این هنرمند بعد از سلام و احوالپرسیهای رایج و عذرخواهی ما که به خاطر ترافیکهای دم غروب تهران نیم ساعت دیرتر به قرار مصاحبه رسیدهایم اولین چیزی که میگوید، این است: «گفته بودم، شعرم میگم؟» و وقتی میگوییم که «نمیدانستیم» بلافاصله شروع میکند به خواندن: «میشه تو میشی اون چشمای تو اسب شد و آروم چرید...» او در حالی که پشت میز آشپزخانه نشسته، بیوقفه میخواند.
گفتوگویی به انگیزه برگزاری مراسم بزرگداشت او در جشنوارهی تئاتر فجر اما این گفتوگو با شعر و شاعری شروع شد و با آشپزی و تماشای زوایای گوناگون خانه این هنرمند ادامه پیدا کرد و گاهی هم به تئاتر کشیده شد.
بهروز بقایی شعرهایش را در یک دفترچه نوشته که در نور غروب یک روز زمستانی، آبیرنگ به نظر میرسد و همچنان میخواند.
ترانههایی عاشقانه دارد اما به جز آنها شعرهای دیگری هم دارد، شعرهایی که برای مردمان حاشیهنشین سروده یا مثلا بهیاران بیمارستان که با روپوشهای کرم قهوهایشان، آنها را زحمتکشترین قشر جامعه میداند. هر چند همه این شعرها لطیف و قشنگ هستند اما پسزمینههای اجتماعی دارند. حکایتهایی که نشان میدهد بازیگر مورد نظر ما به دنیای اطرافش حساسیت زیادی دارد.
کمی که زمان سپری میشود به تئاتر و بازیگری میرسیم و او میگوید به جز کار بازیگری، معلمی را هم دوست داشته و ادامه میدهد: «اگر بازیگر نمیشدم، دوست داشتم معلم شوم.» و وقتی میپرسیم «معلم چی؟» میگوید:« هر چی. تدریس را دوست دارم. »
او اما به جز تدریس، آشپزخانه را هم دوست دارد و آشپزی را. آشپزخانهاش هم قشنگ است مثل بقیه جاهای خانه. هر چند خانهاش، خیلی پر نور نیست اما میزبان ما با صمیمیت و مهربانی به آن گرما میدهد.
با چای لاهیجان از ما پذیرایی میکند و اصرار دارد تا چای لاهیجان خیلی چای خوبی است. میپرسیم شما آشپزی هم دوست دارید و او میگوید:« هر چیزی که منفعتی را عاید کسانی دیگر کند، دوست دارم. اگر شما دستپخت من را بخورید و آن را دوست داشته باشید، خوشحال میشوم چون آشپزی هم یک جور آفرینش است. یک عالمه مواد مختلف را روی هم میریزیم و چیز جدیدی درست میکنیم.»
بهروز بقایی از غذاهای شمالی میگوید با چاشنیهای جورواجورشان و از کشاورزان و شالیکاران. همه اعضای خانوادهاش در شمال هستند ولی او به خاطر کار هنری در تهران پاگیر شده و خودش میگوید: «از دست رفتم» و البته این را به طنز میگوید و با شوخی.
این هنرمند، نقشهای خیلی زیادی در تئاتر بازی کرده است از جیمی «یک دقیقه سکوت» تا نقشهای دیگری در «ایوانف» یا «هاملت با سالاد فصل» و ... اما خودش بیش از همه نقشی را دوست دارد در نمایش نامهی مولیر که اکبر زنجانپور کارگردانی کرده و یادآور میشود: « من ، فرامرز صدیقی ، اکبر زنجانپور و تانیا جوهری در آن نمایش بازی میکردیم. سال 65 اجرا شد. آن نمایش را خیلی دوست داشتم هر چند تعداد تماشاگرانمان از ما 4 بازیگر کمتر بود. از میان کارهای تلویزیونی هم «دنیای شیرین دریا» را دوست داشتم که کار دلیام بود.»
اما فقط اینها نبوده نقش «جیمی» در نمایش «یک دقیقه سکوت» محمد یعقوبی را هم خیلی دوست داشته و میگوید:«در نمایش «تنها راه ممکن» هم نقشی داشتم که خیلی دوستش داشتنم. نقش مردی بود که آلزایمر گرفته بود....میدانید بعضی از نقشها بازیگر را به گریه میاندازد.»
