وقتی كه من متولد شدم، سجل اصلا نبود. پشت قرآن می‌نوشتند. بعد كه زمان رضاشاه رفتند سجل بگیرند پرسیدند اسمش چیه؟ مادرم می‌گوید: عزت‌الله. می‌پرسند اسم پدرش چیست؟ مادرم نمی‌دانسته چون پدرم...

پروردگار بزرگ را شاکرم، اکنون که کمی‌بیش از شش ماه است، تصمیم به گفت‌وگو با چهره‌های محبوبم را گرفته‌ام، سه تن از ماندگارترین‌شان قدم روی چشمانم گذاشتند و افتخار هم صحبتی‌شان را به این حقیر دادند.پس از رضا کیانیان عزیز (زندگی ایده‌آل، شماره 9) و همایون ارشادی دوست داشتنی (ماهنامه فیلم 377) اینک در شعف مصاحبه با قله بازیگری سینمای‌مان چنان غوطه ورم که اطمینان دارم، در شب چاپ این شماره خواب به چشم‌ام نخواهد آمد.
ایده این گفت و گو و عکس خاص، «چهار نسل انتظامی» ،کمی‌قبل از نوروز امسال و برای شماره ویژه نوروزی به ذهنم آمد. با استاد در میان گذاشتم، مطلوب‌شان نبود، پذیرفتم و صبر کردم.
نمی‌دانستم چه کسی را جانشین‌شان کنم. تا اینکه در میانه بهار امسال، وقتی در آلمان برای سومین مرتبه(پس از گاوخونی و حکم) در فیلم زادبوم (ابوالحسن داودی) همبازی ایشان بودم، پیشنهاد را دوباره مطرح کردم و ایشان نیز با سعه صدر فراوان پذیرفتند و بالاخره اندکی پیش از سالروز تولدشان این مهم انجام شد.
در هنگام صحبت، همان‌قدر که حواسم به پرسیدن سوال‌های کمتر پرسیده شده بود، مایل بودم که استاد خسته نشوند. هیچ وقت تصور نمی‌کردم که 93 دقیقه بدون وقفه صحبت کنیم. در این میان بی‌نهایت سپاسگزار خانواده محترم آقای مجید انتظامی‌و به خصوص دختر مهربان‌شان هستم که مرا یاری دادند.
در آخر، این مقال را در تابلوی افتخاراتم ثبت می‌کنم و آن را مدیون آقای بازیگر سینمای‌مان هستم که محبت‌شان شامل من کوچک شد و امیدوارم که از این مصاحبت راضی بوده باشند. آمین.
 


انتظامی‌نامی‌كه از خانواده مادری آمد می‌خواهم بدانم زندگی شخصی شما چگونه بوده. یعنی این عزت‌الله‌خان انتظامی‌از كجا می‌آید؟


ما خانواده پر جمعیتی بودیم، مادر من 14 شكم زاییده بود كه پنج‌تا مردند. ولی 9تای بقیه هستند. من پنج برادر و چهار خواهر دارم و اولین فرزند مادر و پدرم بودم. خلاصه این خانه فوق‌العاده شلوغ بود. اصلا داستان ازدواج پدر و مادر من جالب است. چون پدر من از اشتهارد آمده بود تهران، كه دوره سربازی را بگذراند، خانواده مادری من، قوم و خویش انتظام‌دربار بودند. حالا اینكه چه‌طور این دو نفر با هم آشنا شدند خدا می‌داند. به هر حال با هم ازدواج كردند و من هم اولین فرزندشان بودم.

آیا فامیل مادر شما، اشراف‌زاده بودند؟

بله، انتظامی‌دربار بودند.

پس شما فامیل مادرتان را برداشتید؟

وقتی كه من متولد شدم، سجل اصلا نبود. پشت قرآن می‌نوشتند. بعد كه زمان رضاشاه رفتند سجل بگیرند پرسیدند اسمش چیه؟ مادرم می‌گوید: عزت‌الله. می‌پرسند اسم پدرش چیست؟ مادرم نمی‌دانسته چون پدرم با رضا‌شاه به جنگ تركمن رفته بود.


