وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست، نگفتم: « عزیزم، این کار را نکن.»
نگفتم: « برگرد و یک بار دیگر به من فرصت بده.»
وقتی پرسید دوستش دارم یا نه، رویم را برگرداندم.
حالا او رفته، و من تمام چیزهایی را که نگفتم، میشنوم.
نگفتم: « عزیزم، متأسفم، چون من هم مقصر بودم.»
نگفتم: « اختلافها را کنار بگذاریم، چون تمام آنچه میخواهیم،
عشق و وفاداری و مهلت است.»
گفتم: « اگر راهت را انتخاب کردهای، من آن را سد نخواهم کرد.»
حالا او رفته، و من تمام چیزهایی را که نگفتم، میشنوم.
نگفتم: « اختلافها را کنار بگذاریم، چون تمام آنچه میخواهیم،
عشق و وفاداری و مهلت است.»
گفتم: « اگر راهت را انتخاب کردهای، من آن را سد نخواهم کرد.»
حالا او رفته، و من تمام چیزهایی را که نگفتم، میشنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشکهایش را پاک نکردم
نگفتم: « اگر تو نباشی زندگیام بیمعنی خواهد بود.»
فکر میکردم از تمامی آن بازیها خلاص خواهم شد.
اما حالا، تنها کاری که میکنم گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم.
نگفتم: « بارانیات را در آر...، قهوه درست میکنم و باهم حرف میزنیم.»
نگفتم: « جاده بیرون خانه طولانی و خلوت و بیانتهاست.»
گفتم: « خدانگهدار، موفق باشی، خدا به همراهت.»
او رفت و مرا تنها گذاشت تا با تمام چیزهایی که نگفتم، زندگی کنم.
نگفتم: « جاده بیرون خانه طولانی و خلوت و بیانتهاست.»
گفتم: « خدانگهدار، موفق باشی، خدا به همراهت.»
او رفت و مرا تنها گذاشت تا با تمام چیزهایی که نگفتم، زندگی کنم.
مطالب مرتبط:
در انتظار بازگشت...
فرصتی دوباره...
گردآوری: گروه سرگرمی سیمرغ
www.seemorgh.com/entertainment
منبع: کتاب عاشقانهها
اختصاصی سیمرغ