرمز لبه چیندار میسوخت و صدای تارو ویولونی هم از این رادیو میآمد به عمه خانم میگفت: عمه خانم این رادیو صداش به لاله ها وصله؟ از توی لاله ها صدا میآد! این لاله ها را با رادیو موشی به من میدید...؟
عمه خانم میخندید و میگفت: من كه رفتم بهشت اینها مال شما. به شرطی كه وقتی رادیو را روشن كردی به یاد من دو تا دونه شمع توی لاله ها بگذاری؛ عمه جون!. و بعد با صدای بلند میگفت: همه گوش كنند این رادیو و 2 تا لاله بلندها وقتی من تمام كردم مال یلداست؛ و سر یلدا را تا پائین گیسش نوازش میكرد.
جای سماور هـم آنروز مثل بزرگترها در بالای اطاق بود؛ احترامی داشت این سماور. دیگر سماور معمولی و به قول عمه خانم "سر دستی" نبود كه به كار میآمد؛ سماور روسی طلائی بزرگ عمه خانم. همان كه در جوانی از انزلی خریده بود و از چند روز قبل برقش انداخته بود ؛ حالا بالای اطاق قل قل میكرد و عمه خانم هم همانجا كه نشسته بود؛ اول استكانهای كمرباریك را زیر شیر سماور با آب جوش گرم میكرد و بعد یكی یكی چائی میریخت و دست به دست میگشت تا به چایی خورش میرسید. یلـدا چائی های عمه خانم را با آن نباتی كه تویش میانداخت دوست داشت. عمه خانم میگفت: این هم چائی یلدای خودم با یك گل نبات كوچولو. بعد هم با قاشق چایخوری كه پائینش یك سكه قدیمیناصری وصل بود؛ چایی اش را هم میزد.
و همیشه بین عمه خانم و آقاجون آن بالای كرسی؛ یك جای كوچكی برای یلـــدا پیدا میشد؛ برای عزیز كرده عمه خانم كه اگر هم جائی نبود زانوان مهربان عمه خانم همیشه برای او جا داشت.. عمه خانم بچه های برادر را عاشقانه دوست داشت ؛ چرا كه یكدانه برادر را میپرستیـد؛......
شام مفصل بود؛ نور چشمی سفره هم؛ آش رشته بود كه اول قدم به سفره میگذاشت در قدح های بزرگ گل سرخی. قشنگی قدح ها در این بود كه هر چه آش داخل كاسه كمتر میشد؛ گلهای داخل قدح بیشتر خودی نشان میدادند و آخرین ملاقه قدح كه از آش خالی میشد؛ آخرین گل سرخ هم سر از تــه كاسه بیرون میآورد...درشت و شاد و سرخوش...
از پشت كرسی به پنجره های لنگه در لنگه اطاق كه نگاه میكرد؛ دانه های برف را میدید كه آرام آرام شروع به باریدن گرفته اند؛ و میدانست كه مثل هر سال قبل از گرفتن فال حافظ كه عمه خانم استادش بود و مشاعره كه سرگرمی شب یلدایشان بود همیشه داستان به دنیا آمدن اوست كه تعریف میشود و هیچكس دیگر مثل او؛ در آن شب به دنیا نیامده بود و هیچكس دیگری مثل او منتظر شنیدن این داستان نبود هرسال پای كرسی! .... عمه خانم او را بقل میكرد و روی پایش كه چهارزانو زیر كرسی نشسته بود میگذاشت و میگفت: یادش به خیر؛ بــرادر!؛ یادت هست این دسته گل یك همچین شبی به دنیا آمد؟ و با لبخند به برادر و زن برادر نگاه میكرد و دانه دانه بادام و انجیرو توت در دهان یلدا میگذاشت. و همه هم با خوشحالی از خاطره ای كه از آن شب داشتند و مادر چطور دردش گرفته بود و مجبور شده بودند چند شب زودتر از انتظار زایمان؛ قابله را در آن برف و سرما به خانه بیاورند تا یلــدا خانم را دنیا بیاورد؛ حرف میزدند و گهگاهی هم سر به سر یلدا میگذاشتند.