مادرتان فامیل پدرتان را نمی‌دانسته؟

اسمش را هم نمی‌دانسته، اسم پدرم «نیت‌الله» بوده اما مادرم می‌گوید؛ «یدالله»! آن موقع كه مثل الان نبوده آدم بتواند همه جزییات طرف را بفهمد. خلاصه وقتی من به دنیا آمدم و رفتند برایم سجل بگیرند، چون مادرم فامیل پدرم را نمی‌دانسته، فامیل خودش را روی من می‌گذارد. معلوم نیست سنم را چه‌قدر بالا بردند یا پایین آوردند.

نام فامیل پدرتان چه بود؟

ابراهیم اشتهاردی.


سجل اولی را هنوز دارید؟

نه، وقتی عوض كردیم گرفتند. البته من یك گرفتاری هم پیدا كردم، وقتی من تصدیق شش ابتدایی را گرفتم، مادرم رفت برایم رونوشت بگیرد، می‌گویند چرا در پرونده خانوادگی اسم‌اش نیست؟ اسم پدرم اصلاح می‌شود . اسم بقیه بچه‌ها ردیف بوده ولی هرچه می‌گردند، پدری برای من پیدا نمی‌كنند، در خانواده ابراهیم اشتهاردی یك اسم تك به نام عزت‌الله انتظامی‌وجود داشته كه پدرش مشخص نیست. البته نام مادرم یعنی «عذرا انتظامی» بوده است. بعد برای من نامه آمد كه باید به دادگاه اداره سجل و ثبت احوال بروم، از من پرسیدند پدرت كیست؟ گفتم: پدرم است. پرسیدند: پس یدالله‌خان كیست؟ گفتم اسمش همین است دیگر. اینها فكر می‌كردند كه من پدر متمولی داشته‌ام و برای این كه وقتی فوت كرد مادرم مال و اموالش را بگیرد اسم خودش را روی من گذاشته است، خلاصه تحقیق كردند و بعد قرار شد فامیل من به شرطی انتظامی‌بماند كه من از صاحبان این فامیل اجازه بگیرم. صاحب این فامیل دكتر فتح‌الله انتظامی‌بود كه تحصیل كرده فرانسه و معلم زبان فرانسه محمدرضا شاه بود و خیلی هم به من علاقه داشت.


شما نواده فتح‌الله‌خان بودید؟


نه، قوم و خویش مادرم بود. وقتی مشكل را به فتح‌الله‌خان گفتم، گفت من امتیاز فامیل انتظامی‌را به تو واگذار می‌كنم.


در كدام محله زندگی می‌كردید؟


سنگلج، پارك‌شهر كنونی. به مدرسه عنصری می‌رفتم كه در محله دباغ‌خانه بود. آن مدرسه دیگر وجود ندارد اما محله و باغ‌خانه و درخونگاه هنوز هست، تقریبا پشت تالار سنگلج است كه منزل شعبان جعفری هم در همان محل بود.


مصائب دوره تحصیل دوران مدرسه‌تان چه‌طور گذشت؟

من مدرسه كه می‌رفتم جزو بچه‌های طبقه سه بودم. یعنی از نظر مالی سطح پایین بودم. شاگردی كه كنار من می‌نشست نوه «مجدالدوله» معروف بود.


همه به یك مدرسه می‌رفتید؟


بله، همه كنار هم می‌نشستیم. پسری كه نوه مجدالدوله ثروتمند بود، كنار من می‌نشست كه پسر یك كارمند ساده بودم.


این اسم «طبقه سه» را چه كسی روی شما می‌گذاشت؟

كسی نگذاشت. خودمان می‌گفتیم. من یك خاطره دارم كه در كتابم هم گفته‌ام. ما می‌خواستیم به امجدیه برویم كه بازی تماشا كنیم، بچه پولدارها لباس ركابی و شلوار مشكی ورزشی می‌پوشیدند ولی برای من مقدور نبود كه چنین لباس‌هایی تهیه كنم و از آنجا كه من آن موقع محبوب بودم بین بچه پولدارها هم مقبولیت داشتم، این لباس را به من هم دادند.


