شهلا ریاحی: برادرم گفت یا طلاقت را می‌گیرم یا تو و شوهرت را می‌کشم!
شهلا ریاحی پیشکسوت بازیگری سینمای ایران که عنوان نخستین کارگردان زن سینمای ایران را هم بر خود نهاده در تازه ترین گفتگوی خود: برادرم که نظامی بود از مشهد پیغام داد که یا طلاقت را می گیرم یا تو و شوهرت را می کشم!
 یک بار خواهرم که در مشهد زندگی می کرد آمد تهران و یک چادر سرش کرد، شب هم آمد تئاتری که من بازی می کردم را ببیند و برای برادرم خبر ببرد که من در تهران چه کار می کنم. برادرم که نظامی بود از مشهد پیغام داد که یا طلاقت را می گیرم یا تو و شوهرت را می کشم! روح برادرم شاد باشد، وقتی که متوجه شد ریاحی من را به تئاتر برده خیلی عصبانی شد و گفت یا باید از تئاتر بیرون بیایی، یا طلاقت را می گیرم یا هر دویتان را می کشم!

شهلا ریاحی پیشکسوت بازیگری سینمای ایران که عنوان نخستین کارگردان زن سینمای ایران را هم بر خود نهاده در تازه ترین گفتگوی خود که با نژلا پیکانیان در سایت «جمهوریت» انجام شده نکات جالبی را درباره زندگی خویش بیان کرده است. متن کامل گفته های ریاحی را در ادامه می خوانید:

پدرم خواب دیده بود که مشهور می شوم
پدر من شیخ آقا وفادوست رئیس دادگستری مشهد که آن موقع به آن عدلیه می گفتند بود، قبل از اینکه من به دنیا بیایم وکیل مجلس موسسسان می شود و به تهران می آید. او در مشهد زن و بچه داشت اما وقتی به تهران آمد برای اینکه زندگی اش سر و سامانی بگیرد و کار غیر شرعی هم انجام ندهد با مادر من ازدواج می کند. مادرم دختر نوجوانی بود، بعد که پدرم به مشهد بر می گردد به او خبر می دهند که خانمت در تهران باردار شده است، او اولش باورنمی کرد و برای همین یک قابله می فرستد که مطمئن شود! البته من پدرم را ندیدم، 6 روز بعد از اینکه من به دنیا آمدم پدرم سکته می کند و از دنیا می رود.

جالب بود بعدها شنیدم پدرم قبل از اینکه فوت کند خواب می بیند که نوزادش را در دستانش گرفته و آن نوزاد به آسمان می رود. او خوابش را اینطور تعبیر می کند که یا این نوزاد می میرد یا مشهور می شود. نوزده بیست سالی گذشت تا من هنر پیشه سینما شدم و خواب پدرم تعبیر شد. وقتی که من به دنیا آمدم شناسنامه ام را به نام شوهر جده ام گرفتند اما بعد جده ام گفت باید به اسم پدر خودش شناسنامه بگیریم، او می گفت نکند بعد که این دختر بزرگ شد بخواهد با فامیل ازدواج کند و از بابت مسائل شرعی مشکلی پیش بیاید، خلاصه شناسنامه من را به اسم پدرم می گیرند. اما من را جده ام وهمسرش بزرگ کردند. مادرم هم که چند سال پیش فوت کرد آن موقع دختر نوجوانی بود و بعد از فوت پدرم با اقای ریاحی که عموی اسماعیل ریاحی شوهر من می شد ازدواج کرد. من در تهران به دنیا آمدم و همانجا هم بزرگ شدم.

ریاحی از پشت پنجره عاشقم شد...
بعداز اینکه مادرم با عموی ریاحی ازدواج کرد وقتی من 14 سالم بود ریاحی من را دید و از من خوشش آمد. یک شب ما خانه آنها مهمان بودیم، من در حیاط بودم و حرف می زدم، البته الان درست خاطرم نیست که با چه کسی بودم وچه می گفتم. اما همان موقع مرحوم ریاحی صدای من را می شنود و مشتاق می شود که ببیند این صدای چه کسی است. ریاحی می گفت همان شب در اتاق بود که صدای گرمی از حیاط می شنود، بعد وقتی من را دیده بود می گفت دیدم دختری بادو چشم زیبا صاحب این صداست. همان شب به مادرش می گوید که من از این دختر خوشم آمده و او را می خواهم.

