حتی آقای پرستویی که خودش همدانی است، یک بار به رضا و یک بار به خودم گوشزد کرد که «مواظب باش این لهجه مستهجنت نکند» و ترسی را...

حدود ۲۵ سال پیش، ماهنامه سینمایی فیلم بخش ثابتی داشت تحت عنوان «دومی‌ها»؛ که در آن خواننده را پای صحبت‌ها و معمولاً درددل‌های افرادی علاقه مند به سینما می‌نشاند که همزمان، به نوعی سوخته سینما نیز تلقی می‌شدند. کسانی که بازیگر نقش‌های بسیار فرعی بودند یا سال‌ها منتظر فرصتی برای ورود به سینما می‌ماندند و حالا جایی کار کوچکی کرده بودند که اثرگذار و قابل توجه به نظر می‌رسید. در غیاب آن بخش ثابت، معمولاً مطبوعات به سراغ چهره‌های اصلی بازیگری هر فیلم می‌روند و این گونه افراد، همچنان مهجور می‌مانند. دو فیلم «بیست» و «بی پولی» در میان محصولات ایرانی حاضر در فهرست اکران ۸۸، از یک نظر منحصر به فرد هستند. هر دو تعداد زیادی نقش مکمل مهم دارند که برای بازی آنها، به اندازه نقش‌های اصلی، صرف وقت و جزییات پردازی شده است. نقش میثم و بازی مهران احمدی، یکی از این موارد جذاب در فیلم «بیست» است. به هر دو دلیل بالا، در گفت وگویی مفصل پای حرف‌های احمدی نشسته ایم.
او که بازیگر نقش «میثم»، شهرستانی ساده دل و معصوم فیلم بیست است، بازیگری است که تئاتری‌ها خوب می‌شناسندش و تلویزیونی‌ها سریال‌هایش را دیده اند. اما سینمایی‌ها اولین بار است که او را بر پرده سینما می‌بینند. (البته به استثنای جشنواره بازها). چون او به جز فیلم «بیست» ساخته عبدالرضا کاهانی، در دو فیلم دیگر این کارگردان (آن جا و آدم ) هم بازی کرده است. این سه فیلم تمام پرونده سینمایی احمدی را تشکیل می‌دهند. متولد ۱۳۵۲ است، در تهران به دنیا آمده، در کودکی به نیشابور کوچ کرده و در نوجوانی دوباره به زادگاهش تهران برگشته است. امسال عصر دوران بازیگری او به ۲۰ سال رسید. چیزی که اصلاً نشان نمی‌دهد.

از آنجایی که فیلم‌های «آدم» و «آن جا» اکران عمومی‌نشده اند، فیلم «بیست» اولین فیلم شما است که به صورت جدی به نمایش درآمده و طبیعتاً مخاطب سینما کمتر از شما شنیده است. از خود و سابقه تان بگویید.
من کارم را از سال ۶۸ و تئاتر نیشابور شروع کردم و در آنجا تا سال ۷۱-۷۰ تئاتر حرفه یی کار می‌کردم؛ تئاتر حرفه‌یی به این معنا که در انجمن نمایش نیشابور گیشه داشتیم و تماشاچی بلیت می‌خرید و می‌آمد کار ما را می‌دید.
جدا از آن دانشگاه قبول شدیم و با رضا کاهانی به تهران آمدیم و تئاتر را به صورت آکادمیک در رشته بازیگری ادامه دادیم. در تهران هم تئاترهای موفقی را در همان سال‌ها کار کردیم؛ به عنوان مثال نمایش «چند و چون به چاه رفتن چوپان» که در جشنواره فجر آن سال ۹ جایزه گرفت، «محاکمه ژاندارک» با آقای داریوش مختاری، «آسیدکاظم» و... تا اینکه سال ۷۵ اولین کار تلویزیونی ام به نام «جدال با سرنوشت» را انجام دادم که در برنامه خانواده پخش می‌شد که آن زمان برنامه زیاد قابل توجهی نبود، ولی آن کار توانست مخاطب خیلی خوبی پیدا کند و به قول معروف گل کرد. بعد از آن سریال‌های تلویزیونی دیگری از جمله «تنها در تاریکی» را کار کردم و به مرور بعد از چند کار، عامه مردم مرا شناختند. بعد به خاطر مسائلی که پیش آمد، به ورطه تکرار کشیده شدم و اینکه قبول کردم در هر کاری بازی کنم. اینجا درست نقطه نزول کاری ام بود؛ نقطه یی بود که نباید به آن می‌رسیدم ولی به خاطر شرایط خاص زندگی که داشتم، فوت پدرم در همان سال‌ها، خرج دانشگاه و زندگی و... و در کل گرفتاری‌های مالی و اقتصادی یک جورهایی مجبور بودم. تا اینکه بعد از آخرین کار تلویزیونی ام «ماه و مهر» به کارگردانی آقای فیاض موسوی، تصمیم گرفتم کار نکنم حتی به این قیمت که دیگر اصلاً کار نکنم.

