پوریا وقتی می‌خواست در این باره صحبت کند، انگار که خود اوست، دقیقا ً خسرو شکیبایی. آن جمله «لاکردار، اگه بدونی چقدر دوستت دارم»...
 
به نام پدر
سال مرگ، یعنی به اندازه 365 روز سال، خاطره‌های تلخ و سیاه از مرگ و میر آدم‌ها داشته باشی. از همه جایش بوی ناامید کننده مرگ می‌آید. انگار نه انگار که باید بوی زندگی تو را از خود سرشار کند. انگار تمام خاطره‌های خوبت از آدم‌های این دور و بر، به مرگشان برمی‌گردد. رویای عزیز ما را با مرگ یکی کرده اند، با رفتن، با غروب، با تمام واژه‌هایی که طعم رندگی ندارند. بگو چه طور می‌شود این‌ها را ندید؟ چطور می‌شود فراموش کرد که سال 87، چقدر واقعیت از ما گرفت و آن‌ها را تبدیل به خاطره کرد. چند هفته‌ای قبل از آن که خسرو شکیبایی، از قامت یک پیرمرد خوش صدا و طناز خارج شود و تبدیل به خاطره آن جمله، «این زن حق منه، عشق منه ...» شود، با پسرش حرف زدم. با پوریا که آن روزها می‌خواست کارهای مهم انجام می‌دهد. می‌خواست فیلم مستندی از زندگی پدرش بسازد و تمامیت پدر را در قالب یک فیلم، نمایشی کند. تازه می‌خواست پدرش را بیشتر از قبل بشناسد. شاید به خاطر آن حجم و هیایویی که در کودکی شاهدش بود، این فرصت را پیدا نکرده بود. می‌دانید کودکی اش دقیقا ً مصادف شده بود با تب و تاب «‌هامون» و پدرش نمی‌توانست به اندازه یک پدر، یک هم بازی، یک همراه برایش وقت بگذارد. می‌گفت: «نمی‌توانستم وضعیت را درک کنم.» می‌گفت روزهای نوجوانی و آن دوران را که پشت سر گذاشته تازه فرصت پیدا کرده تا پدرش را بشناسد و با او ارتباطی نزدیک‌تر بگیرد. «فیلم دیدن را شروع کردم تا بتوانم پدرم را بیشتر درک کنم. می‌خواستم در حال و هوای زندگی‌اش قرار بگیرم و بعد از آن بود که عاشق فیلم شدم.»

*
پوریا شکیبایی این روزها در تهران نیست ولی تصمیم دارد در زمان سالگرد فوت خسرو شکیبایی به تهران برگردد و مراسم خوبی برای پدرش بگیرد. شاید دلیل آن، به روزهایی برگردد که احترام پدر برایش صد چندان شد. «بعضی روزها با پدرم می‌نشستم و فیلم می‌دیدیم و درباره آن حرف می‌زدیم.» به این ترتیب است که پدر و پسر به زبان مشترک سینما می‌رسند. آن روزها تازه می‌توانست بگوید: «الأن زبان مشترک داریم. از یک زمانی پدرم تصمیم گرفت اجتماعی‌تر شود و این به نفع من هم بود. نتیجه این تصمیم این شد که پدر 2 قدم به سمت من برداشت و من 4 قدم جلو آمدم. اما ناراحتم که پدر همان 2 قدم را هم برداشته.» پوریا که بزرگتر شد، ارتباط شکل بهتری به خود گرفت. حالا دیگر او می‌تواند با آرامش خیال از روزهایی صحبت کند که وقتی بحثی بین پدر و پسر شکل می‌گرفت، پسر حوصله اش سر می‌رفت. پوریا می‌گوید: «قبلا ً وقتی پدر صحبت می‌کرد، حوصله من سر می‌رفت. نمی‌توانستم تا پایان حرف منتظر بمانم. یکی دو بار امتحان کردم و صبوری به خرج دادم تا فهمیدم که اصولا ً باید تا آخر حرف‌های پدر را گوش بدهم. اگر آدمی ‌باشی که تحمل نداری، متوجه نمی‌شوی که پدرم چه می‌گوید و شرایط بدی پیش می‌آید. من این را قبلا ً امتحان کرده‌ام!»