علت محبوبیت‌تان چه بود؟


با همه می‌ساختم، اهل بلوا نبودم. تمام كتابچه‌های پاكنویس بعضی از بچه‌ها را از شب تا صبح من می‌نوشتم و آنها به من پول می‌دادند. گفتم كه كنار نوه مجدالدوله می‌نشستم و او در جیبی كه سمت من بود خوراكی‌هایش را می‌گذاشت و می‌گفت عزت بخور. از بچه‌هایی بود كه وسط كلاس برایش خوراكی می‌آوردند، نوكر می‌آمد دنبالش، دوچرخه و لباس شیك داشت. در این شرایط با اینطور افراد زندگی می‌كردم پاكنویس‌شان را هم می‌نوشتم. بعد از آن من به مدرسه صنعتی رفتم، در دبیرستان محمد جعفری، هوشنگ بهشتی، آقای قنبری، نصرت كریمی‌و كهنمویی هم بودند. همه اینها از من یك سال بالاتر بودند. دوره دبیرستان ما شش ساله بود و در آخر دوره دیپلم می‌دادند. بهشتی و من و جعفری همه، رشته برق می‌خواندیم، آنها كار هنری هم می‌كردند ولی من نمی‌كردم. نصرت كریمی‌هم برق می‌خواند، اما وسط كار درس را رها كرد، ولی ما تمام كردیم. اگر دو سال دیگر می‌خواندیم مهندس می‌شدیم كه برای من از لحاظ مالی مقدور نبود.


از چه سنی از نظر مالی از خانواده مستقل شدید؟


تقریبا از وقتی كه دیپلم گرفتم و در تئاتر جا افتادم، یعنی حدود سال‌های 24. اتفاقاتی برای من افتاد كه دیگر نمی‌توانستم با خانواده‌ام زندگی كنم.


جدی شدن تئاتر و مخالفت‌های خانواده تئاتر برای‌تان از كی جدی شد؟


از 13 سالگی كه به لاله‌زار پیچیدم و انگیزه‌ام دیدن تئاترهای روحوضی بود. دقیقا خاطرم هست كه در جنگ دوم جهانی، 20 شهریور 1320 به كار تئاتر وارد شدم. اصولا وقتی من وارد لاله‌زار شدم، تئاتری در كار نبود. آن‌موقع نام همه تئاترها تماشاخانه بود؛ تماشاخانه كشور، تماشاخانه هنر، تماشاخانه فرهنگ، تماشاخانه تهران و تماشاخانه صادق‌پور. وقتی نوشین در سال 1326 آمد، اسم تماشاخانه فرهنگ را گذاشت «تئاتر فرهنگ». بعد هم تئاتر فردوسی را ایجاد كرد، كم‌كم نام تئاتر جای تماشاخانه را گرفت. سال‌های اولی كه من پیش‌پرده می‌خواندم، كارهای دیگر هم می‌كردم یعنی هم رل‌های كوچك بازی می‌كردم و هم كارهای پشت صحنه را انجام می‌دادم.پس از سال‌ها فعالیت در تئاترهای لاله‌زار، نقشی كه نوشین در تئاتر فردوسی به من داد، نقش بازپرس در نمایش مستنطق پریستلی بود كه در آخرین صحنه وارد نمایش می‌شود. وارد سن كه می‌شدم یك لحظه پشت پرده توری بودم و فقط سایه‌ای از من دیده می‌شد. بعد رل بزرگ‌تری بازی كردم.