و همینطور هم برف میبارید و میبارید؛ شام هم از راه میرسید. گرم و صمیمی دور سفره قلمكار پارچه ای؛ با بوته جقه های پیچ در پیچ؛ دور تا دور سفره نخهای منگول منگول شده كه وقتی چهار زانو مینشستی اگر پایت رویش میافتاد پایت را فشار میداد.... اما گرمی آش و محبت حلقه زده دور سفره؛ به این منگوله ها روی خودنمائی نمیداد.
شام هم معركه ای داشت برای یلدا؛ همیشه بوی خوش خورشت بـــه عمه خانم را دوست داشت؛ بویش هم مثل خود خورشت شیرین و دلچسب بود؛ به نوعی گرمی كرسی را به او میداد... آش رشته و خورشت بـــه و رشته پلو را باید سر این سفره قلمكار با عمه خانم میخوردی كه مزه عمه داشتن را مانند مزه بـــه شیرین حس كنی. یلدا عاشق سفره جمع كردن بود هر وقت عمه خانم خم و راست میشد تا چیزی را جمع كند ذوق میكرد؛ چون میدانست اگر دست عمه به آن نرسد میگوید: پیر شی یلدا جان برو وسط سفره برام اونو بیار. بعد هم میگفت: یلدا تمیزه نگاش كنید! مثل یاس برق میزنه و یلدا با ذوق میپرید وسط سفره و برای عمه چیزی میآورد؛ اما آوردن وسیله بهانه بود و عشق وسط سفره راه رفتن چیزی دیگر! چه كیفی دارد وسط ظرف های گل سرخی پر از خورشت و پلو و ماست و ترشی روی بته چقه ها راه بروی؟ مثل قدم زدن در باغ دلگشــــا...
بعد شام؛ و جمع و جورشدن سفره از وسط اطاق ؛ باز زیر كرسی رفتن برای یلدا كیــف داشت. با شكم پـــر زیر آن لحاف گرم و مخملین؛ زیـر كرسی لم بودن و به شعر حافظ (كه خیلی هم نمیفهمید یعنی چه) مثل آدم بزرگها گوش میداد و پدر هم قصه كوچكی از شاهنامه برای همه بگوید و به شوخی و جدی با عمه خانم و بقیه فامیل مشاعره كنــد. و از همه زیباتر و زودتر عمه خانم جواب شعرها را بگوید: از ایرج میرزا و پروین اعتصامیو سعدی و حافظ..... همان شعرها كه كوتاه كوتاه به یلدا هم یاد داده بود و یكبار كه یلدا نام فامیلی خانم اعتصامیرا یادش رفته بود؛ گفته بود : شعرهای پروین خانم!".و از آن روز عمه خانم هم برای شوخی و یادآوری شعرها به یلدا میگفت: همان شعرهای پروین خانم!! . عمه خانم یك بیت شعر زیبا از " خواجوی كرمانی " را هم به یلدا یاد داده بود به رسم یادگار؛ كه در بعضی مهمانی ها به یلدا میگفت بخواند: تــا در سر زلفش نكنی جان گرامی پیش تو حدیث شب یلـدا نتوان كـرد.
آنوقت چشمانش گرم میشد و انگار شیره شیرین و گرم خورشت بــه؛ با حرارت از چشمانش به بیرون فواره میزد؛ كه هرچه چشمش را میمالید و زور میزد گنده ترش بكند نمیشد كه نمیشد.... خوابی گرم و كیفور؛ شانه به شانه عمه خانم. این نبود كه فقط كرسی خوابش را سنگین میكرد؛ اینكه شانه به شانه عمه خانم و پدر باشد و لبخند مادر را از كناری ببیند گرمترش میكرد. گرمتر میشد وقتی مطمئن بود كه بر حسب برنامه فامیلی؛ همگی شب را همانجا میخوابند ؛ آنوقت این خواب گرمترین خواب دنیا میشد.