حالا که به آن زمان فکر می‌کنید، به نظرتان تصمیم معقولی گرفته و راه مناسبی را برای فرار از نزول انتخاب کرده اید؟
از قدیم گفته اند ماهی را هر موقع از آب بگیری تازه است. هنر هم یک جورهایی نو به نو است. به هر حال چهار سال کار تلویزیونی نکردم و در این مدت دستیاری و برنامه ریزی کردم و البته کارگردانی؛ هشت فیلم کوتاه ساختم و یک فیلم بلند ویدئویی به نام «کلکسیونر».

چرا هیچ کدام از این فیلم‌هایی که می‌گویید در هیچ جشنواره و برنامه یی دیده نشدند؟
بیشتر تجربه می‌کردم و انگیزه ام چیز دیگری بود و می‌خواستم در این کار غلت بخورم. اصلاً به فکر جشنواره و نمایش فیلم‌هایم نبودم، کارهای بدی هم از آب درنیامدند و به زعم دوستانی که آنها را دیده اند، فیلم‌های آبرومندی هستند.

پس آشنایی تان با آقای کاهانی به دوران کودکی برمی‌گردد.
بله، ما از کودکی و در هفت، هشت سالگی با هم در کوچه‌ها فوتبال بازی می‌کردیم و بعد هم تئاتر را شروع کردیم. من کارگردانی می‌کردم و رضا بازی می‌کرد. رضا کار می‌کرد، من بازی می‌کردم. اتفاقاً در جشنواره‌های دانش آموزی مقام‌های خوبی هم به دست آوردیم.

این دوستی دیرینه در کارهای مشترک تان چگونه نمود پیدا می‌کند؟ آیا باعث درک بیشتر شما از خواسته‌های او می‌شود یا مثلاً بالعکس جاهایی باعث پارتی بازی‌هایی در مورد شما می‌شود؟
این ارتباط قدیمی ‌خیلی در فهمیدن حرف همدیگر کمک می‌کند. در واقع رضا کودکی من است و من کودکی او، چون بافت خانوادگی مان هم یک جور بود و در یک طبقه اجتماعی قرار می‌گرفتیم. فهم مان از همدیگر خیلی بالا رفته است اما از این جهت که سر کار آسانگیرتر باشد اتفاقاً برعکس. رابطه نزدیک ما سر صحنه ظاهراً به ضررم و در حقیقت به سودم تمام می‌شود. رضا چون من را می‌شناسد به من سخت تر می‌گیرد چون دیگر رودربایستی وجود ندارد. من هم خیلی این اتفاق را دوست دارم چون کسی در بیرون وجود دارد که بدون تعارف می‌تواند مثل وجدان یک آدم با من حرف بزند.

نکته یی که رضا کاهانی در گفت وگوهایش مکرراً به آن اشاره می‌کند حقیقی بودن یکسری از آدم‌ها و موقعیت‌های فیلم است. احتمالاً شما به دلیل دوستی که با کاهانی دارید باید تجربه‌های مشترک زیادی داشته باشید. می‌خواهم با این دو نکته سراغ فیلم برویم. آیا قبلاً با شخصیت خودتان در فیلم بیست روبه رو شده بودید یا «میثم» صرفاً برای داستان خلق شده و زاییده یک تخیل است؟
تقریباً صد درصد آدم‌هایی که در فیلم بیست وجود دارند برای من هم شناخته شده هستند. البته یکسری چیزها را خود رضا به آنها اضافه کرده است اما آن چارچوب اولیه شان برای من هم قابل شناسایی است. شخصیت «میثم» را دیده بودیم اما نه به این شکلی که در فیلم می‌بینید. در واقع بخشی از این آدم را می‌شناسم. می‌خواهم بگویم جنس این آدم را درک کرده بودم. مثلاً شخصیت آشپزی را که آقای خمسه نقشش را بازی می‌کرد ما قبلاً دیده بودیم. آشپز فیلم «آدم» بود و اتفاقاً زیاد هم حرفی برای گفتن نداشت و در نگاه اول تندخو و بداخلاق به نظر می‌رسید ولی وقتی به او نزدیک می‌شدیم می‌دیدیم چه دل رئوفی دارد. ولی «میثم» آدمی‌نبود که صد درصد دیده باشی اش. بیشتر از او شناخت داشتیم.