از نظر خانوادگی مخالفت و مساله‌ای نداشتید؟

چرا. پدر و مادر من خیلی عصبی بودند. ولی من مدرسه صنعتی می‌رفتم و رشته برق را انتخاب كردم. اساسا این رشته را به خاطر تامین نیازهایم انتخاب كردم چون وضعیت خانواده من طوری نبود كه بتوانند مخارج من را فراهم كنند. من تمام تعطیلات تابستان را در قهوه‌خانه و سلمانی كار كردم. خیلی‌ها نمی‌دانند كه من برای چندرغاز چه كارهای سختی انجام داده‌ام. اما از همان كودكی كه كار می‌كردم تحت‌فشار بودم،‌ پدرم نظامی‌بود و بسیار متعصب، مادرم هم روضه‌خوان زنانه و بسیار معتقد مذهبی بود. مادرم فكر می‌كرد چون من رشته برق خوانده‌ام در تئاتر كار برقی می‌كنم. پدرم به من می‌گفت یك وقت از این لباس‌ها نپوشی، یعنی اصلا تئاتر ندیده بود. یك بار پدرم فهمید من در رادیو خوانده‌ام، بلوایی به پا كرد كه نگو . مادرم برای اینكه این آشوب بخوابد رفت سراغ همان فتح‌الله خان، بزرگ خانواده انتظامی. فتح‌الله خان هم كه می‌دانست من كار هنری می‌كنم می‌آید پیش پدرم، پدر من هم یك آدم خشن بود. به پدرم می‌گوید تو چه كار به این بچه داری؟ شاید یك روز عزت‌الله آدم بزرگ و معروفی شود. پدر من اصلا از هنرپیشگی و مسائلی از این قبیل اطلاعی نداشت. به هر حال پدرم آرام شد ولی هیچ وقت كار من را تایید نكرد. البته مادر تا دیر وقت منتظر من می‌ماند و از من می‌پرسید كه چه می‌كنم؟ من هم می‌گفتم كارهای برق و دكور را انجام می‌دهم. بعد از ماجرای رادیو، خانواده‌ام خیلی به كار من كاری نداشتند، در این ضمن من یك سنتور هم خریده بودم و لای رختخواب گذاشته بودم، مادرم خبر داشت، من هم گاهی برای خودم دنگ دنگ می‌زدم. پدرم از این موضوع اطلاع نداشت تا اینكه یكبار دیدم پشتم یخ كرد و برگشتم دیدم پدرم پشت سرم ایستاده، به من گفت دیگر این را اینجا نبینم، من هم ردش كردم رفت.


مادرتان اطلاع داشتند؟ مگر ایشان مذهبی نبودند؟

مادرم می‌دانست كه من تئاتر می‌روم ولی نمی‌دانست بازی هم می‌كنم. مادر من سال 57 فوت كرد. قبل از آن در سینما و تلویزیون بازی كرده و شناخته شده بودم. پدر من سال 62 فوت كرد. من سال 48-47 فیلم گاو را بازی كرده بودم ولی پدرم هیچ‌كاری از من را ندید.


یعنی تا 15 سال بعد از اینكه در فیلم گاو بازی كرده بودید و مشهور شده بودید هم فیلم‌های شما را ندیدند؟ نمی‌خواستند ببینند؟


نه، دوست نداشت. نمی‌خواستند شما را به عنوان بازیگر ببینند؟ بازیگری چیه؟ مطربی بود، بدنامی‌بود. بعدها یك هنرستان هنرپیشگی ایجاد شد كه سه سال دوره داشت.


آشنایی باشعبان جعفری گفتید با «شعبان جعفری» هم‌محلی بودید، او را دیده بودید؟

زیاد.


چه كار می‌كرد؟ در محل نوچه داشت؟

نه، یك باشگاه زورخانه داشت. بعد از 28 مردادسال 1332 شعبان جعفری شد.


شعبان جعفری قبل و بعد از 28 مرداد 1332 چه وضعیتی داشت؟ آیا اساسا به لوطی‌گری مشهور بود یا نه؟

زمانی كه من در مدرسه صنعتی رشته برق می‌خواندم، برادر شعبان به نام حسن، مستخدم مدرسه بود. گاهی شعبان به آنجا می‌آمد كه برایش كار پیدا كند. همه معلم‌های مدرسه به غیر از معلم ادبیات فارسی، آلمانی بودند. وقتی كه تئاتر سنگلج باز شد، باشگاه و زورخانه شعبان نزدیك ما بود كه برای پیس «پهلوان اكبر می‌میرد» عباس جوانمرد، یك شب همه اهالی زورخانه را به تئاتر دعوت كردیم.


آیا در محل آدم‌های شلوغی بودند یا سرشان به كار خودشان بود؟


اینها به هر حال جاهل‌های یكه بزن محل بودند، زورخانه داشتند. در محل‌شان پسری پیدا نمی‌شد كه بتواند به دختری نگاه كند.