یكبار به عمه خانم گفت: من كه بزرگ بشم؛ شما را با كرسی گنده هه و سماور طلائی میبرم خونه خودم!؛ بعد كمی فكر كرده بود و گفته بود: نه! اصلا من و شوهرم و بچه هام میآئیم اینجا كه با شما و كرسی گنده هه و سماور طلائی؛ اینجا با هم زندگی كنیم.
عمه خانم خندیده و گفته بود: آره عمه جون؛ شما و شوهر و بچه ات اصلا" بیا تو این خانه با من زندگی كنید. آنموقع من پیرتر شدم بالاخره باید یك نفر باشه دور و برم من را جمع و جور كنه. چه عالمیداره بچگی؛.
همینطـور كه زیر كرسـی داشت خوابش میبرد؛ باخودش فكر كرد فردا كه خانم معلم "انشای شب یلدا چه كردید را بپرسه"؛ مینویسـم:
شب یلدا خانه عمه خانم جانم؛ عشــق كردیم.
تــا در سر زلفش نكنی جان گرامی پیش تو حدیث شب یلـدا نتوان كـرد. این بود شب یلدای من.
عمـه خانم و یـلـدا:
*******************
با گالشهای پلاستیكیش از روی برفهای توی كوچه بالا و پائین میپرید و هر جا سر میخورد یا زمین میخورد با بچه های هم محله ایش غش غش میخندیدند. تازه برف بند آمده بود اما هنوز گهگاهی با باد برفهای پوك و ریز ریزی؛ از آسمان به زمین میرسید كه همگی سرشون را بالا میگرفتند و زبونهاشون را در میآوردند و با خوردن آنها دلشون خنك میشد؛ همانموقع بعضی از دانه های برف توی چشمشون هم میرفت كه یخ میكردند و میسوختند؛ اما باز خنده بود و ســـر خوردن و شادی. جلوی بیشتر خانه ها تپه های كوچكی از برف بود كه سرسره های عالی ای بودند برای اینكه اول با نوك پا بزنی و از یكطرف مثل پله سوراخ سوراخش كنی و بالا بروی و از طرف دیگر به سرعت سـر بخوری و بیایی پایین. دیگر خدا را بنده نبودی اگر اولین نفر سور میخورد؛ كیفهای سگكدار؛ با دسته های كلفت یكی یكی به آنطرف كوچه پرتاب میشدند و صدای جیغ و فریادی بود كه از بالا رفتن و سور خوردنشان به آسمان میرسید. آخرش هم كه محكم میخوری زمین؛ و ذوق ذوق درد را در باسن و رانت حس میكنی خودش شیرینی خودش را دارد.
با لپهای قرمز شده و روبانهای خیس روی گیسها و كیفی كه از هر جایش برف و یخ میبارید به در خانه رسید و كلون در را برای در آوردن ادای در زدن پدر با آهنگ مخصوصی كوبید. كلون در را دوست داشت چون پدر هم زنگ نمیزد و با این آهنگ در میزد. تق تق – تــتــق تـــق. و تق آخر هنوز زده نشده بود كه همیشه مادر با چادر نماز جلوی در بود....
و هر بار باز شدن این در چوبی؛ زرد رنگ كه بالایش چهار تا پنجره شیشه ای كوچك رنگارنگ بود؛ مثل طلوع خورشید بود. در كه باز میشد؛ راهروی درازی كه انتهایش حیاط بود اما قبل از آن حضور گرم مادر در پاشنه در از خورشید هم گرمترش میكرد. مثل هر روز خیس و شاد و بازیگوش به آغوش مادر پرید و بوسه های گرم مادر؛ لپهای یخ زده اما قرمزش را گرم كرد. چقدر گرم بود مادر؛ تابستان و زمستان نداشت. مادر از بخاری و كرسی هم گرمتر بود حتی شب یلــــدا.