نقش شما در فیلم بیست یکسری ویژگی‌های خاص دارد که شاید بارزترینش لهجه لری با ته مایه‌های همدانی (و شاید هم همدانی با رگه‌هایی از لری) باشد. از نظر شخصیت پردازی این لهجه چه تاثیری در نقش دارد. انتخاب این لهجه صرفاً برای تاکید بر شهرستانی بودن این آدم است یا کارکرد دیگری دارد؟
اتفاقاً خیلی‌ها لهجه همدانی مرا لری فرض می‌کنند. لهجه من همدانی است و لرها شبیه همدانی‌ها حرف می‌زنند. اتفاقاً من دوست لری داشتم که با دوستش که او هم لر بوده، فیلم را دیده اند و دوست دوستم به او گفته من این پسر را می‌شناسم و خرم آبادی است و... این به این خاطر است که لهجه‌ها شباهت‌هایی به هم دارند و حتی قزوینی هم شبیه همدانی است. از این گذشته همدان جایی است که چهار قوم مختلف با هم برخورد می‌کنند؛ کردها، لرها، ترک‌ها و خود همدانی‌ها که جزء هیچ کدام از اینها نیستند. طبیعی است برای تماشاگری که این لهجه‌ها را نمی‌شناسد و بیشتر لری شنیده، لهجه من لری به نظر می‌رسد در صورتی که همدانی است. اصولاً لهجه کارکرد خیلی خوبی در ایفای نقش دارد به شرط آنکه درست اجرا شود وگرنه لبه تیغی است. اگر درست اجرا نشود شخصیت را مضمحل و تباه می‌کند و بیشتر به سمت هجو پیش می‌بردش که این بسیار خطرناک است. لهجه‌ها در واقع زاییده فرهنگ‌های مختلف هستند. به نظرم کسی که می‌خواهد برای یک شخصیت لهجه خاصی را در نظر بگیرد باید درون فرهنگ آن جامعه برود، کند و کاوش کند و آن حسی را که درون یک لهجه پنهان است، کشف کند. شما لهجه خراسانی را که می‌شنوید یک حس پنهانی دارد که تا شما با فرهنگ آنها عجین نشده باشید آن را نمی‌فهمید و شاید فقط برایتان جذابیت داشته باشد. وقتی شما با یک اصفهانی مواجه می‌شوید باید زیرکی خاص این قوم را در لهجه شان پیدا کنید.
آن زبان داری و لفاظی که اصفهانی‌ها دارند درون شان هم وجود دارد که این خودآگاه و ناخودآگاه به لهجه شان منتقل می‌شود. آن چیزی که من از همدانی‌ها برداشت کردم این است که جماعت بسیار مغروری هستند و بسیار بانمک. شما وقتی با یک همدانی هستید ممکن است ساعت‌ها حرف بزند ولی شما را خسته نکند. بسیار شیرین حرف می‌زنند و اتفاقاً کمتر هم به این لهجه پرداخته شده است. منش‌های خاص خودشان را دارند که یکی از آنها غرور است. با این حال آدم تصور می‌کند آنها مظلوم هستند. پدر من همدانی بوده است و این لهجه از جهتی ادای دین من به پدرم بود. از طرفی دیگر من فکر کردم «میثم» تنها شخصیتی است که موقعیت پارتنری ندارد. آقای خمسه پارتنری دارد به نام خانم عرفایی. حبیب رضایی خانم کرامتی یا همان فیروزه را در کنار خودش دارد. آقای پرستویی یا همان سلیمانی هم روبه روی پسرش قرار می‌گیرد. ولی میثم خیلی تک بود از آن جهت که شخصیت مقابلی نداشت که احساساتی را بگیرد و بدهد. در ذهن خودم این خطر را حس می‌کردم که این آدم از بقیه شخصیت‌ها کنده نشود و زیر دست و پای این همه هنرپیشه درجه یک له نشود. به نظرم یکی از چیزهایی که الان میثم را نگه داشته لهجه اش است. از ابتدا این شخصیت همدانی نبود. من پیشنهادش را به رضا دادم، گفت می‌توانی؟ چون تا به حال همدانی از من نشنیده بود، گفتم آره. حتی آقای پرستویی که خودش همدانی است، یک بار به رضا و یک بار به خودم گوشزد کرد که «مواظب باش این لهجه تو را به بیراهه نبرد و مستهجنت نکند» و ترسی را در دل من انداخت که باعث شد تحقیق و تمرینم را بیشتر کنم. به پسرعمه‌هایم زنگ می‌زدم، می‌پرسیدم، دوست همدانی داشتم، حتی سر صحنه بعضی وقت‌ها با آقای پرستویی همدانی حرف می‌زدم و...

