پول برایش ارزش نیست. زنی هم دلبری‌اش را نمی‌کند. خودش است و خودش. برای «هیچ» آدم می‌کشد. برای سرخوشی و تفریح‌اش...
 
جوهره و جانش
... و اسکار این آخرین فرصت را برا ی تقدیر از مهم‌ترین استعداد و خلاق‌ترین چهره این سال‌های تازۀ سینما از دست نداد. بحث مرثیه‌نویسی و مرده‌پرستی نیست. داستان به نمایش با شکوه مردی باز می‌گردد که مثل هر نابغه دیگری جسم‌اش، خروش روح بی قراری را که داشت تاب نیاورد. در همین یک دو سال آخر، چه در فیلم بد «من اینجا نیستم» و چه در شاهکاری مثل «شوالیه سیاه» به یک اندازه خوب و شگفت انگیز بود. در آنجا تصویر مجسم دیلان جوان و پرجوش و خروش می‌نمود؛ درست شبیه خودش، و در «شوالیه سیاه» باز تعریف ایفای نقش در یک رل منفی. جنون، علاوه شد و به خباثت و حاصل، حیرت ناظران. مطمئن‌ام حتی جاش برولین، فیلیپ سیمورهافمن، رابرت داونی جونیور و مایکل شانون هم راضی نبودند امسال جایی بایستند که حق لجر فقید دانسته می‌شد. مجسمه طلایی نقش مکمل، کمترین شانس سینما برای قدردانی بود و آکادمی، این فرصت را از دست نداد. درآمدن ژوکر هیث لجر، به قیمت جان اش تمام شد. جوهره اش را کشید. می‌گفتند مدت‌ها در خودش فرو رفته بوده تا دلیل رفتارهای کاراکترش برسد. مردی که به هیچ ایده آلی و آرمانی معتقد نیست. می‌خواهد خباثت خودش را با خباثت دنیا معنی کند. می‌خواهد ثابت کند همه آدم‌ها، زمان اش که برسد همان قدر خبیث اند که او سعی می‌کند چنین بنمایاند. پول برایش ارزش نیست. زنی هم دلبری اش را نمی‌کند. خودش است و خودش. برای «هیچ» آدم می‌کشد. برای سرخوشی و تفریح‌اش. نبوغ اش را ریخته توی بازی‌هایی که طراحی می‌کند و نقشه‌های استادانه ای که می‌کشد. این مخلوق مشترک نولان/ لجر است. کسی نمی‌تواند همه اش را تصویر فیلم نامه بداند و بعید است کسی هم مدعی باشد که لجر به تنهایی به چنینی ژوکری رسیده است. اما همه می‌دانند این ژوکر بدون لجر، چیز دیگری می‌شد. جوهره وجودی لجر، عصیانی که زبانه می‌کشید و شبیه به جیمز دین اش می‌کرد، در ژوکر حلول کرده و فراتر از آنچه یک بازیگر به یک کاراکتر می‌دهد، خود کاراکتر شده است. وقتی می‌خندد، وقتی در سرسرای قصر بروس وین ماجراهای خیالی چاک خوردن دهان اش را برای راشل تعریف می‌کند، این لجر است که از پشت رنگ‌های ترسناک روی صورت اش خودش را نشان می‌دهد. خنده‌های دهشتناک هیچ ربطی به مخلوق تیم برتون/ جک نیلسون که کاملا ً به یک دلقک سیرک رسیده بودند (با آن رنگ‌های شاداب و جوک‌های مضحک و خنده‌های سرخوشانه) ندارد. ته قصه، وقت مرگ هم لجر است که باز از پشت ژوکر خودش را تحمیل می‌کند. دیالوگ‌های ته ماجرا، انگار فلسفه مردی است که از این دنیا بریده و دیگر تاب تحمل این اخلاق گرایی تصنعی حاکم بر جهان اش را ندارد. ترجیح می‌دهد تا پلید باشد، عوض این که خودش را فرشته ای دروغین بنمایاند. می‌گویند «شوالیه سیاه» را مرگ تراژیک هیث لجر به مقام دومین فیلم پر فروش تاریخ سینما رساند. این که آخرین فرصت دیدار با ستاره ای بود که‌هالیوود تازه داشت کشف اش می‌کرد و نمی‌دانیم باید شکر گذار باشیم که چنین نشد یا خشمگین. شکرگذار این که‌هالیوود از او برد پیتی دیگر نساخت یا خشمگین این که چقدر نقش مانده که بی حضورش بدون بازیگر امکان درست ساخته شدن پیدا نخواهد کرد. با این همه او ستاره صرف نبود. نمی‌توانست باشد. خواستند و نشد. مثل طاغی‌ها نقش‌های عجیب پیدا می‌کرد تا بازی کند. جسارت اش فراتر از مرزهای رایج بود. همین‌ها هم باعث مرگ اش شد. شاید این سومین یا چهارمین یادداشتی باشد که در این یک سال درباره اش می‌نویسم اما این آخری یک فرق بزرگ دارد. «شوالیه سیاه» را دیده ام و تازه فهمیده ام چرا بعد از ژوکر نخواست نقش بزرگ دیگری در کارنامه اش ثبت شود. این همه آن چیزی بود که یک بازیگر می‌توانست به یک کاراکتر ببخشد؛ جوهره اش را. جان اش را.
 
 
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: ماهنامه نسیم هراز/ شماره38
بازنشر اختصاصی سیمرغ
 
 
مطالب پیشنهادی:
 نابغه بداخلاق بدادا!!
باد در گیسوان کیت وینسلت
پایان ‌هالیوودی پنه‌لوپه‌کروز!!
جدیدترین عکسها از مراسم اسکار
عجایب اسکار از آغاز تا امروز!!