فكر اینكه امشب زیر كرسی داغ میشینه و صورت خوشگل و گرد و پیر عمه اش را میبینه؛ سر تا پاشو گرم میكرد. همه فامیل هم بودند و عمه با آن چهره روشن و قشنگش بیشتر از بقیه به او محبت میكرد و لبخند میزد و بقلش میكرد.... او یلـــدا بود؛ خود یلـــدا. یلـــدا شبی؛ هشت سال قبل به دنیا آمده بود؛ در برف و بوران؛ قابله كه او را به دنیا آورده بود؛ با دست به پشت كمرش زده بود و او به جای گریه چشم باز كرده بود و لبخند زده بود.
قابله گفته بود: قدرت خدا؛ ببین چقدر سوته سوماقیه؛ گریه نمیكنه!.... . بچه آخه؛ شب دیگه نبود؟ چه بی موقع! امشب توی این سرما مارو از مهمون و خونه زندگیمون انداختی كه چی؟؟ یك شب دیگه صبر میكردی!. و بچه را در بقل مادر كه همیشه گـــرم بود گذاشته بود كه در آغوش كرسی هر دو با هم به خواب رفته بودند....... و بقیه دور كرسی آجیل خورده بودند و هندوانه و خندیده بودند و هی گفته بودند: چقدر خوشگله؛ چه تپــله...
عمه خانم گفته بود: اسمش را بگذاریم یلـــدا.... هیچوقت یادش نره كی دنیا آمده. آخیش.. یكوقت بزرگ میشه؛ خودش كرسی میگذاره و بچه هاش دور كرسی میشینند؛ یعنی یاد ماهم میكنه؟؟
و اسمش یلـــدا ماند كه ماند..
داخل خانه همیشه گرم و تمیز بود؛ سفره ناهار پهن بود و غذا هم روی چراغ آماده؛ آقاجون كه میرسید و بقیه هم از دبیرستان میآمدند همگی ناهار میخوردند و به عشق منزل عمه خانم چرتی میزدند. عصری از روز عید هم زیباتر بود؛ همگی شال و كلاه كرده و پای پیاده میرفتند منزل عمه خانــم.
عمه خانم همیشه زمستانها كرسی میگذاشت؛ یك كرسی بزرگ و مجلل. عشقی داشت شب یلدا.... همه باشند و تو باشی و كرسی عمه خانم... . خود شكل و شمایل این كرسی كه همیشه زیبا بود و گرما بخش با آن لحاف رویه مخملی قـرمزش؛ اما شب یلدا نگو كه حال دیگری داشت. عمه خانم تخته قالی روی كرسی را عوض میكرد و یك قالی با رنگ و گل روشنتر روی كرسی میانداخت و مجمه بزرگی كه درونش نقش گلها و آهوها و پرندگان كنده كاری شده بود میگذاشت؛ حالا خارج از شاهكاری كه داخل مجمه كنده كاری شده بود؛ ظرفهای لب كنگره دار رنگارنگی بود كه با تخمه و انجیر خشك و توت خشك و تخمه خربزه های بوداده گرم و انار دان كردهی عمه خانم پر شده بود؛ كاسه های زرد و سبز و آبی و قرمز و صورتی هر كدام به رنگی و پــر از این خشكبارها. نگاهشان كه میكردی رنگین كمانی بودند در آن سینی بزرگ و دریادل !. دو دیوار كرسی همیشه به سمت دیوار بود و پشتی داشتی و راحت لم میدادی. اما؛ همه میدانستند كه آنجا جای بزرگترهاست؛ آقاجون؛ مادر؛ عمه خانم و شوهر عمه و دختر عمه بزرگ حتما بالای كرسی بودند؛ درست زیر ساعت بزرگ دیواری آلمانی كه آنقدر عمه خانم تمیز و سالم نگهش داشته بود كه یك دانه از زنگها را اشتباه نمیزد و پاندولش همیشه در حالی كه مثل آئینه برق میزد به دو طرف تكان تكان میخورد. این ساعت مایه فخر عمه خانم بود؛ همیشه علامت كوچكی كه وسط صفحه ساعت بود را نشان میداد و میگفت: این عقاب را نگاه كنید؛ علامت رایش آلمانه. این ساعت را با دو تا مثل این؛ حاج دائی از آلمانها خریده بوده و یكی برای من كادو آوردند یكی برای داداشم. همه جا نیستند این ساعتها؛ همه میگن ساعتمون قدیمیه اما این آرمو تو صفحه اش نداره.