آدم‌های فیلم بیست موقعیت خاصی دارند؛ آدم‌های طبقه فرودست که با مشکلات و مسائلی روبه رو هستند که شاید هر کدام از ما کمتر با آن مواجه شده ایم. میثم هم یکی از همین آدم‌های خاص است. برای نزدیک شدن به فضا و موقعیت این آدم چه چیزهایی لازم داشتید و چه تلاشی کردید؟
البته من معتقدم هیچ کدام از آدم‌های این فیلم از طبقه فرودست نیستند. درست است که مشکل مالی دارند، اما از جنس فرودستان جامعه نیستند. اگر اسم اینها را فرودست بگذاریم، پس فرودستان کجایند؟ اینها یک قشر زیر خط فقر هستند اما فقیر نیستند. اتفاقاً میثم باز از بقیه جداتر است چون آن جوری که از دیالوگ‌هایش می‌فهمیم مادری در همدان دارد که حتماً آن مادر خانه یی دارد. میثم آنجا را ول کرده است و آمده به عشق بازیگری. از طبقه فقیر نیست. اصلاً قرار نیست که مخاطب دلش برای این آدم بسوزد. این آدم‌ها ظاهراً مساله و مشکل عمده یی ندارند و این تعمداً در فیلمنامه است و کارگردان می‌خواهد تماشاگر دچار سانتی مانتالیسم و احساسات بیخودی نشود. شخصیت‌های بیست از طبقه یی هستند که در سینمای ایران زیاد به آنها پرداخته نشده است. ما در فیلم‌هایمان یا فقط طبقه پایین پایین و بدبخت بدبخت را دیده ایم یا طبقه بالای بالا.
من جنس این آدم‌ها را جنس آدم‌های فیلم «مهمان مامان» می‌بینم، البته بدون قیاس فیلم‌ها با همدیگر. فقط جنس آدم‌ها مد نظرم است. اینها را گفتم تا به اینجا برسم که میثم خیلی از من دور نیست. شاید برای کسی که مثلاً در جردن یا تجریش زندگی می‌کند، میدان امام حسین زمین تا آسمان فرق کند ولی برای منی که با میدان امام حسین شروع کردم، آدم‌های شوش و میدان خراسان قابل درک تر هستند. از این جهت تجربه زندگی کردن در چنین فضایی هر چند کوتاه بهترین کمک برای نزدیک شدن به میثم بود.

بازی شما در قسمتی از فیلم که به دفتر فیلمسازی می‌روید با بازی تان در کل فیلم کاملاً متفاوت است. اگر بخواهم کلی تر بگویم، نکته بارزی که وجود دارد بازی متفاوت شما در مقابل تک تک کاراکتر‌های فیلم است و این تفاوت در ایفای نقش در مقابل هر یک از شخصیت‌ها وجود دارد.
خیلی ممنونم از سوال تان. این یک نکته ظریفی است که نمی‌دانم چرا خیلی وقت‌ها دیده نمی‌شود. ما در زندگی عادی مان هم همین طوریم. ما در خانه مان نوعی برخورد می‌کنیم و در محل کار نوعی دیگر. نوع برخورد با دوست صمیمی‌و دوست تقریباً صمیمی‌مان کاملاً فرق می‌کند.

طبیعی است که در هر فیلمی‌دیالوگ و کلام شخصیت‌ها بسته به موقعیت فرق می‌کند اما آن چیزی که کمتر شاهدش بودیم بازی متفاوت است. می‌خواهم بگویم یک جور حرف نزدن یک بحث است و یک جور بازی نکردن بحثی دیگر.
به این خاطر که حس شما متفاوت می‌شود. بیان هم ناشی از حس است و همین طور حرکت. بیان و حرکت را می‌شود با تمرین و ممارست بهتر کرد. اما چیزی که هیچ وقت درست نمی‌شود آن حس است. تمام اعمال فیزیکی ما ناشی از حس مان است و همین باعث می‌شود در مقابل کاراکترهای مختلف نوع حرف زدن و حتی میمیک من تغییر کند.

