شخصیت محمدرضا پهلوی از کودکی تا سقوط!
محمدرضا پهلوی که به محمدرضاشاه پهلوی نیز شهرت دارد در ۴ آبان ۱۲۹۸ متولد شد. وی تا پیش از انقلاب ۱۳۵۷ با عنوان رسمی اعلی‌حضرت همایونی، شاهنشاه آریامهر خطاب می‌شد، دومین و آخرین پادشاه دودمان پهلوی بود که از ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۷ آخرین پادشاه ایران بود

رویای بی‌پایان شاه

آنچه می شنوید بخش 2 از مجموعه ده قسمتی پادکستهای انقلاب 79 است. در این پادکستها به پدیده انقلاب اسلامی ایران از دیدگاه متفکرین، روزنامه نگرانان و مفسرین غربی می پردازیم و در آینه آنها به این روخداد تاریخ ساز معاصر می نگریم.

تولد و کودکی محمدرضا شاه

 در ۲۶ اکتبر ۱۹۱۹، در تهران به دنیا  آمد. او چند ماهی پیش از عزیمت [روح‌الله] خمینی به قم، که نزدیک به ۳۰ سال بعد هدف و دشمن اصلی او شد به دنیا آمد. پدر او، رضاخان میرپنج، مین‌باشی (کلنل) هنگ قزاق‌ها بود، هنگی که مشاوران روس شاهان قاجار مبدع آن بودند.

پدر رضاخان چند ماهی پس از تولد او از دنیا رفت، و جزئیات چندانی از خانواده او و دوران کودکی و نوجوانی‌اش در دست نیست. بعد‌ها، محمدرضا که به پادشاهی رسید ادعا کرد که پدر پدربزرگش ژنرالی به نام مراد علی‌خان بوده که در تصرف هرات و افغانستان شرکت داشته و پدربزرگش هم کلنلی در ارتش قاجار بوده است. اما این گفته‌ها خلاف آن چیزهایی است که مادرش در مصاحبه با یک مجله فرانسوی گفته بود. به هر طریق، آنچه می‌دانیم این است که رضاخان در سن ۱۴ سالگی به عنوان سرباز پیاده‌ای بی‌سواد به قزاق‌ها پیوست و سپس خواندن و نوشتن آموخت و مدارج ترقی را پیمود تا اینکه در چهل و چند سالگی به مقام مین‌باشی (کلنل) رسید.

دوران کودکی محمدرضا دورانی شاد ولی از هرگونه مظاهر اشرافی به دور بود. ظاهرش به کودکان خانواده‌ های طبقه متوسط به پایین می‌ مانست. اما وضع بدین منوال نماند و مردم ثروتمند شدن سریع و غیرمنتظره رضاخان را به تولد نوزاد پسر مربوط می‌دانستند و او را خوش‌ قدم خواندند.

بازاریان و اکثریت مردم، آن‌ها هم از رضاخان، که مردی قدرتمند و قادر به بازگرداندن ثبات و آرامش و دفع خطر انقلاب بلشویکی در استان‌های شمالی کشور به نظر می‌رسید، پشتیبانی می‌کردند. چند سال بعد، رضاخان، احمدشاه را قانع کرد که به اروپا برود و بدین ترتیب عملاً حاکم بلامنازع ایران شد. هدف او این بود که شاه را عزل کند و جمهوری‌ای مشابه آنچه مصطفی کمال آتاتورک در ترکیه برپا کرده بود، ایجاد کند. رضاخان که جاه‌طلبی‌اش پایان نداشت، لحظه‌ای در پذیرش پیشنهاد آن‌ها تردید نکرد.

در نتیجه محمدرضا در شش سالگی ولیعهد ایران شد. زندگی او مثل داستان‌ های پریان فراز و نشیب‌ ها و تغییرات فاحشی را به خود دید. وی خانۀ محقرشان را ترک کرده و به قصری اشرافی پا گذاشت، ولی هیچ‌گاه نتوانست اصلیت خود را فراموش کند.