جدای همه بگو و بخند ها؛ صدای رادیوی عمه خانم بود. عمه خانم تلویزیون هم داشت اما همیشه با پارچه ای "برودوری دوزی" شده رویـــش را میپوشاند و میانه خوشی با تلویزیون نداشت. رادیو لامپی كرم رنگی بود با یك پیچ قهوه ای گنده كانال یاب و دكمه های گنده؛ گندهی؛ سفید عاج مانند. جلوی بلند گو هم پارچه توری گونی بافی بود كه وقتی صدای رادیو بلند بود تكان خوردن پرده اش را میدیدی. حالا چه ماجرا ها داشت این رادیو بماند؛ اما مهمترین داستانش این بود كه یكبار یك بچه موش تویش قایم شده بوده و به همین خاطر از وقتی یلدا این قصه را شنیده بود به رادیوی عمه خانم علاقه خاصی پیدا كرده بود و اسمش را گذاشته بود "رادیـــو مــوشــی". اینجور شبها عمه خانم رادیو را با صدای كمی میگرفت و صدای آرام گوینده و موسیقی های سنتی اطاق را پر میكرد. یلدا همیشه احساس میكرد صدای ویولون را از داخل لاله های قرمز پایه بلندی میشنود كه دو سر طاقچه؛ در دو طرف آینه قدی بزرگی كه بالای طاقچه به دیوار وصل بود میشنــود.. هروقت كه شمعی میان این لاله های قرمز لبه چیندار میسوخت و صدای تارو ویولونی هم از این رادیو میآمد به عمه خانم میگفت: عمه خانم این رادیو صداش به لاله ها وصله؟ از توی لاله ها صدا میآد! این لاله ها را با رادیو موشی به من میدید...؟
عمه خانم میخندید و میگفت: من كه رفتم بهشت اینها مال شما. به شرطی كه وقتی رادیو را روشن كردی به یاد من دو تا دونه شمع توی لاله ها بگذاری؛ عمه جون!. و بعد با صدای بلند میگفت: همه گوش كنند این رادیو و 2 تا لاله بلندها وقتی من تمام كردم مال یلداست؛ و سر یلدا را تا پائین گیسش نوازش میكرد.
جای سماور هـم آنروز مثل بزرگترها در بالای اطاق بود؛ احترامی داشت این سماور. دیگر سماور معمولی و به قول عمه خانم "سر دستی" نبود كه به كار میآمد؛ سماور روسی طلائی بزرگ عمه خانم. همان كه در جوانی از انزلی خریده بود و از چند روز قبل برقش انداخته بود ؛ حالا بالای اطاق قل قل میكرد و عمه خانم هم همانجا كه نشسته بود؛ اول استكانهای كمرباریك را زیر شیر سماور با آب جوش گرم میكرد و بعد یكی یكی چائی میریخت و دست به دست میگشت تا به چایی خورش میرسید. یلـدا چائی های عمه خانم را با آن نباتی كه تویش میانداخت دوست داشت. عمه خانم میگفت: این هم چائی یلدای خودم با یك گل نبات كوچولو. بعد هم با قاشق چایخوری كه پائینش یك سكه قدیمیناصری وصل بود؛ چایی اش را هم میزد.