از نقش دیگری هم میگوید نقشی که قرار بوده در نمایش عاطفه پیرنظر بازی کند که هنوز فرصت اجرایش پیش نیامده. نقش آدمی است که خودکشی کرده اما موفق نشده و دست و پایش لمس شده است. وقتی میپرسیم آرزو دارید چه نقشی را بازی کنید که هنوز فرصتش آن پیش نیامده است، میگوید:« هر نقشی که از این به بعد پیشنهاد شود، البته معتقدم هر کاری را نباید انجام دهیم.»
بقایی، خانه را نشانمان میدهد، خانهای که دو اتاق دارد و چیزهای بسیاری برای کشف کردن. درهایی دارد با هفتاد سال قدمت که آنها را گوشه یکی از اتاقها گذاشته است. اتاق دیگرش هم مکاشفات دیگری برایمان دارد . یکی از دیوارها را با تسبیحهای جورواجور و رنگارنگ پوشانده است، شکل این تسبیحها شبیه درخت است.
روی در کمد هم یک نقاشی بامزه دارد که از اول تا آخرش یک خط است. اسم نقاشی هست «دن کیشوت در سال 1361.» این نقاشی را هم خودش کشیده است، خلاصه در هر جای خانه چیزی هست که جلب توجه کند.
از بالای کمدی که در اتاق پذیرایی است، دو عروسک برون مِیآورد، دو عروسک که درواقع ریشه درخت فندق هستند و او آنها را در گشتوگذارهایش در طبیعت پیدا کرده. میگوید: «ریشههای فندق شکلهای مختلفی میگیرد. این طبیعت ماست که کار هنری انجام میدهیم، باید بتوانیم شکلهای مختلف را در اشیاء پیدا کنیم.»
کاریکاتور هم جمع میکند و روی یکی از دیوارهای خانهاش، کاریکاتوری خیلی قدیمی دارد. کتابخانه بزرگی دارد اما دوست ندارد کنار آن عکس بیندازد چون فکر میکند عکس انداختن کنار کتابخانه انگار اظهار فضل کردن است. به ریزهکاریهای عکاسی تسلط دارد، او میگوید:« ذهنم هرگز بیکار نمینشیند. بالاخره کاری میکنم.»
بهروز بقایی البته هنوز کارهای بسیاری دارد که انجام نداده و ادامه میدهد: «برای کارهای نکردهام، سناریو مینویسم. یکی از این کارها نوشتن متنی است دربارهی "گالیور و لیلیپوتیها"»
او خودش میگوید، میداند که چه میخواهد بنویسد اما هنوز نوشتنش را آغاز نکرده است. میپرسیم نمیخواهید شعرهایتان را چاپ کنید. میگوید:« جمعشان کردهام اما چاپشان مسوولیت دارد. این طوری بازی، بازی میکنم با شعرها. اما وقتی چاپشان کنی سند دادهای دست مردم.» با این حال دوست دارد شعرهایش را به صورت کتاب صوتی بخواند.
میپرسیم حالا که جشنواره است تئاتر هم میبینید که با شیطنت پاسخ میدهد:« کارت VIP دارم و مقیدم که ببینم!»
میرسیم به مراسم بزرگداشت که میگوید: «راستش حس میکنم میخواهند بگویند بهروز دستت درد نکنه. دیگر کار کردن بسه. برو خونه. تقصیر سعید
کشنفلاح است میخواهد بگوید من از او بزرگترم.» و اینها را با شیطنتی بچهگانه میگوید.
از بهروز بقایی میپرسیم، حرفی، سخنی ندارید و پاسخ میدهد: « یک جمله هست در نمایشنامه «زیتون» که میگوید اون موقع که جوون بودم، خوشگل بودم حرفی نداشتیم...»
یک گوشه اتاق پذیرایی خانهی بهروز بقایی از روی علاقهاش قفسههای است پر از گلدان. او با گلهایش حرف میزند اما شعرهایش را برایشان نمیخواند و به ایسنا
میگوید:« شعرهایم تلخ هستند ، گلها دردشان میآید.»
گردآوری:گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: isna.ir
مطالب پیشنهادی:
خواننده ایرانی محبوبترین خواننده سال سوئد شد
حاشیههای سریال «زمانه»!
گرد و خاک «پرویز پرستویی» در سینما
تنفر تینا آخوندزاده و دانیال عبادی از بچهداری!
تصاویر زیبای «گنجنامه» همدان در برف
www.seemorgh.com/culture
منبع: isna.ir
مطالب پیشنهادی:
خواننده ایرانی محبوبترین خواننده سال سوئد شد
حاشیههای سریال «زمانه»!
گرد و خاک «پرویز پرستویی» در سینما
تنفر تینا آخوندزاده و دانیال عبادی از بچهداری!
تصاویر زیبای «گنجنامه» همدان در برف