حاصل کلام آنکه محمد مظفر شهر شیراز را بدون زحمت و درگیری فتح کرد و شاه ابواسحاق متواری گردید و سرانجام پس از سه سال در به دری و سرگردانی.....


وقتی که تمایلات و هوس‌های نفسانی غلبه کند و از عقل سلیم به قضاوت و داوری استمداد نشود آدمی‌به دنبال لذایذ آنی و فانی می‌رود و آینده را به کلی فراموش می‌کند.
برچنین فردی اگر خرده بگیرند و او را به مآل اندیشی و تامین سعادت آینده اش موعظه کنند شانه را بالا انداخته با خونسردی و بی اعتنایی پاسخ می‌دهد: «دم غنیمت است  چو فردا شود فکر فردا کنیم.»

پیداست که مصراع بالا از داستان نامدار ایران حکیم نظامی‌ گنجوی است ولی چون واقعه تاریخی جالب و آموزنده ای آن را به صورت ضرب المثل درآورده است لذا آن واقعه شرح داده می‌شود.
جمال الدین ابو اسحاق اینجو از امیرزادگان دولت چنگیزی بود که به علت ضعف دولت مغول و امرای چوپانی بر قسمت جنوبی ایران دست یافت و در شهر شیراز به نام شاه ابواسحاق به سلطنت نشست. ابواسحاق پادشاهی خوش خلق و پاکیزه سیرت بوده اما همواره به عیش و عشرت اشتغال داشته معظمات امور پادشاهی را وقعی نمی‌نهاده است .

حکایت کنند در سال 754 هجری محمد مظفر از یزد لشکر کشید و به قصد ابواسحاق به شیراز آمد . شاه ابواسحاق به عیش و عشرت مشغول بود و هر چه امرا و بزرگان گفتند که: «اینک خصم رسید» تغافل می‌کرد تا حدی که گفت: «هر کس از این نوع سخن در مجلس من بگوید او را سیاست کنم» به همین جهت هیچ کس جرئت نمی‌کرد خبر دشمن به او دهد تا اینکه مظفر امیر مبارزالدین و سپاهیانش به دروازه شیراز رسیدند  موقع باریک و حساس بود ناگزیر به شیخ امین الدوله جهرمی ‌ندیم و مقرب شاه ابواسحاق متوسل شدند و او چون خطر را از نزدیک دید از شاه خواست که بر بام قصر رویم زیرا تماشای بهار و تفرج ازهار در جای بلند و مرتفع بیشتر نشاط انگیزد و انبساط آورد!
خلاصه با این تدبیر شاه را بر بام کوشک برد. شاه ابواسحاق دید که دریای لشکر در بیرون شهر موج می‌زند. پرسید که: «این چه آشوب است» گفتند: «صدای کوس محمد مظفر است» فرمود که: «این مردک گرانجان ستیزه روی هنوز اینجاست؟» و یا به روایت دیگر تبسمی‌ کرد و گفت: «عجب ابله مردکی است محمد مظفر ، که در چنین نوبهاری خود را و ما را از عیش دور می‌گرداند!» این بیت از اسکندرنامه بر خواند و از بام فرود آمد:
همان به که امشب تماشا کنیم چو فردا شود فکر فردا کنیم

حاصل کلام آنکه محمد مظفر شهر شیراز را بدون زحمت و درگیری فتح کرد و شاه ابواسحاق متواری گردید و سرانجام پس از سه سال در به دری و سرگردانی به سال 757 هجری در اصفهان دستگیر شد. او را به شیراز بردند و به دستور امیر محمد مظفر یعنی همان ابله مردک به کسان و بستگاه امیرحاج ضراب که از سادات و اسخیای شیراز بود و بدون علت و سبب به فرمان شاه ابواسحاق کشته شده بود سپردند که به انتقام خون پدر او را بکشند.


   
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: beytoote.com


مطالب پیشنهادی:
مثل اینکه آقا از آسمان افتاده!!
ضرب‌المثل‌های ناب از سراسر دنیا!
به خاک سیاه نشاندن
دنبال نخود سیاه فرستادن
ضرب المثل:سایه تان از سرما کم نشود