و همیشه بین عمه خانم و آقاجون آن بالای كرسی؛ یك جای كوچكی برای یلـــدا پیدا میشد؛ برای عزیز كرده عمه خانم كه اگر هم جائی نبود زانوان مهربان عمه خانم همیشه برای او جا داشت.. عمه خانم بچه های برادر را عاشقانه دوست داشت ؛ چرا كه یكدانه برادر را میپرستیـد؛......
شام مفصل بود؛ نور چشمی سفره هم؛ آش رشته بود كه اول قدم به سفره میگذاشت در قدح های بزرگ گل سرخی. قشنگی قدح ها در این بود كه هر چه آش داخل كاسه كمتر میشد؛ گلهای داخل قدح بیشتر خودی نشان میدادند و آخرین ملاقه قدح كه از آش خالی میشد؛ آخرین گل سرخ هم سر از تــه كاسه بیرون میآورد...درشت و شاد و سرخوش...
از پشت كرسی به پنجره های لنگه در لنگه اطاق كه نگاه میكرد؛ دانه های برف را میدید كه آرام آرام شروع به باریدن گرفته اند؛ و میدانست كه مثل هر سال قبل از گرفتن فال حافظ كه عمه خانم استادش بود و مشاعره كه سرگرمی شب یلدایشان بود همیشه داستان به دنیا آمدن اوست كه تعریف میشود و هیچكس دیگر مثل او؛ در آن شب به دنیا نیامده بود و هیچكس دیگری مثل او منتظر شنیدن این داستان نبود هرسال پای كرسی! .... عمه خانم او را بقل میكرد و روی پایش كه چهارزانو زیر كرسی نشسته بود میگذاشت و میگفت: یادش به خیر؛ بــرادر!؛ یادت هست این دسته گل یك همچین شبی به دنیا آمد؟ و با لبخند به برادر و زن برادر نگاه میكرد و دانه دانه بادام و انجیرو توت در دهان یلدا میگذاشت. و همه هم با خوشحالی از خاطره ای كه از آن شب داشتند و مادر چطور دردش گرفته بود و مجبور شده بودند چند شب زودتر از انتظار زایمان؛ قابله را در آن برف و سرما به خانه بیاورند تا یلــدا خانم را دنیا بیاورد؛ حرف میزدند و گهگاهی هم سر به سر یلدا میگذاشتند.
و همینطور هم برف میبارید و میبارید؛ شام هم از راه میرسید. گرم و صمیمی دور سفره قلمكار پارچه ای؛ با بوته جقه های پیچ در پیچ؛ دور تا دور سفره نخهای منگول منگول شده كه وقتی چهار زانو مینشستی اگر پایت رویش میافتاد پایت را فشار میداد.... اما گرمی آش و محبت حلقه زده دور سفره؛ به این منگوله ها روی خودنمائی نمیداد.
شام هم معركه ای داشت برای یلدا؛ همیشه بوی خوش خورشت بـــه عمه خانم را دوست داشت؛ بویش هم مثل خود خورشت شیرین و دلچسب بود؛ به نوعی گرمی كرسی را به او میداد... آش رشته و خورشت بـــه و رشته پلو را باید سر این سفره قلمكار با عمه خانم میخوردی كه مزه عمه داشتن را مانند مزه بـــه شیرین حس كنی. یلدا عاشق سفره جمع كردن بود هر وقت عمه خانم خم و راست میشد تا چیزی را جمع كند ذوق میكرد؛ چون میدانست اگر دست عمه به آن نرسد میگوید: پیر شی یلدا جان برو وسط سفره برام اونو بیار. بعد هم میگفت: یلدا تمیزه نگاش كنید! مثل یاس برق میزنه و یلدا با ذوق میپرید وسط سفره و برای عمه چیزی میآورد؛ اما آوردن وسیله بهانه بود و عشق وسط سفره راه رفتن چیزی دیگر! چه كیفی دارد وسط ظرف های گل سرخی پر از خورشت و پلو و ماست و ترشی روی بته چقه ها راه بروی؟ مثل قدم زدن در باغ دلگشــــا...