شکل‌ گیری شخصیت شاه

زندگی محمدرضا از زمان تاجگذاری پدرش که نام خانوادگی پهلوی را برای خود برگزید، به رویایی بی‌ پایان بدل شد. عنوان شاهزاده و ولیعهد، غروری وصف‌ ناشدنی در ضمیر او ایجاد کرد. دسته‌ای نوکران همواره در کنارش بودند یا به محض درخواستِ او به نزدش می‌شتافتند. افسران عالی‌ رتبه و وزرا پیش پایش تعظیم می‌کردند. یازده سالش که شد، عنوان افتخاری کلنل یک هنگ سواره نظام را به او دادند. با این همه شادی او هنوز تا کامل شدن فاصله بسیار داشت. وی از پدرش، که هیبت و اخمش زهرۀ هر کسی، از جمله اعضای خانواده‌اش را آب می‌کرد، به شدت می‌ترسید.

در سال ۱۹۳۱ رضاشاه، ولیعهد را به یک مدرسه ممتاز در سوئیس که برای کودکان ثروتمندان و اشراف‌زادگان بود، فرستاد. این تجربه شالوده پادشاه آینده را شکل داد. وی که با اصلاحات پدر موافق بود، رویای مدرنیزاسیونی بسیار فرا‌تر از آن را در سر می‌پروراند. اما چهار سال اقامت در سوئیس تناقض‌های شخصیتی‌اش را رفع نکرد، بلکه یک تناقض دیگر هم به آن‌ها افزوده شد: تناقض میان منطق‌گرایی علمی که در اروپا آموخته بود و باورهای سنتی که مادرش و نوکران در گوش او خوانده بودند.

سال ۱۹۳۶ که از اروپا بازگشت وارد دانشکده نظامی شد و در سال ۱۹۳۸ به درجۀ ستوانی رسید. پس از آن همراه پدرش در سرکشی‌های او شرکت می‌کرد. اما روابط پدرو پسر خالی از تنش نبود و به وضوح می توان دید که رضا شاه نظامی و مستبد، توانایی ریاست و کشورداری لازم را در ولیعهد خود نمیافت. در یکی از این سفر‌ها پدر به او گفت که می‌خواهد نظام اداری کشور را تا بدان درجه تکامل بخشد که اگر فردا روز مُرد کشور بدون نظارتی از بالا به کار اتوماتیک روزانه خود ادامه دهد. محمدرضا که از این گفته پدر آزرده بود، پیش خود گفت: «یعنی چه؟ یعنی فکر می‌کند اگر نباشد من نمی‌توانم امور را در دست بگیرم؟» اما جرأت نداشت که این حرف را رودرروی پدر بگوید.


محمدرضا پهلوی محمدرضا پهلوی

پیروزی تلخ

کناره‌ گیری رضاخان و تبعید اجباری‌ اش به آفریقای جنوبی توسط انگلیسی‌ ها احساسات متناقضی را در محمدرضا، که در ۱۶ سپتامبر ۱۹۴۱ به عنوان شاه جدید سوگند یاد کرده بود، برانگیخت. او از مدت‌ها پیش انتظار این فرصت را می‌کشید تا توانایی‌هایش را در اداره امور کشور نشان دهد. ولی حالا که پلکان ترقی را تا تخت پادشاهی پیموده و از زیر بار سنگین سایه پدر و حرف‌های تحقیرکننده‌اش بیرون آمده بود، هنوز هم شادی‌اش کامل نبود. نمی‌توانست شرایط تحقیرآمیز رسیدنش به مقام پادشاهی را فراموش کند. خیلی‌ها شاه مخلوع را به باد انتقاد و حتی استهزا گرفته بودند، دشمنانِ در تبعیدش بازگشته بودند، زندانیان سیاسی آزاد شده بودند، ملاکین فئودال زمین‌های غصب شده‌شان را می‌خواستند و روحانیون بار دیگر در ملأعام به فعالیت می‌پرداختند.