این تفاوت ریزبینانه از کجا می‌آید؟ از تئاتر با خود به سینما آوردید یا...
ببینید من زندگی ام را روی این کار گذاشتم. من عاشق کارم هستم. من اگر بازیگری نمی‌کردم شاید الان موفق تر بودم ولی مثل کرگدن در این کار ایستاده ام و با دل و جان کارم را دوست دارم. بنابراین در هر فیلمی‌که دوستش داشته باشم و آن را قبول کنم، دیگر از ساعت چهار صبح تا ۱۰ شب در خدمت آن کارم. در آن مدت من دیگر زندگی ندارم. اگر یک چیزی بگویم شاید به من بخندید. شما می‌دانید که من با همان لباس‌های سر صحنه می‌رفتم خانه و برمی‌گشتم؟
اینها را اگر آدم‌های خیلی بزرگی بگویند برای همه عجیب به نظر می‌رسد اما چون مهران احمدی می‌گوید، شاید دیده و شنیده نشود. آن لباس در واقع به من شخصیت و حس می‌دهد. آن لباسی که شما می‌بنید واقعاً در طول ۳۵ روز فیلمبرداری از تن من درنیامد.
آن وانت را دیدید، من تمام مدت با آن وانت رفتم و آمدم؛ وانتی که اگر بیشتر از ۴۰ تا سرعت می‌رفت، مضمحل می‌شد و از هم می‌پاشید. اینها باعث می‌شد هر کس من را در خیابان می‌دید فکر کند واقعاً کارگرم.

لباس‌هایتان شبیه کارگرها بود، پشت وانت هم که می‌نشستید طی مسیر رفت و آمدتان پیشنهاد حمل بار نداشتید؟
نه زمان رفت و آمدم جوری بود که نمی‌شد. چون ۵/۴ صبح می‌آمدم و کسی در خیابان نبود، از آن طرف هم ۹، ۱۰ شب می‌رفتم که قاعدتاً آن وقت شب کسی باری نداشت که بخواهد جابه جا کند.

این سوال را از آن جهت پرسیدم که در قسمتی از فیلم که میثم بعد از کلنجار رفتن با سلیمانی و تعویض شیشه وانت برای خریدن یخ بیرون می‌آید، یک آقایی می‌آید و به او پیشنهاد جابه جایی بار می‌دهد. میثم اگر بدون مقدمه پیشنهادش را رد می‌کرد، چیز عجیبی نبود، چون تازه یک دعوا را فیصله داده بود، اما او یک دیالوگ تیزهوشانه یی به کار می‌برد و اول می‌پرسد؛ «چقدر میدی؟» طرف می‌گوید پنج هزار تومان و میثم مکث کوتاهی می‌کند و بعد جواب رد می‌دهد. این دیالوگ مانع کلیشه یی شدن آن صحنه می‌شود. فکر می‌کردم شاید چنین چیزی در فیلمنامه نبوده و حاصل یک تجربه ملموس است.
دقیقاً همین طور است. سر صحنه رضا به من گفت در جواب تقاضای او می‌گویی وانت برای خودم نیست و می‌روی. من یک کم فکر کردم و به رضا گفتم بگذار بپرسم چقدر می‌دهد. چون اگر این را نمی‌گفتم، یک کم شعاری می‌شد و شخصیت کارگردانی شده بود و می‌رفت سمت آن سانتی مانتالیسمی‌که از آن فرار می‌کردیم. ولی این طوری طبق عادتش می‌پرسد. ضمن اینکه یک لحظه به خودش می‌آید که« احمق چه کار داری می‌کنی». تماشاچی عام هم به همین حس می‌رسد اما دلیلش را نمی‌داند. شاید کسی که تخصصی نگاه کند، بفهمد این حس از جا می‌آید و علتش را درک کند.

شخصیت میثم از جهت عشق به بازیگری و تلاشش برای ورود به سینما یکسری مشابهت‌هایی با خود شما دارد. این تشابه چقدر به نشان دادن علاقه مفرط این آدم به بازیگری کمک کرد، اصلاً تا به حال در موقعیت میثم قرار گرفته اید؟
از لحاظ موقعیتی نه، چون من تا به حال برای تست دادن جایی نرفته ام و اتفاق نیفتاده که وارد دفتری بشوم و بخواهم به آن معنا تست بدهم (البته تست دادن لزوماً چیز بدی نیست) اما تجربه‌های دستیاری و کارگردانی ام در نشان دادن این علاقه بسیار کمکم کرد. من می‌دانستم این آدم‌ها چه هولی در دل شان دارند، چرا که از آدم‌های بسیاری تست گرفته بودم. برای صحنه اتاق فیلمسازی اصلاً دیالوگ نوشته شده یی وجود نداشت و کاهانی فقط در فیلمنامه نوشته بود این آدم به دفتر یک فیلمساز می‌رود و تست می‌دهد. تمام دیالوگ‌های آن صحنه بداهه گفته شد. اما از بعد دغدغه مشترک داشتن با میثم، بله، با او همذات پنداری می‌کردم. آن زمانی که از نیشابور به تهران آمدم شوق ورود به تلویزیون و سینما را داشتم ولی به مرور زمان سعی کردم این شوق را به فهم تبدیل کنم و در حال حاضر «رفتن» است که برایم مهم و جذاب است نه «رسیدن». امیدوارم اگر روزی میثم به آرزویش رسید و توانست بازیگر شود، حداقل همین یک اصل را به خاطر داشته باشد.