بعد شام؛ و جمع و جورشدن سفره از وسط اطاق ؛ باز زیر كرسی رفتن برای یلدا كیــف داشت. با شكم پـــر زیر آن لحاف گرم و مخملین؛ زیـر كرسی لم بودن و به شعر حافظ (كه خیلی هم نمیفهمید یعنی چه) مثل آدم بزرگها گوش میداد و پدر هم قصه كوچكی از شاهنامه برای همه بگوید و به شوخی و جدی با عمه خانم و بقیه فامیل مشاعره كنــد. و از همه زیباتر و زودتر عمه خانم جواب شعرها را بگوید: از ایرج میرزا و پروین اعتصامیو سعدی و حافظ..... همان شعرها كه كوتاه كوتاه به یلدا هم یاد داده بود و یكبار كه یلدا نام فامیلی خانم اعتصامیرا یادش رفته بود؛ گفته بود : شعرهای پروین خانم!".و از آن روز عمه خانم هم برای شوخی و یادآوری شعرها به یلدا میگفت: همان شعرهای پروین خانم!! . عمه خانم یك بیت شعر زیبا از " خواجوی كرمانی " را هم به یلدا یاد داده بود به رسم یادگار؛ كه در بعضی مهمانی ها به یلدا میگفت بخواند: تــا در سر زلفش نكنی جان گرامی پیش تو حدیث شب یلـدا نتوان كـرد.
آنوقت چشمانش گرم میشد و انگار شیره شیرین و گرم خورشت بــه؛ با حرارت از چشمانش به بیرون فواره میزد؛ كه هرچه چشمش را میمالید و زور میزد گنده ترش بكند نمیشد كه نمیشد.... خوابی گرم و كیفور؛ شانه به شانه عمه خانم. این نبود كه فقط كرسی خوابش را سنگین میكرد؛ اینكه شانه به شانه عمه خانم و پدر باشد و لبخند مادر را از كناری ببیند گرمترش میكرد. گرمتر میشد وقتی مطمئن بود كه بر حسب برنامه فامیلی؛ همگی شب را همانجا میخوابند ؛ آنوقت این خواب گرمترین خواب دنیا میشد.
یكبار به عمه خانم گفت: من كه بزرگ بشم؛ شما را با كرسی گنده هه و سماور طلائی میبرم خونه خودم!؛ بعد كمی فكر كرده بود و گفته بود: نه! اصلا من و شوهرم و بچه هام میآئیم اینجا كه با شما و كرسی گنده هه و سماور طلائی؛ اینجا با هم زندگی كنیم.
عمه خانم خندیده و گفته بود: آره عمه جون؛ شما و شوهر و بچه ات اصلا" بیا تو این خانه با من زندگی كنید. آنموقع من پیرتر شدم بالاخره باید یك نفر باشه دور و برم من را جمع و جور كنه. چه عالمیداره بچگی؛.
همینطـور كه زیر كرسـی داشت خوابش میبرد؛ باخودش فكر كرد فردا كه خانم معلم "انشای شب یلدا چه كردید را بپرسه"؛ مینویسـم:
شب یلدا خانه عمه خانم جانم؛ عشــق كردیم.
تــا در سر زلفش نكنی جان گرامی پیش تو حدیث شب یلـدا نتوان كـرد. این بود شب یلدای من.
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ
مطالب پیشنهادی:
داستان کوتاه «حاج حسین آقا»
اختصاصی سیمرغ
مطالب پیشنهادی:
داستان کوتاه «حاج حسین آقا»
داستان کوتاه: ای کاش برف ببارد!
داستان كوتاه/ عاشقانه گفت: من برادری گمشده دارم!
داستان: متأسفم آقا!
با هم داستانی از «احمد محمود»
داستان: متأسفم آقا!
با هم داستانی از «احمد محمود»