*
خاطره‌های او امروز تغییر کرده اند. آخرین تصویری که از پدرش دارد مربوط به زمانی است که او را در یک گودال سیاه قرار داده اند و رویش خاک ریخته اند. نه این که او همراه با این جسم خاکی از خاطره‌ها برود. مگر می‌شود آن حضور میلیونی، آن تصویر عظیم آدم‌هایی که برای آخرین وداع آمده اند را فراموش کرد؟ مگر می‌شود ندید که مرد بازی‌های سخت، که صدایش با آن لحن ویژه، اصل خاطره را می‌سازد با چه جمعیتی تا ایستگاه آخر بدرقه شد؟ اما شکیبایی پدر، دلخوری‌هایی را با خود برد. دلخوری از مردمی ‌که تا او را می‌دیدند، می‌گفتند: «ا! آقای شکیبایی شما چرا این قدر شکسته شده اید؟ انگار مردم فکر می‌کنند باید همان خسرو شکیبایی‌ هامون را ببینند. در حالی که پدر من الأن 64 ساله است.» آیا، او با دیدن آن جمعیت در روز آخر، این دلخوری را فراموش کرد؟ آن موقع که برخوردش بستگی به حس و حال داشت. گاهی اوقات می‌پذیرفت و گاهی وقت‌ها ناراحت می‌شد. در مواقع ناراحتی هم همیشه یک جمله کلیدی و ثابت به زبان می‌آورد: «چرا مردم نمی‌دانند که من هم دارم زندگی‌ام را می‌کنم و سنم بالا می‌رود؟» اما خسرو شکیبایی یک چیز را خوب می‌دانست و همیشه هم به پسرش یادآوری می‌کرد: «اگر من این چیزی هستم که می‌بینی، به خاطر مردم است. بازیگر بی تماشاچی بی‌معنی است و دلیل این شهرت همین مردم هستند.» این طور که از بین حرف‌های پسر به نظر می‌رسد پدر استاد انرژی مثبت بود. همیشه آغوشش برای انرژی مثبت باز بود و برای همین است که حرف‌های از این دست او را کمی‌ ناراحت می‌کرد. «پدر من شخصیت استثنایی و خارق العاده‌ای دارد. می‌شود عاشقش شد. می‌شود محکم بغلش کرد و حس کرد که یک آدم خوب را بغل کرده ای. موج‌های مثبتی که برایت می‌فرستد کافیست تا حالت خوب شود.» نکند پوریا، دوباره با خواندن این حس و حال به حوای پدر، گریه کند و اشک بریزد. چه بسا اگر این روزها اینجا بود، می‌شد درباره این ماجرا از او پرسید. از او پرسید که تا به امروز که بیشتر از 6 ماه از مرگ پدر می‌گذرد چند بار برای او گریه کرده؟
* خوب یادم می‌آید که آن روز، در آن لحظاتی که پوریا سرشار از حس خوشبینانه زندگی بود و برای خودش و پدرش و خانواده اش برنامه‌های تازه ای چیده بود، چطور آن جمله استثنایی را به زبان آورد. بحثمان رسیده بود به جمله‌های کلیدی و تأثیر گذار از پدرش و به آن دیالوگ گویی دوست داشتنی. پوریا وقتی می‌خواست در این باره صحبت کند، انگار که خود اوست، دقیقا ً خسرو شکیبایی. آن جمله «لاکردار، اگه بدونی چقدر دوستت دارم» را خیلی دوست دارد. اما برای پسر مهم‌ترین قسمت، رابطه بین حمید ‌هامون و علی جونی بود و مثال می‌آورد از آن لحظه ای که بعد از این که همسر و بچه‌های علی جونی او را ترک کرده اند، در لحظه ای که حمید از او می‌پرسد: «حالت چطور است؟» او یک جواب خاص می‌دهد، جوابی که از عرش خوش بینی تا فرش ناامیدی در نوسان است. علی جونی جواب می‌دهد: «خوشبین ... امیدوار ... بدبخت ... ناامید.» این جمله یکی از تأثیرگذارترین جمله‌ها برای پوریا است. انگار هنوز هم هست. انگار حالا همین خاطره‌ها باقی مانده است و تصویری که باقی مانده. تصویر تمام نمای مردی است که می‌داند زندگی یک وقت‌هایی چقدر بد تا می‌کند و یک لحظاتی چقدر می‌شود خوش بینانه از کنار حادثه‌هایش گذر کرد. 

*
 پوریا و پریا _ عروس خانواده شکیبایی _ وقتی درباره خسرو شکیبایی صحبت می‌کنند، می‌توانند از هم نوبت بدزدند. هر دو نفرشان خاطره‌های عجیبی از پدر دارند. مثلا ً فیلم دیدن همراه با خسرو شکیبایی «به نکته‌های خیلی ریز و خوبی اشاره می‌کنند، چیزهایی که ما اصلا ً در فیلم ندیده ایم اما برای دیدن یک فیلم 90 دقیقه ای، 3 ساعت و نیم وقت می‌گذارند.» ولی بشنوید از حساسیت‌های بازیگر. از هیچ چیز به اندازه حرف زدن در سینما بدش نمی‌آید: «اگر از زندگی‌تان سیر شده اید در سالن سینما حرف بزنید تا ببینید پدر چه کار می‌کند.» اعتقاد اصلی خسرو شکیبایی به سکوت در سالن سینما بود و به خرید بلیط. «تا به حال پیش نیامده که پدر به سینما برود و بلیط نخرد. حتی وقتی قرار است یکی از فیلم‌های خودش را برای اولین بار ببیند، همیشه می‌گوید اگر می‌خواهی بروی و فیلم مرا بدون بلیط ببینی، من راضی نیستم.»
 
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
 منبع: ماهنامه نسیم هراز/ شماره 38
بازنشر اختصاصی سیمرغ
 
مطالب پیشنهادی:
خسرو شكیبایی‌ به روایت خسرو شكیبایی
 خسرو شکیبایی را تا خانه ابدی سبزش بدرقه کردیم (گزارش تصویری)
بیوگرافی هامون سینمای ایران
کلیپی به یاد ماندنی و دیدنی از نقش آفرینی های خسرو شکیبایی برای تماشا و دانلود
نامه رضا کیانیان به خسرو شکیبایی