اما از سوی دیگر پادشاه جوان احساس رهایی می‌کرد. دیگر چشم تیزبین پدر بالای سرش نبود. سرانجام توانسته بود خواهر ملک فاروق، ولیعهد مصر را که به اجبار پدر در سال ۱۹۳۹ با او ازدواج کرده بود، طلاق دهد. برای نخستین بار می‌توانست به اراده خود زندگی کند. اما از سوی دیگر نمی‌توانست تحقیر پدرش از جانب متفقین و انتقادات و تحقیرهای تند ایرانیان را فراموش کند. شاید به همین سبب بود که تاجگذاری خود را ربع قرن به تأخیر انداخت: نمی‌خواست فرصتی به دشمنان پدرش بدهد تا بیشتر به او حمله کنند و درباره سلسله از دست رفته او لب به سخنان تند و گزنده بگشایند. در سال ۱۹۶۷، رویدادهای سال ۱۹۴۱ دیگر از یاد‌ها رفته بود. برگزاری جشن‌های ۲۵۰۰ ساله در تخت‌ جمشید در سال ۱۹۷۱ هم ممکن است به همین دلیل صورت گرفته باشد. اما هنوز نمی‌توانست از بار گناهی که در قبال پدر احساس می‌کرد خلاص شود، لذا در سال ۱۹۷۶ دستور برگزاری جشن‌های متعدد به مناسبت ۵۰ سالگی تأسیس سلسلۀ پهلوی توسط رضاشاه را داد. ولی نمی‌دانست که تمام این زیاده‌روی‌ها و اسراف‌کاری‌ها، که همه از مشکلات شخصی او سرچشمه می‌گرفتند، سرانجام سقوط پادشاهی‌اش را رقم خواهند زد.

از سال ۱۹۴۱ تا ۱۹۴۶ ایران به اشغال بریتانیایی‌ها، روس‌ها و امریکایی‌ها درآمده بود. متفقین به طور غیرمستقیم در امور داخلی ایران مداخله می‌کردند، نه تنها به قصد دستیابی به اهداف جنگی، بلکه برای تأمین منافع ملی خود. در شمال کشور، روس‌ها از جنبش‌های چپ‌گرا حمایت می‌کردند، در حالی که در جنوب انگلیسی‌ها بودند. با سقوط رضاشاه کمونیست‌ها از خفا درآمدند و حزب تودۀ قدرتمند و سازمان‌یافته را شکل دادند، که موجب ناخرسندی سنت‌گرایان بود. شاه، علی‌رغم اینکه ضدیت با روحانیون را از پدر به ارث برده بود، این استدلال را پذیرفت که مذهب می‌تواند مانعی بر سر راه قدرت گرفتن چپی‌ها باشد و سیاست صلح و آشتی با رهبران عالی‌رتبه روحانی را در پیش گرفت، روحانیونی که در زمان پادشاهی رضاشاه بیشترشان به نجف مهاجرت کرده بودند.

در سال ۱۹۴۳، فرانکلین روزولت، وینستون چرچیل و ژوزف استالین برای توافق بر سر روند پیشِ روی جنگ در تهران گردهم آمدند. استالین به رسم ادب شخصاً با شاه، حاکم کشور میزبان، دیدار کرد. اما شاه برای دیدار با دو نفر دیگر، مجبور شد به سفارت روسیه، محل برگزاری نشست سه جانبه برود. محمدرضا، که مثل بیشترِ ایرانی‌ها زودرنج بود، رفتار رهبران غربی را نپسندید و آن را اقدام عمدی مشترک امریکایی‌ها و بریتانیایی‌ها برای تحقیرش تفسیر کرد. اما حقیقت این بود که روزولت شَل بود و علاوه بر این نیروهای امنیتی پی برده بودند طرح سوءقصد علیه او و چرچیل ریخته شده است. اما دلیل هرچه بود، زخمی که غرور محمدرضا برداشت، هیچ‌گاه بطور کامل بهبود پیدا نکرد.

رویای فرّهی

تا اواسط دهۀ ۱۹۶۰، به نظر می‌رسید که شاه به تمام خواسته‌هایش رسیده: آیت‌الله خمینی، خطرناکترین دشمن داخلی‌اش دیگر در کشور نبود، اتحاد جماهیر شوروی حمله به او را متوقف کرده و سیاست دوستی یک همسایۀ خوب را در پیش گرفته بود، برنامه‌های اصلاحی‌اش کم‌کم داشتند به بار می‌نشستند، بسیاری از تحصیلکرده‌های مملکت که از همکاری با او سر باز می‌زدند حالا یا در ساختار حکومت یا در موسسات توسعه بودند، مخالفان لیبرال داشتند ضعیف می‌شدند و روحانیون آرام می‌گرفتند.