آیا مراقب نوامیس بودند یا آنها را برای خودشان می‌خواستند؟

اینطور نبود، یا لااقل ما ندیدیم. كسی هم جرات این كار را نداشت. خودشان هم در محل این كارها را نمی‌كردند. خلاصه شعبان را از مدرسه می‌شناختم بعد هم سر اجرای تئاتر «پهلوان اكبر می‌میرد» كل زورخانه را دعوت كردیم و به آنها بالكن دادیم. شعبان من را شناخت و وقتی در زورخانه گلریزان داشتند چندبار من را دعوت كرده بود. چون من در آن زمان در تلویزیون كار می‌كردم و كمی‌سرشناس بودم. اینها آمدند تئاتر را ببینند، من آن شب می‌خواستم بروم تالار فرهنگ یك باله ببینم، گفتم آقای جعفری من دارم می‌روم. گفت: كجا؟ لخت شو برو ببینم چه كار می‌كنی؟ خیال كرده بود تئاتر هم زورخانه است. به هر حال من یك چنین آشنایی با شعبان جعفری داشتم.


بعد از مرداد 32 چه اتفاقی افتاد؟


بعد از مرداد 32، شعبان به شدت طرفدار شاه شد و با كمونیست‌ها درگیری پیدا كرد و در روز 28 مرداد به نفع شاه میدان‌دار شد. در همان سال‌ها یك نفر از خویشان شعبان بر اثر سانحه گاز یا نفت در زورخانه شعبان كشته شد، بعد از آن شعبان خیلی متاثر و آرام‌تر شد. در دوره انقلاب هم كه گرفتن‌اش و زندانی شد كه از زندان فراری‌اش دادند و به خارج از كشور رفت و برای خودش كتابی هم نوشت.


سال‌های هم‌خانگی با نوشین از آشنایی‌تان با آقای نوشین بگویید و این كه چطور شد آخر كارتان به سفر آلمان كشید؟

همه این اتفاقات به هم ربط داشت. من به كلاس‌های نوشین رفتم. هیچ وقت عضو حزب توده نبودم، اما به آنها سمپاتی داشتم. چون بهترین گروه تئاتر بودند و من هم همیشه دنبال بهترین بودم. وقتی با اینها كار می‌كردم همراهشان به مسافرت‌های خارج از تهران می‌رفتم. در بهمن سال 27 كه به شاه تیراندازی شد، تئاتر فردوسی را تعطیل كردند. تئاتر فردوسی در سال 26 تاسیس شده بود. قبل از آن نوشین، تماشاخانه فرهنگ را تبدیل به تئاتر فرهنگ كرد. یك سال بعد تئاتر فردوسی را ایجاد كرد كه ما هم كارهای‌مان را رها كردیم و به تئاتر فردوسی و به كلاس‌های نوشین آمدیم. بعد از 27 بهمن، تئاتر فردوسی را تعطیل كردند و عده‌ای را هم دستگیر كردند. بعد ما رفتیم به تئاتر سعدی در خیابان شاه‌آباد، در همین حین نوشین را هم همراه بقیه 11 نفر سران حزب توده دستگیر كردند. نوشین به دو سال حبس محكوم شده بود، شش ماه آن گذشته بود كه یك افسر نظامی‌با یك كامیون به زندان می‌رود و هر 12 نفر سران حزب توده را سوار می‌كند كه ببرد به دادستانی ارتش، .... و اینها فرار می‌كنند. همه فكر می‌كردند كه اینها به مسكو می‌روند در حالی كه در سطح تهران پخش شده بودند. آن زمان كه من به تئاتر سعدی می‌آمدم، خانه ما میدان شاپور بود، تئاتر سعدی خیابان شاه‌آباد، من با خودم فكر كردم یك جایی همان دور و بر اجاره كنم. آقای خیرخواه كه از فعالان سیاسی بود به من گفت یك خانه‌ای بگیر كه دید نداشته باشد، من گفتم حالا چرا دید نداشته باشد. گفت خب راحت‌تر هستی و ... به هر حال من گشتم و یك خانه در خیابان خورشید پیدا كردم كه در یك كوچه باریك بود كه این كوچه به یك محوطه بزرگ خالی می‌رسید، خانه هم دو تا پله می‌خورد پایین می‌رفت و جز آسمان هیچ چشم‌انداز دیگری نداشت، دو تا اتاق یك سمت داشت، یك اتاق یك سمت دیگر، خلاصه این خانه را از یك سرهنگ اجاره كردم.