دغدغه میثم یک مقدار با دغدغه‌های بقیه آدم‌های فیلم فرق می‌کند و مشکلی که او دارد در مقایسه با مشکلات شخصیت‌های دیگر، اگر نخواهیم بگوییم کمیک، فانتزی تر است. به نظر خودتان نقش میثم در کل داستان چیست، آیا قرار است تلطیف کننده فضای سنگین و خاکستری فیلم باشد یا اینکه همپای دیگر کاراکترها یک نقش محکم و استوار دارد؟
از اول اصلاً بنا نبود میثم از تماشاگر خنده بگیرد و ما اصلاً چنین قصدی نداشتیم. حتی در فیلم‌های «آدم» و «آن جا» هم دقیقاً صحنه‌هایی از من وجود دارد که تماشاگر را می‌خنداند و اتفاقاً در آن صحنه‌ها هم قصد خنداندن تماشاگر را نداشتیم. این از آنجایی ناشی می‌شود که ما در زندگی روزمره مان کارهایی می‌کنیم که اگر بقیه آدم‌ها روی آنها تمرکز کنند، خنده شان می‌گیرد ولی چون این تمرکز وجود ندارد، از کنارشان رد می‌شوند. اتفاقاً کمدی وقتی به وجود می‌آید که شما قصد خنداندن نداشته باشید. آن موقعیت و آن طرز رفتار باعث می‌شود تماشاگر بخندد. ببینید تماشاگر کجاها به بازی من می‌خندد. مثلاً آنجایی که دارم به مادرم می‌گویم «نقش اصلی نیستم، سایر بازیگران میام.» اگر من در واقعیت این جمله را به مادرم بگویم، انصافاً خنده مان نمی‌گیرد. یا مثلاً موزیک‌هایی که در موبایلش است. خب این موزیک‌ها در موبایل تمام این دست آدم‌ها هست ولی ما هیچ وقت نمی‌خندیم. خب این قبل از ماجرای ساخت بود. اما کارگردان می‌داند در یک صحنه مهران احمدی می‌تواند کاری کند که از تلخی کار گرفته شود. رضا کاهانی جنس من را می‌شناسد و می‌داند من می‌توانم با گفتن این دیالوگ به ظاهر ساده آن تلطیفی را که شما می‌گویید به وجود بیاورم.

ی
عنی می‌خواهید بگویید شما در آن لحظه به این مساله واقف نبودید ولی کارگردان می‌دانسته است چه چیزی از آب در خواهد آمد؟
نه، به هر حال من هم زیرکی‌های رضا را فهمیده ام دیگر و در آن لحظه می‌دانستم هدفش چیست. اما اینکه از قبل پیش بینی چنین خنده‌هایی را کرده باشیم نبود، فقط در آن لحظه بود و من می‌فهمیدم این زیرک می‌خواهد از من یک موقعیت فانتزی بگیرد؛ فانتزی از جنس رئالیستیک، نه فانتزی که بیرون بزند و تماشاگر بگوید آهان، اینجا را گذاشته اند که من بخندم.

از خصوصیات کاراکتر شما در فیلم بیست، درباره لهجه، موقعیت و طبقه اجتماعی و دغدغه‌هایش صحبت کردیم. آیا نکته خاص دیگری در این شخصیت وجود داشت که روی آن کار کرده و برجسته اش کرده باشید؟
آن چیزی که به نظر خودم یکی از نقطه‌های بارز میثم به حساب می‌آمد، ساده دلی و شهرستانی بودنی بود که در رفتار، حرکات و حتی نوع نگاهش موج می‌زد. این ساده دلی دستمایه اولیه من برای نزدیک شدن به شخصیت بود. نمی‌گویم مظلوم یا یک آدم ترحم برانگیز است ولی یک جور صداقت را می‌شود در این آدم دید. یعنی هر چه در درونش بود را بروز می‌داد و می‌گفت. مثلاً کسی جرات نمی‌کرد به سلیمانی حرفی بیشتر از حرف کاری بزند، حتی در لحظاتی که خوب شده بود. ولی می‌بینیم میثم می‌آید و به سلیمانی می‌گوید؛ «اگر یکی پیدا بشه یه پول قلنبه یی بهت بده، اینجا رو می‌فروشی.» از ابتدا به این یک رنگی، این روراستی و دلپاکی میثم فکر می‌کردم و الان که به فیلم نگاه می‌کنم، به نظرم این اتفاق درآمده است، تا نظر دیگران چه باشد.

