به بهانه کریسمس
شاید ماجرا از آنجا آغاز شد كه آقاي كاتوزيان پشت ميز كار مجللش نشسته بود و با لبخند به حرفهاي منشي شركت گوش مي كرد.
- مي دونيد كه امشب همه جشن مي گيرن. حتما شما و خونواده هم ... . ميدونيد قراره من و بچه ها تا ديروقت بيرون باشيم. يعني اونا اينطور ميخوان. مي دونيد كه... كريسمس مال بچههاس. ميخواستم اگه اجازه بديد فردا رو...
و لب گزيد و ساكت شد. آقاي كاتوزيان با همان لبخند هميشگي گفت: «ادامه بديد لطفا». خانوم منشي آب دهانش را فرو داد و به سرعت گفت: «خب... مي خواستم اگر اجازه بديد فردا يه كم ديرتر بيام سر كار» و نفس عميقي كشيد. آقاي كاتوزيان بي آنكه لبخند زدن را فراموش كند گفت: «متاسفم خانوم پطروسيان. چنين چيزي امكان نداره. خودتون قوانين شركت منو مي دونيد. من نمي تونم به شما اجازه بدم بي انضباط باشيد». و براي تاييد صحبتش با انگشت به نقطه اي اشاره كرد.
شايد هم ماجرا از همان نقطه اي آغاز شد كه آقاي كاتوزيان به آن اشاره كرد. يك نقطهي سياه كوچك كه در نظر اول فقط يك نقطه بود و به هيچ وجه نميشد حدس زد كه همين نقطه ميتواند آغازگر يك ماجرا باشد. خانوم منشي متحيرانه به آن نقطه نگاه كرد و وقتي كمي جلوتر رفت عنكبوت بسيار كوچكي را ديد كه روي تارهايش خوابيده بود و از چگونگي آغازهيچ ماجرايي خبر نداشت! آقاي كاتوزيان در برابر چشمهاي پرسشگر خانوم منشي لبخند زد: «ديديد خانوم؟ اون عنكبوت رو ديديد؟ ميدونيد چرا اونجاست؟ به خاطر بي انضباطي مستخدم . به خاطر بي توجهي اون به مسووليتهاش. به خاطر بي مبالاتي و سهل انگاري غير قابل بخشش او در انجام وظيفهش. حالا تصور كنيد كه من بهش اجازه بدم اين قبيل مسايلو تكرار كنه؟ اون وقت فكر ميكنيد اين اتاق به چه وضعي در ميآد؟» خانوم منشي با رنگ و رويي پريده پرونده را از روي ميز آقاي كاتوزيان برداشت و يك قدم عقب رفت. آقاي كاتوزيان با آرامش به صحبت ادامه داد: «اين بار ده هزار کِرِدیت* از حقوق ماهانهاش كم كردم اما دفعهي بعد مطمئن باشيد كه جور ديگهاي باهاش برخورد ميكنم».
زماني كه خانوم منشي حيران و پريشان از اتاق بيرون رفت آقاي كاتوزيان به لذت به پشتي صندلي بسيار راحت و گران قيمتش تكيه داد و به مقاله اي انديشيد كه قرار بود در راستاي «بهينه سازي مديريت» براي چاپ به دفتر روزنامهاي بفرستد اما زنگ تلفن رشتهي افكارش را از هم گسست.
شايد هم ماجرا از همان زنگ تلفن آغاز شده باشد. کسی چه میداند!
به هر حال، آقاي كاتوزيان با همان لبخند مديرانه به همسرش گفت كه نمي تواند براي شام كريسمس خانه باشد. دربارهي خريد كريسمس هم اينطور پاسخ داد: « من بچه بودم اين مسخره بازي ها نبود كه عزيزم»
...
- چي؟ زمان تو بود؟ عجب!
...