 

یادتان هست چقدر اجاره كردید؟


175 تومان ماهانه. بعد از مدتی آقای خیرخواه و دوستان گفتند یك تخت در اتاق دم دری بگذار یك پرده هم بزن یك وقت كسی خواست، بیاید شب بماند. من گفتم: كی مثلا؟ گفتند از همین بچه‌های تئاتر سعدی، اگر یك شب خواستند بمانند نروند خانه‌شان كه راه دور است، همین‌جا بخوابند. مدتی یك نفر می‌آمد آنجا می‌خوابید. اینها در شرایطی بود كه مجید كوچك بود، حول و حوش 1328. خلاصه، یك شب من در تئاتر بودم به من گفتند امشب مهمانت می‌آید و یك هفته پیش شما می‌ماند. من به خانه آمدم و دیدم یك نفر در اتاق راه می‌رود. رفتم بالا از همسرم پرسیدم چه كسی پایین است؟ گفت نمی‌دانم. من رفتم پایین در را باز كردم دیدم نوشین در اتاق است.وحشت كردم. گفت: ترسیدی؟ گفتم: نه. گفت: من یك مدتی اینجا هستم. با همان شكوه و جلال خودش آنجا ایستاده بود. به هر حال تحصیلكرده فرانسه بود، كارگردانی می‌كرد و كلاس خودش را داشت. از من پرسید شام خوردی؟ گفتم: نه. گفت: ‌میای با هم شام بخوریم؟ گفتم آره و شام‌مان را خوردیم. فردای آن شب كه من می‌خواستم به وزارت بهداری بروم هر آژانی می‌دیدم، رنگم می‌پرید. همه‌اش فكر می‌كردم من را تعقیب می‌كنند. تا دو هفته با كوچكترین صدایی، از خواب می‌پریدم. زمان تیمسار بختیار اگر كسی را می‌گرفتند شكنجه می‌كردند و من هم واقعا می‌ترسیدم. تیمسار بختیار جلادی بود و یكی از شكل‌دهندگان ساواك بود. همیشه سوار اتوبوس كه می‌شدم ته ته می‌نشستم كه كسی من را نبیند. كم‌كم عادت كردم. نوشین حدود یكسال و نیم با ما بود، با همه ترك رابطه كرده بودیم و هیچ رفت و آمدی نداشتیم طوری كه همه فكر می‌كردند چه خبر شده؟!! این اتفاقات مربوط به قبل از 28 مرداد است. بچه‌ها هم به منزل ما می‌آمدند و جلسه داشتیم، اما هیچ‌وقت جلسه سیاسی برگزار نشد. در تمام مدتی كه نوشین منزل من بود، صفحه می‌گذاشت و ترجمه می‌كرد ولی هیچ‌كار سیاسی انجام نمی‌شد.


ملاحظه شما را می‌كردند؟

 