شاید بهترین جای بازیتان در «بیست» صحنه سیلی خوردن تان از سلیمانی باشد. سوالی در کار نیست، فقط می‌خواهم در مورد آن صحنه حرف بزنید.
اتفاقاً خودم هم آن لحظه را، لحظه طلایی بازی خودم می‌دانم. خیلی از بازیگرها دوست دارند خیلی زود به لحظه طلایی بازی نقش شان برسند و آنجا هر چه دارند را بیرون بریزند. در صورتی که غافل می‌شوند از اینکه آن لحظه طلایی به وجود نمی‌آید، مگر اینکه از جزیی ترین مسائل آن شخصیت شروع کرده باشند. یعنی آن توجهی که بازیگر به آن جزئیات دارد او را به آن لحظه می‌رساند. همان جزئیات کوچکی که خیلی راحت می‌توانیم از کنارشان ویراژ بدهیم و رد شویم، شما با همین جزئیات آن شخصیت را شناخته اید، حالا وقتی می‌رسد به آن موقعیتی که مثلاً سیلی می‌خورد، شما تازه حسش را می‌فهمید. در آن صحنه من از آقای پرستویی استدعا کردم که بزند. ایشان نمی‌خواستند بزنند و من خودم را کشتم تا قانع شان کردم. چون من از آن دست بازیگرانی هستم که می‌گویم باید اتفاقی درست برای آدم بیفتد و آن لحظه آدم تصمیم بگیرد که چه عکس العملی نشان دهد. از قبل طراحی نکند که حالا وقتی این چک را خوردم، دستم را بیاورم بالا یا مثلاً صورتم را آنقدر بچرخانم و دو قدم به عقب بروم. من در این لحظات دوست دارم دقیقاً عکس العمل همان اتفاق واقعی را نشان دهم. برای همین همیشه سعی می‌کنم اصلاً از قبل به این صحنه‌ها فکر نکنم.
منتظر می‌مانم ببینم درست در همان لحظه درونم به من چه می‌گوید و تحت تاثیر حس آن لحظه درونی، اعمال فیزیکی ام هم خود به خود شکل می‌گیرد. آقای پرستویی می‌گفتند من یک جوری می‌زنم که کسی نفهمد نزده ام، گفتم آخه حس سیلی خوردن به من منتقل نمی‌شود، آن وقت خود من هم نمی‌فهمم سیلی خورده ام. هفت، هشت برداشت هم داشت آن صحنه و هر دفعه که این آدم می‌زد، واقعاً ناراحتی را در چهره اش می‌دیدم. آخر شب هم برایم اس ام اس فرستاد؛ «سرم درد می‌کند، خوابم نمی‌بره، من رو ببخش و...» من هم جواب دادم «اصلاً دردم نگرفت، نگران نباش.» هر چند که باید اعتراف کنم آقای پرستویی دست سنگینی دارند. (خنده) وقتی میثم سیلی می‌خورد با نگاهش به سلیمان می‌گوید «اگر بخوام می‌زنمت ولی به خاطر شرافت و ادبم این کاررو نمی‌کنم.» بعد صورتم را برمی‌گردانم به سمت کارگرهای آن طرف و با نگاهم به حبیب رضایی که می‌دانم منتظر کلید وانت است، می‌گویم «کور خواندی.» این حسی بود که در آن لحظه در من به وجود آمد و قبلش اصلاً هیچ تصوری از عکس العملم نداشتم. در مجموع شخصیت‌های فیلم بیست شرافتمندند. شرافتمندانه بودن این آدم‌ها است که باعث می‌شود در حالی که شرایط و استعداد برای کار خلاف در درون شان وجود دارد، هیچ وقت به خلاف تن ندهند. من کسانی که فیلم را ندیده اند و آنهایی را که می‌خواهند دوباره ببینند دعوت می‌کنم به شرافت این آدم‌ها نگاه کنند که چه جوری با مسائل شان دست و پنجه نرم می‌کنند، بدون آنکه شرافت شان را زیر پا بگذارند.

