مزهی نان* هانریش بل
هوای نمناک و آمیخته به بوی ترشیدگی از زیرزمین به سوی مرد میآمد. او به آرامی از پلههای لزج پایین رفت و کورمالکورمال وارد تاریکی ِ مایلبهزردی شد: از یک جایی چیزی میچکید؛ یا سقف آسیب دیده بود یا لولهی آب ترکیده بود. آب با آوار و گردوخاک آمیخته شده بود، و پلهها را مانند کفِ آکواریوم لغزنده کرده بود. مرد به رفتن ادامه داد. از میان دری که آن پشت قرار داشت، نوری آمد. مرد در سمت راستش در تاریکروشن تابلویی دید: «سالن پرتونگاری، لطفاً وارد نشوید». مرد به نور نزدیکتر شد. نور زرد و لطیف بود و لرزشش باعث شد تا مرد بفهمد که این میبایست نور شمع باشد. مرد همچنان که میرفت به اتاقهای تاریک سرک کشید. او در هر یک از اتاقها متوجه صندلیها و کاناپههای چرمی درهمریختهشده و کمدهای شکستهشده و پخششده بر زمین شد.
دری که نور از آن خارج میشد، کاملاً باز بود. راهبهای با ردای آبی بر تن کنار شمع بزرگِ محراب ایستاده بود. زن داشت سالاد را در یک کاسهی لعابی بههممیزد. برگهای سبز به رنگ سفید درآمده بودند. مرد صدای آرام چلپچلوپ سُس را در ته کاسه شنید. زن با دستِ دراز و گلگونش برگها را میچرخاند، و گهگاه برگهای کوچک از لبهی کاسه میافتادند بیرون. زن برگها را به راحتی برمیداشت و دوباره میانداخت داخل کاسه. کنار جاشمعی یک قوری بزرگ حلبی قرار داشت و از درونش بوی سوپ رقیق میآمد، بوی آب داغ، پیاز و یک نوعی از حبوبات.
مرد به صدای بلند گفت: «عصر به خیر.»
راهبه رویش را برگرداند. چهرهی تازه گلگون زن ترس را نشان میداد. او به آرامی گفت: «خدای من – چه میخواهید؟» سُس ِ شیرمانند از دستان زن میچکید، و بر بازوانِ نرم و کودکانهاش چند برگ کوچک چسبیده بودند. زن گفت: «خدای من. مرا ترساندید. چیزی میخواهید؟»
مرد به آرامی گفت: «گرسنهام.»
ولی مرد دیگر به راهبه نگاه نکرد: او داشت سمت راستش را مینگریست. مرد به داخل کمد بیدری نگاه کرد که در ِ آن توسط فشار هوا کنده شده بود. باقیماندهی تکهتکهشدهی در ِ چوبی بر لولای در آویزان بود، و زمین با تکههای ریز رنگ پوشیده شده بود. داخل کمد نان وجود داشت، تعداد زیادی نان. آنها سرسری روی هم چیده شده بودند. در آنجا بیشتر از یک دوجین نان وجود داشت، و همه تا شده بودند. آب خیلی سریع در دهان مرد جمع شد. مرد سِییل را فروداد پایین و فکر کرد: «نان خواهم خورد، حتماً نان خواهم خورد...»
مرد به راهبه نگاه کرد: نگاه کودکانهی زن نشانگر همدردی و ترس بود. زن گفت: «گرسنه؟ گرسنهاید؟» زن با حالتی پرسشگرانه به کاسهی سالاد، قوری و نانهای رویهمچیدهشده نگاه کرد.
مرد گفت: «نان. لطفاً نان.»
زن رفت به طرف قفسه و نانی بیرون آورد. آن را گذاشت روی میز و داخل کِشو به دنبال چاقو گشت.
مرد به آرامی گفت: «ممنون، چاقو لازم نیست، نان را میتوان با دست هم نصف کرد...»
راهبه کاسهی سالاد را گذاشت زیر بغلش؛ قوری را برداشت و از کنار مرد گذشت و رفت بیرون.
مرد با عجله لبهی نان را جدا کرد: چانهاش میلرزید، و تکانخوردن عضلات دهان و فکش را احساس میکرد. سپس مرد دندانهایش را درون تکهی جداشدهی ناصاف و نرم فروبُرد و شروع به خوردن کرد. مرد داشت نان میخورد. نان کهنه شده بود. مطمئناً یک هفته از پختنش میگذشت، یک نان خشک و خاکستریرنگ با مارک مقوایی ِ مایلبهقرمز از یک کارخانه. مرد به فروبردن دندانهایش در نان ادامه داد، و حتی پوستهی مایلبهقهوهای و چرممانند آن را خورد. قرص نان را در دستانش گرفت و تکهی دیگری جدا کرد. با دست راستش میخورد و با دست چپش قرص نان را محکم گرفته بود. مرد همچنان در حال خوردن بود. او نشست روی لبهی یک صندوق، و هرگاه تکهای جدا کرد، نخست قسمت نرمتر آن را گاز زد، و بعد تماس نان با گرداگرد دهان خود را همچون عطوفت خشکی احساس کرد، در حالی که دندانهایش پیوسته در نان فرومیرفتند.