نه، دیگر خودش علاقه‌ای نداشت. بچه‌های هنرپیشه می‌آمدند. یكی دوبار مریم فیروز با كیانوری آمدند كه من مریم فیروزی را نمی‌شناختم و نمی‌دانستم كه بعدها باید نقش پدر مریم (فرمانفرما) را بازی كنم. مریم فیروز یك زن قد بلند خیلی تر و تمیز بود. نوشین از من پرسید این خانم را می‌شناسی؟ گفتم نه، ولی آقای كیانوری را می‌شناسم. بعد از یك مدتی نوشین به من سفارش خرید یكسری وسایل مثل ساك و دستكش پارچه و ساعت و قهوه و ... داد. فهمیدم كه دارد جمع و جور می‌كند. یك روز به من گفت فردا چند نفر سراغ من می‌آیند. رفت و آمدها در این زمان عادی شده بود، كسانی می‌آمدند كه من باور نمی‌كردم، دكتر یزدی و احسان لنكرانی كه بعدها كشتندش چند بار آمدند. در این اثنا من برای مجموعه حسابدارها پیش پرده خواندم، فردای آن روز من را دم در تئاتر دستگیر كردند. من هم نگران بودم كه اگر نوشین را در خانه من دستگیر كنند بدون شك من را می‌كشند، من را به شهربانی بردند و گفتند دیشب چه خواندی؟ گفتم یك پیش پرده قدیمی‌را خواندم. گفتند چرا خواندی؟ گفتم در سالن تئاتر كه نبوده 60-50 نفر بودند كه من برای‌شان خواندم، گفتند اینجا بنویس كه دیگر نمی‌خوانی. من هم نوشتم و آنها هم من را آزاد كردند. آمدم بیرون كه به سمت خانه بروم، فكر كردم ممكن است من را تعقیب كنند و خانه را یاد بگیرند. تا ته بازار رفتم، گرسنه هم بودم، از ته بازار سوار شدم رفتم راه‌آهن، خلاصه دو ساعتی می‌چرخیدم. به خانه كه رسیدم دیدم نوشین آماده است كه برود، من را كه دید یك حركت زشتی كرد (شما هم به آن اشاره نكنید). بلافاصله ماشین آمد و نوشین رفت بعد از 15 روز برگشت. در اتاقش بود و صفحه می‌گذاشت و گوش می‌كرد. خانم لرتا هم پسر نوشین را می‌آورد كه پدرش را ببیند. فكر كنم پسر آن موقع‌ها 4 ساله بود. خلاصه شبانه نوشین را از مرز رد كردند، به روسیه رفت و در مسكو روی فردوسی كار می‌كند. بعد از مدت‌ها كه حشمت سنجری رهبر اركستر سمفونیك تهران به آنجا رفت، اظهار علاقه‌مندی می‌كرد كه به ایران برگردد. بعد از مدتی تئاتر كسری را راه‌اندازی می‌كنند. جعفری یك تئاتر كار می‌كند كه از شاه دعوت شود تا از او بخواهند كه نوشین به ایران برگردد. شاه به آن تئاتر می‌رود ولی شرایط آن صحبت فراهم نمی‌شود. بعد شاه می‌گوید به اینها پاداش بدهید به هر حال نوشین هم در روسیه می‌ماند و همانجا هم فوت می‌كند. وقتی نوشین رفت به من فشار آوردند و خانه را از من گرفتند، خفقان شدیدی بود، نه می‌شد حرف زد نه تئاتر كار كرد. در این حین به مغزم رسید كه به آلمان بروم. آن موقع مجید را داشتیم. در همین زمان‌ها بود كه رامین هم به دنیا آمد.


این اتفاقات قبل از 28 مرداد بود؟

بله، نوشین قبل از 28 مرداد از ایران خارج شد. رامین فرزندم هم متولد 1331 است. نوشین در تابستان 1333 از خانه ما رفت. من آذر سال 1333 به آلمان رفتم. من همه كارهایم را كردم و آماده بودم كه بروم كه من را دستگیر كردند(كه آن هم داستان خودش را دارد.)


می‌خواهم از عزت‌الله خان انتظامی‌در سال‌های بعد از جنگ دوم جهانی بگویید، از زمانی كه به آلمان رفته بودید. زمانی كه تعریف می‌كردید، از این سرشهر به آن سرشهر می‌رفتید كه چند فنیك كمتر بابت غذایی كه می‌خوردید بپردازید، غافل از اینكه همان مبلغ خرج رفت و آمدتان می‌شده.


ممكن است چیزهایی كه می‌گویم برای نسل امروز اصلا قابل باور نباشد كه من چنین مشكلاتی را از سر گذرانده‌ام. حتی گاهی اوقات كه خودم به عقب برمی‌گردم و عكس‌های آن ‌روزها را می‌بینم، تعجب می‌كنم كه چه طاقتی داشته‌ام. وقتی من در سال 1953 به آلمان رفتم، پنج سال بود كه جنگ تمام شده بود.

خرابی جنگ هنوز بود؟

بله، زیاد.

به برلین رفتید؟

نه، به هانوفر رفتم.در ایران دو تا قالیچه داشتم كه‌ آنها را فروختم، پولی هم نداشتم، فقط پول اتوبوس داشتم كه به هانوفر برسم و 200 مارك توی جیبم ماند كه آنجا غذا بخورم.


با اتوبوس رفتید آلمان؟