ولی شخصیت شاه در فاصله سال‌های ۱۹۶۵ تا ۱۹۷۵ با تغییری تدریجی روبرو بود. غرور سراسر وجودش را گرفته بود و رفته رفته خود را از همه در خارج و داخل کشور بر‌تر می‌دید. دیگر به حرف‌های مشاورانش گوش نمی‌داد و رویای فرّهی و جاه‌طلبی‌ها درک او از واقعیت را نامتعادل کرد. افزایش ناگهانی قیمت نفت در دهۀ ۱۹۷۰ این ویژگی‌های منفی را برجسته‌تر کرد و خودبزرگ‌بینی کل وجود او را فرا گرفت. طولی نکشید که نخوت و تکبر او دیگر مرزی نمی‌شناخت. ساعت‌ها در دفتر کارش می‌نشست و کسی را به حضور نمی‌پذیرفت و دربارۀ آینده رویا‌پردازی می‌کرد.

حالا دیگر در سخنرانی‌ها و مصاحبه‌هایش بیشتر و بیشتر به اجداد آریایی فارس‌ها اشاره می‌کرد. برای نمونه، در یک مورد، در سال ۱۹۷۷ به یک خبرنگار هندی گفت: «ایران هیچ‌گاه شخصیت ملی خود را از دست نداد. با وجود موانع، عقب‌افتادن‌ها، درجا زدن‌ها، حتی مصائب ملی، میراث کوروش، این مشعل روشن آریایی ما، همواره روشن مانده، در طول تاریخ از نسلی به نسل دیگر منتقل شده، گذشته را به حال پیوند داده و تضمین آینده شده است.» او که در سال ۱۹۷۱ در مراسمی مجلل ۲۵۰۰ سالگی تأسیس امپراتوری پارس به دست کوروش را جشن گرفته بود، در این‌باره به خبرنگار هندی گفت: «انقلاب سفید ما نه تنها در حکومت متعالی کوروش کبیر ریشه دارد، بلکه مشابهت‌های بسیاری هم با آن دارد.

با سه برابر شدن ناگهانی بهای نفت و افزایش برنامه‌های توسعه، فساد در لایه‌های بالای جامعه و به ویژه اعضای خانوادۀ سلطنتی فزونی گرفت، ولی شاه در رابطه با خواهران و برادرانش قدرت چندانی نداشت و اجازه داد که به هر تجارت و حرفۀ رسوایی‌آوری که می‌خواهند بپردازند. او که در رویای شکوه و عظمت غوطه‌ور بود نتوانست مفهوم رو به رشد حقوق بشر و نقش و نفوذ در حال افزایش نهادهای غیرحکومتی مثل سازمان عفو بین‌الملل را درک کند.

چندی نگذشت که مخالفت‌ها و اعتراض‌ها علیه شاه به اوج خود رسید. آیت‌الله خمینی در عراق راحت‌تر از سابق به فعالیت می‌پرداخت و با شاگرد قدیمی‌اش، امام موسی صدر، که در جنوب لبنان روحانی صاحب‌نام و برجسته‌ای بود ارتباط نزدیکی داشت.

تا سال ۱۹۷۷ اعتراض به رژیم ایران به آزاری مدام و آشکار برای شاه تبدیل شده بود.

می‌توان گفت، شاه هم همچون پیشینیانش، صرف‌نظر از میزان مهارت، تحصیلات و پیشرفت خواسته‌هایش و جاه‌طلبی‌ها و بلندپروازی‌ها همواره اسیر سنت‌ها و اسطوره‌های کهن بود. می‌دانست چه می‌خواهد، و می‌توانست راهی برای رسیدن به اهدافش بیابد، ولی به‌نظر می‌رسید بدون سایهٔ راهنما و هدایتگر پدر قادر به انجام کار‌ها نیست. او هم مثل تمام پادشاهان سابق کشورش نتوانست انتظارات مردم و حامیانش را برآورده سازد و سرانجام همه را به‌ طریقی از خود ناامید نمود.

و حوادث سالهای بعد و انقلاب 1357 نشان داد که جاه طلبی رویا پردازانه او و شکافی بین خود و مردم کشوری که خود را ولی نعمت آنها می دانست او را از کشورش راند و در تبعید در گذشت در حالیکه هرگز خواسته های واقعی مردم کشورش از اقشار ضعیف و کارگر گرفته تا طبقات متوسط اجتماعی و تحصیل کرده را نشناخت یا نخواست که بشناسد.

* برگرفته از کتاب شاه و آیت‌الله

 

گردآوری : گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
منبع : shenoto.com