این نامه در روز 22/5/88 نوشته شده است. قبل از آخرین تماس پدرم در صبح روز 24 مردادماه. و من در این روز برای اولین بار پس از دو ماه صدای پدرم را شنیدم.
 
به گزارش اعتماد، نمی دانید چه احساس عجیبی داشتم. سعی می کردم غم را از صدایم دور کنم و با شوقی هرچه تمام تر با پدر سخن بگویم. می گفت حالش خوب است و نگران او نباشیم و من هم به او اطمینان می دادم حال ما هم خوب است و نباید حتی ذره یی دل نگران مان باشد.
از امتحاناتم می پرسید و من خیالش را جمع می کردم که همه را به خوبی پشت سر گذاشته ام و استادانم بیش از همیشه به خاطر پدر بی مانندم به من احترام گذاشته اند.

از فاطمه خواهرم می پرسید و من می گفتم که او هم مشغول درس است. و هر دو ما بیش از هر زمانی در زندگی به او افتخار می کنیم.
من و پدر هر دو می خواستیم به هم روحیه دهیم. اما پدر، تو این بار باز هم صدها قدم از من جلوتر بودی. چون من در کنار مادر بودم و اطمینان خاطر را از نگاه او دریافت می کردم. اما تو دور بودی و در میان ناآشنایان، و باز هم از من محکم تر بودی...
پدر، همه ثانیه های بی تو سخت می گذرد، اما صدایت اطمینان بخش روزهای تنهایی مان است.

نامه دوم،
یادم است وقتی بچه بودم، خیلی وقت ها برای مسائلی کوچک گریه می کردم. اما از پدرم آموختم نباید زودرنج باشم و اشک هایم را برای هر موضوع بی اهمیتی جاری سازم.

و البته یادم است پدرم که به من می آموخت قوی باشم، خود نیز دو بار بسیار اشک ریخت؛ یکی در سوگ کیومرث صابری دوست داشتنی که طنز ایران مدیون زحمات اوست و دیگری احمد بورقانی که آنقدر خوب و مهربان بود که هیچ کس را توان پوشاندن اشک هایش در مراسم سوگواری اش نبود.
کیومرث صابری و احمد بورقانی را همه می شناسند، اما این دو برای ما تنها دو نام مشهور نبودند، بلکه آنها نزدیک ترین ها به پدرم و خیلی از کسان دیگری که امروز در زندان اند، بودند.

کیومرث صابری برای ما پدربزرگ بود و برای دیگر کسانی که امروز محبوس شده اند، پدری مهربان.
حتی اگر همه فراموش می کردند، کیومرث صابری ما بچه ها را فراموش نمی کرد. یک خاطره از دوران بچگی را هیچ وقت فراموش نمی کنم، اینکه یک بار که برای افطار به خانه آقای ابطحی دعوت شده بودیم، همه ما بچه ها یک لطیفه نوشتیم و ده ها تن امضا کردیم و به گل آقا دادیم تا چاپ کند. و امروز پدران ما، همان بچه ها در زندان اند،

و چقدر همه خوشحال بودیم نام مان را در گل آقا می دیدیم و امروز نام همه مان در مطبوعات است و دیگر خوشحال نیستیم... در مراسم سوگواری احمد بورقانی اشک می ریختم و مدام فکر می کردم خدایا چرا همه آدم های دوست داشتنی را پیش خود می بری. اما امروز خدا را شاکرم که لااقل یکی جایش امن است و آن هم احمد بورقانی است که در بهشت تو جای گرفته است...
خدایا، این روزها دعاهایم دیگر آنقدر بزرگ نیست. همین که 28 تیرماه دعایم را مستجاب کردی و گذاشتی در شب عید مادرم دقایقی با پدر صحبت کند، آنقدر خوشحالم کرد که می خواستم در خیابان داد بزنم؛ «مردم، بابام تلفن کرده، بابام الان تو بیمارستان نیست، زندانه، بابام اوینه نه بیمارستان بقیه الله»

ممنونم خدایا که در روز عید لبخند را بر لبانم آوردی...
خداوندا، وقتی پدر را در تلویزیون دیدم هم به درگاهت دعا کردم. برای اینکه حداقل اجازه دادی پدرم را ببینم.

نه در یک ملاقات خصوصی، نه در سرور و شادی، بلکه چند دقیقه آن هم در تلویزیون بعد از دو ماه،
پس خدایا یک بار دیگر، برای یک آرزوی کوچک دیگر به درگاهت می آیم. اینکه بگذاری بعد از گذشت نزدیک به یک ماه از تماس پدر، باز هم صدایش را بشنویم. اما این بار نه در تلویزیون، بلکه به طور خصوصی و با تلفن،
دلم به حقانیت خوش است

نامه همسر محسن صفایی فراهانی
هجوم افکار مغشوش که بی امان در ذهن و وجودم جاری می شود، امانم را بریده.

امید داشتنت ای همسر نازنین در سر سفره سحری و افطار به یأس گراییده. دلم از تجسم تنهایی ات در حبس، چنان به هم فشرده می شود که حتی خنده های زیبای نوه هایمان نیز توان شاد کردنش را ندارد.
غمی غمناک وجود همه مان را فراگرفته و بی هیچ شوقی به پیشواز رمضان می رویم
در این دلتنگی اما، دلم به حقانیت و پایداری ات خوش است و زبانم به ذکر «یا فتاح» آراسته، تا وجود نازنینت را سرافرازتر از پیش و رسته از بند بینم.
همسرت

 گردآوری:گروه خبرسیمرغ
www.seemorgh.com/news
منبع: etemaad.ir