مهم نيست همسر آقاي كاتوزيان در هر مورد چه پاسخي داد اما آقاي كاتوزيان كه از هرگونه اظهار نظر مغاير نظراتش مي رنجيد و به خشم ميآمد با صدايي بم و خفه ادامه داد: «من كار دارم عزيزم. تو هم هر كار دوست داري بكن اما اگه نظر منو بخواي دور ريختن پوله. ببين عزيزم تو داري بچه ها رو بد عادت مي كني. اين كه نمي شه به هر بهانه اي خريد كنن. يه روز جشنه. يه روز كريسمسه. يه روز تولده. كريسمس هم یه روزه مثل بقيهي روزا. فوقش يه كاج كوچولو مي گيريم دور هم مي شينيم فيلم ميبينيم. ديگه هديه خريدن و اين و اونو دعوت كردن نداره كه. اونا يه مشت مفت خورن كه فقط مي آن و مي لمبونن. اصلا بذار يه چيزي رو برات تعريف كنم امروز يه عنكبوت گوشهي سقف اتاق كارم پيدا كردم اين هوا. اين يعني اينكه مستخدم اين شركت داره مفت خوري ميكنه. يعني دقيقا همون كاري كه مهموناي تو...». ما دقيقا نمي دانيم همسر آقاي كاتوزيان در پاسخ چه گفت اما از رنگ و روي برافروختهي آقاي كاتوزيان ميشد فهميد كه پاسخ دلچسبي نبوده است. در هر حال آقاي كاتوزيان موفق به ادامهي درد دلهايش دربارهي عنكبوت گوشهي سقف اتاقش نشد چون همسرش گوشي تلفن را کوبید و او با ابرواني درهم به نقطهي سياه گوشهي سقف نگاه كرد.
يك دقيقهي بعد - و نه يك ثانيه كمتر يا بيشتر- مسوول امور مالي شركت وارد اتاق شد و بي مقدمه گفت: «كريسمستون مبارك آقاي رئيس» و حلقه اي گل تزئيني روي ميز گذاشت. آقاي كاتوزيان به سرعت چهره اش را با لبخند مديرانه مزين كرد و گفت: «كريسمس شما هم آقاي كارپتيان». مسوول امور مالي پشت كتش ر ا بالا زد و روي صندلي نشست و با صدايي كه سعي ميكرد آهسته باشد گفت: «راستش من نتونستم جلوي كنجكاويمو بگيرم. خدمت رسيدم قبل از همه با خبر بشم كه شما براي هديهي كريسمس كاركنان چي در نظر گرفتيد؟ راستش...» و با ديدن چهرهي درهم رفتهي آقاي كاتوزيان بقيهي حرفش را ناگفته گذاشت. آقاي كاتوزيان در حالي كه سر انگشتهايش را به هم جفت كردهبود پرسيد: «آقاي كارپتيان شما اولين ساليه كه در شركت من كار مي كنيد اينطور نيست؟» مسوول امور مالي سري تكان داد و گفت: «همينطوره آقاي رئيس».
لبخند آقاي كاتوزيان بيشتر شد: «پس محض اطلاع شما براي اولين و آخرين بار بايد بگم كه اينطور لوس بازيها در شركت من جايي نداره. اينجا فقط دو چيز خيلي مهمه كار درست و انضباط». آقاي كارپتيان كه سرافكنده به كفشهاي براقش نگاه ميكرد گفت: «ميبخشيد آقاي رئيس. راستش... هيچ فكر نميكردم كه... ميبخشيد». آقاي كاتوزيان كه احساس ميكرد كمي بيشتر از حد معمول شدت عمل نشان داده است با مهرباني گفت: «اشكال نداره جانم». مسوول امور مالي از روي صندلي بلند شد و روبروي ميز ايستاد. آقاي كاتوزيان با لبخندي مهربان تر از قبل پرسيد: «كار ديگهاي داري آقاي كارپتيان؟» مسوول امور مالي به سرعت گفت: «نه، يعني بله آقاي رئيس... ميخواستم... ميخواستم اگر ... اگر حمل بر گستاخي نميكنيد از شما و خونوادهتون دعوت كنم شام كريسمس رو با ما باشيد. راستش... خدا به من و سالي بچهاي نداده اينه كه ترجيح ميديم شام كريسمس رو با دوستامون بخوريم...خوشحال ميشيم اگه...» و با شادي و شوق زايد الوصفي به آقاي كاتوزيان نگاه كرد. آقاي كاتوزيان بدش نميآمد براي سر در آوردن از زندگي كارمندانش هم كه شده دعوت او را قبول كند اما از يكسو با قبول دعوت، زحمت دعوتي متقابل را به جان خريده بود كه تبعات خوبي در پي نداشت و از سوي ديگر بعيد نبود كه مسوول امور مالي شركت همان نظري را درباره مهمان داشته باشد كه شخص آقاي كاتوزيان داشت. اين بود كه با سرفهاي گلويش را صاف كرد و گفت: «خيلي خوشحالم كه شما تا اين حد با من احساس صميميت ميكنيد آقاي كارپتيان اما حقيقت اينه كه نمي تونم دعوتتون رو قبول كنم. يعني خيلي دلم ميخواد اما...».