دری که نور از آن خارج میشد، کاملاً باز بود. راهبهای با ردای آبی بر تن کنار شمع بزرگِ محراب ایستاده بود. زن داشت سالاد را در یک کاسهی لعابی بههممیزد. برگهای سبز به رنگ سفید درآمده بودند. مرد صدای آرام چلپچلوپ سُس را در ته کاسه شنید. زن با دستِ دراز و گلگونش برگها را میچرخاند، و گهگاه برگهای کوچک از لبهی کاسه میافتادند بیرون. زن برگها را به راحتی برمیداشت و دوباره میانداخت داخل کاسه. کنار جاشمعی یک قوری بزرگ حلبی قرار داشت و از درونش بوی سوپ رقیق میآمد، بوی آب داغ، پیاز و یک نوعی از حبوبات.
مرد به صدای بلند گفت: «عصر به خیر.»
راهبه رویش را برگرداند. چهرهی تازه گلگون زن ترس را نشان میداد. او به آرامی گفت: «خدای من – چه میخواهید؟» سُس ِ شیرمانند از دستان زن میچکید، و بر بازوانِ نرم و کودکانهاش چند برگ کوچک چسبیده بودند. زن گفت: «خدای من. مرا ترساندید. چیزی میخواهید؟»
مرد به آرامی گفت: «گرسنهام.»
ولی مرد دیگر به راهبه نگاه نکرد: او داشت سمت راستش را مینگریست. مرد به داخل کمد بیدری نگاه کرد که در ِ آن توسط فشار هوا کنده شده بود. باقیماندهی تکهتکهشدهی در ِ چوبی بر لولای در آویزان بود، و زمین با تکههای ریز رنگ پوشیده شده بود. داخل کمد نان وجود داشت، تعداد زیادی نان. آنها سرسری روی هم چیده شده بودند. در آنجا بیشتر از یک دوجین نان وجود داشت، و همه تا شده بودند. آب خیلی سریع در دهان مرد جمع شد. مرد سِییل را فروداد پایین و فکر کرد: «نان خواهم خورد، حتماً نان خواهم خورد...»
مرد به راهبه نگاه کرد: نگاه کودکانهی زن نشانگر همدردی و ترس بود. زن گفت: «گرسنه؟ گرسنهاید؟» زن با حالتی پرسشگرانه به کاسهی سالاد، قوری و نانهای رویهمچیدهشده نگاه کرد.
مرد گفت: «نان. لطفاً نان.»
زن رفت به طرف قفسه و نانی بیرون آورد. آن را گذاشت روی میز و داخل کِشو به دنبال چاقو گشت.
مرد به آرامی گفت: «ممنون، چاقو لازم نیست، نان را میتوان با دست هم نصف کرد...»
راهبه کاسهی سالاد را گذاشت زیر بغلش؛ قوری را برداشت و از کنار مرد گذشت و رفت بیرون.
مرد با عجله لبهی نان را جدا کرد: چانهاش میلرزید، و تکانخوردن عضلات دهان و فکش را احساس میکرد. سپس مرد دندانهایش را درون تکهی جداشدهی ناصاف و نرم فروبُرد و شروع به خوردن کرد. مرد داشت نان میخورد. نان کهنه شده بود. مطمئناً یک هفته از پختنش میگذشت، یک نان خشک و خاکستریرنگ با مارک مقوایی ِ مایلبهقرمز از یک کارخانه. مرد به فروبردن دندانهایش در نان ادامه داد، و حتی پوستهی مایلبهقهوهای و چرممانند آن را خورد. قرص نان را در دستانش گرفت و تکهی دیگری جدا کرد. با دست راستش میخورد و با دست چپش قرص نان را محکم گرفته بود. مرد همچنان در حال خوردن بود. او نشست روی لبهی یک صندوق، و هرگاه تکهای جدا کرد، نخست قسمت نرمتر آن را گاز زد، و بعد تماس نان با گرداگرد دهان خود را همچون عطوفت خشکی احساس کرد، در حالی که دندانهایش پیوسته در نان فرومیرفتند.
گردآوری : گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: هفتان