مهران احمدی از عشق و علاقه اش به بازیگری می‌گوید، از تلاش‌هایی که برای کارش کرده و از تمام سختی‌های این حرفه. اما اتفاقی که رخ می‌دهد این است که بازی‌های سینمایی اش محدود به چند فیلم است و احساس می‌کنم نتیجه این تلاش‌ها باید اتفاق بزرگ تری باشد، نسبت به آنچه تا به الان اتفاق افتاده است، خودتان فکر می‌کنید چرا هیچ وقت به آنجایی که باید می‌رسیدید، نرسیدید؟
بگذارید من یک گله یی بکنم. نمی‌دانم چرا، اما آدم‌ها براساس فیزیک و چهره شان و شناخت شما خبرنگارها از آنها است که گل می‌کنند، می‌شکفند و بارور می‌شوند. می‌خواهم بگویم متاسفانه من هنوز دیده نشده ام. همه هم می‌گویند «تو خیلی در فیلم بیست خوب بودی»، عجیب است برایم که همه دارند این جمله را می‌گویند. تعریف از خود نیست. این را آنها می‌گویند، آدم‌های بزرگ می‌گویند «تو از همه قابل باورتر بودی.» اما وقتی با واقعیت روبه رو می‌شوم و اتفاقی را که برایم می‌افتد می‌بینم، به این نتیجه می‌رسم که آن طوری که باید باشد، نیست.

یعنی فقط مطبوعات و آدم‌هایش مانع رسیدن شما به جایگاهی بالاتر در سینما هستند؟

نه فقط مطبوعات. البته یک مقداری هم به شانس بستگی دارد. یک آدمی‌را می‌بینید با یک کار نصفه و نیمه مطرح می‌شود و راه برایش باز می‌شود و همین طور برایش می‌بارد. من اصلاً قصد قیاس ندارم اما یک آدمی‌را هم می‌بینیم مثل پرویز فنی زاده که نمی‌شود آن چیزی که باید بشود، در صورتی که همه از بزرگ تا کوچک سینما تا حرف بازیگری می‌شود، می‌گویند پرویز فنی زاده. پس چرا هیچ وقت این آدم دیده نشد؟ بعد از سالیان یک جایزه سپاس به او دادند، اما هیچ وقت به آن سهمی‌که از سینما و بازیگری این مملکت داشت، نرسید. باز هم می‌گویم من اصلاً در حدی نیستم که بخواهم خودم را با پرویز فنی زاده بزرگ مقایسه کنم. مساله دیگر این است که موفقیت در این حرفه یک کمی‌هم به روابط برمی‌گردد. با صداقت بگویم من بی دعوت حمام هم نمی‌روم. من از این آدم‌ها نیستم که دچار وب گردی و ولگردی در دفترهای سینمایی باشم و با آدم‌های مافیایی رابطه داشته باشم. دنیای من خیلی شخصی و روابطم هم محدود است و نمی‌گویم این چیز خوبی است، پس یک مقداری هم به خودم برمی‌گردد. باور کنید من دغدغه این جور چیزها را ندارم چون سوال کردید این حرف‌ها را می‌زنم. از سال ۶۸ تا الان ۲۰ سال گذشته است اما هیچ کس نمی‌داند مهران احمدی ۲۰ سال است که دارد در این سینما جان می‌کند. من اگر ۲۰ سال صافکاری می‌کردم الان سه تا مغازه با دوتا خانه داشتم. الحمدلله وضع زندگی ام بد نیست و خیلی هم راضی ام ولی می‌خواهم بگویم هر کس ۲۰ سال در هر رشته یی کار کند، الان وقت بازنشستگی اش است. من اگر وارد ارتش شده بودم الان سرهنگ تمام بودم. تازه اگر یک آدم معمولی بودم. اگر استعداد و جان برکفی خودم در آن رشته را در نظر بگیرم، الان تیمسار بودم. اما در حال حاضر در رشته بازیگری من یک ستوان دویی هستم که قرار است سروان بشود.

با همه این احوالات و در این شرایط آینده خودتان را چطور می‌بینید؟
همیشه از خدا خواستم اندازه یی که ظرفیت دارم به من بدهد. شاید دلیل اینکه جایگاهم اینجاست، همین باشد که خودم خواستم. بعضی‌ها بی ظرفیت به جاهایی می‌رسند که بعد خانه خراب می‌شوند. اما من همیشه دوست دارم اگر قرار است چیزی را داشته باشم، اندازه ظرفیتم باشد. می‌دانم یک روزی سیمرغ می‌گیرم. به شما قول می‌دهم که می‌گیرم. اما سیمرغ را روزی می‌گیرم که حتماً ظرفیت و لیاقتش را داشته باشم.
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: aftab.ir
 
مطالب پیشنهادی:
فیلم سینمایی" بیست"، بیست می شود ؟؟+ گزارش تصویری
مصاحبه با کارگردان