مسوول امور مالي به سرعت گفت: «ديگه اما نداره آقاي رئيس پس منتظر...» كه آقاي كاتوزيان سر تكان داد: «نه جانم. نه. قبول اين دعوت خلاف اصول مديريتي منه. بذاريد براتون توضيح بدم. اونجا رو ببينيد» و با انگشت به عنكبوت اشاره كرد كه با بي خيالي سرگرم تنيدن تار بود. آقاي كاتوزيان بي آنكه به مسوول امور مالي اجازهي طرح سوالي را بدهد ادامه داد: «امروز صبح كه اومدم اين اونجا بود. ديدم يه نمونهي خوب آموزشيه. حيفم اومد بدم تار و مارش كنن. بشين جانم. بشين». مسوول امور مالي با چشماني گشاد از حيرت روي صندلي نشست و آقاي كاتوزيان ادامه داد: «وقتي اينو صبح ديدم مستخدم رو خواستم و به خاطر اين بيتوجهي تنبيهش كردم. حالا تصور كنين كه من دعوت شما رو قبول كنم و در آينده شما مرتكب اشتباهي شبيه اين بشيد. اون وقت آيا من ميتونم به همين شدت و راحتي كه با مستخدم برخورد كردم با شما برخورد كنم؟ قطعا نميتونم. چون خودم رو به شما مديون ميدونم. پس به من حق ميديد اگه...»
زماني كه مسوول امور مالي خجالت زده دفتر آقاي كاتوزيان را ترك كرد، از فرط پريشاني حلقهي گل را هم مجددا با خود برد. آقاي كاتوزيان با لبخندي پيروزمندانه در صندلي اش فرو رفت و از پنجرهي آسمان خراش به منظرهي غروب خورشيد نگريست.
شب زمانی که مطابق معمول منشی آقاي كاتوزيان می خواست دفتر را به قصد رفتن به خانه ترك کند، با تقه ای به در وارد اتاق آقای کاتوزیان شد و گفت: «آقاي رئيس می تونم یه سوال ازتون بپرسم؟» لبخند مدیرانه ی آقای کاتوزیان برای چندمین بار از آغاز آن روز بر صورتش نقش بست. در حالیکه به صندلی روبروی میزش اشاره می کرد گفت: «بپرس جانم». خانم منشی کف دستش را به علامت رد دعوت آقای کاتوزیان بلند کرد و به سرعت گفت: «شما هيچ وقت فيلم اسكروج رو ديديد؟» آقاي كاتوزيان با تعجب به منشي نگاه كرد و براي اولين بار لبخند را فراموش كرد: «فكر ميكنم ديده باشم. بذار ببينم» و كله اش را خاراند و گفت: «هموني نبود كه به شريكش كلك زده بود و کابوسهای بد می دید؟» خانوم منشي به سرعت سر تكان داد: «خودشه. خودشه». آقاي كاتوزيان ابروهايش را با تعجب بالابرد: «چه طور مگه؟» خانوم منشي سر تكان داد و گفت: «هيچي. همينجوري. راستي اين براي شماس. كريسمستون مبارك آقاي رئيس». آقاي كاتوزيان بستهي كوچك كادوپيچ شده را گرفت و با حيرت به منشي نگاه كرد كه ميدويد تا به موقع به شام کریسمس برسد.
اصلاً همه چيز شايد از آن كادو آغاز شده باشد چرا که وقتی آقاي كاتوزيان به خانه رسيد همه در خواب بودند و درخت كوچك كاج با آويزهاي رنگي در تاريكي شب ميدرخشيد. او كليد برق را زد و كادو را باز كرد. درون جعبه يك آينهي كوچك معمولي بود و يك تكه كاغذ به اين مضمون: «اگر ميخواهي اسكروج واقعي را ببيني در آينه نگاه كن».
حالا ديگر به نظرم اصلا مهم نيست كه ماجرا چه طور آغاز شده باشد. مهم، ادامهي ماجراست. شايد اگر قرار بود چارلز ديكنز ادامهي سرنوشت اسكروج اين داستان را بنويسد، سرانجام او را ختم به خير ميكرد درست مثل اسكروج داستان خودش كه به مردي رويايي تبديل شد اما واقعيت اينست كه در دنياي امروز ما و حتي در درون خود ما اسكروجهاي زيادي هستند كه جريان هيچ عشقي سنگ سينهي آنها را نرم نميكند و به درونشان راه نمييابد. مهم نيست آغاز ماجراي هركدام از اين اسكروجها چگونه باشد. همه چيز به «كاتوزيان»ها بستگي دارد و قدرت تخيل شما. راستي فكر ميكنيد اين داستان آنها را متحول كند؟
گردآوری : گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
منبع: وبلاگ مژگان بانو