فردای همان شب آنها برای خواستگاری آمدند خانه ما. البته اولش به مادرش می گوید من بروم خانه اینها و معلم خصوصی دخترشان بشوم ولی مادرش می گوید که نه این کارها درست نیست، اگر او را می خواهی برایت به خواستگاری می رویم. خلاصه فردای همان روز آمدند، البته اولش قرار بود من و ریاحی دو سال نامزد بمانیم اما هفته بعدش عقد و عروسی را با هم گرفتیم. من و اسماعیل ریاحی که آم موقع 21 سالش بود در تاریخ 24 دی ماه 1320 ازدواج کردیم. ما با هم 69 سال زندگی مشترک داشتیم و دو سال پیش هم قرار بود آغاز هفتادمین سال ازدواجمان را جشن بگیریم اما او من را تنها گذاشت.... ولی من واقعا خوشحالم که با وجود فعالیت در این حرفه که وقت زیادی از هر کسی می گیرد توانستم به زندگی ام برسم و در کنار شوهر عزیزم سالیان سال زندگی کنم و فرزندان خوبی را هم تربیت کنم.

من هفده سالم بود که ریاحی دستم را گرفت و به تئاتر برد. از آن سال تا چند سال پیش در تئاتر، سینما، رادیو و تلویزیون کار می کردم. قبل از اینکه با ریاحی ازدواج کنم اصلا از این ماجراها سر در نمی آوردم و فکرش را هم نمی کردم که روزی بخواهم وارد این حرفه شوم. البته وقتی بچه بودم چند بار من را به تئاتر برده بودند اما سن زیادی نداشتم که متوجه همه چیز بشوم. حتی زمانی هم که با ریاحی ازدواج کردم سن بالایی نداشتم، چهارده سالم بود.

سال 1323 وقتی که 17 سالم بود بنا به درخواست و راهنمایی همسرم که خود از علاقه مندان به تئاتر بود به صحنه تئاتر تهران راه یافتم و برای اولین بار شادروان معزدیوان فکری در نمایشنامه ای به نام سیاست هارون الرشید نقش اول دختر نمایش را به من داد و عجیب آنکه همین اولین کارم مورد تایید کارشناسان و تماشگران قرار گرفت و با کار سوم و چهارم در دنیای محدود تئاتر آن زمان به عنوان بازیگری محبوب و سرشناس مورد توجه قرار گرفتم.

برادرم خبر داد هر دویتان را می کشم
ما ابتدا به تئاتر تهران که در آن زمان بزرگ‌ترین تئاتر بود مراجعه کردیم. مدیر تئاتر و کارگردان‌ها و دست‌اندرکاران هم با دیدن ما که یک زوج جوان علاقه‌مند به هنرپیشگی هستیم خوشحال شدند و استقبال کردند. البته امتحانی هم گرفتند برای اینکه ببینند سواد خواندن و نوشتن داریم یا نه و متنی را دادند تا بخوانم و به همین سادگی قبول شدیم و قرارداد بستیم. در سال 1330 با فیلم خوابهای طلایی وارد سینما شدم و از ابتدای تاسیس تلویزیون در نمایش ها و سریال های تلویزیونی همکاری داشتم و همچنین 14 سال در نمایشنامه های رادیویی در نقش بازیگر و کارگردان فعالیت داشتم. البته خانواده ام مخالف ورود من به این عرصه بودند. جده ام که مرا بزرگ کرده بود، مادر بزرگم و مادرم و خواهرهایم، چه از طرف پدری و چه از طرف مادری، همگی با ورود من به عالم هنر، سیاه پوشیدند و گفتند قدرت زمان مرده و دیگر برای ما وجود ندارد.

یک بار خواهرم که در مشهد زندگی می کرد آمد تهران و یک چادر سرش کرد، شب هم آمد تئاتری که من بازی می کردم را ببیند و برای برادرم خبر ببرد که من در تهران چه کار می کنم. برادرم که نظامی بود از مشهد پیغام داد که یا طلاقت را می گیرم یا تو و شوهرت را می کشم! روح برادرم شاد باشد، وقتی که متوجه شد ریاحی من را به تئاتر برده خیلی عصبانی شد و گفت یا باید از تئاتر بیرون بیایی، یا طلاقت را می گیرم یا هر دویتان را می کشم! آن موقع دیدی که الان به هنر و کار هنری وجود دارد نبود.

برادر من هم اصلا دوست نداشت که من هنر پیشه شوم. البته او بیشتر نگران زندگی ما هم بود که نکند با رفتن هر دوی ما به سمت کار هنری متزلزل شود. او فکر می کرد ممکن است ریاحی درگیرکار خودش شود من هم به سمت کار خودم بروم و هر دویمان از زندگی غافل شویم. اما خدا را شکر ما هیچ وقت درگیر حواشی نشدیم و کارمان هم باعث نشد که به زندگی مان لطمه وارد شود. ما هفتاد سال در کنار هم با عشق و صمیمیت زندگی کردیم و تا لحظه آخر هم عاشقانه یکدیگر را دوست داشتیم. ما در تمام مراحل زندگی و کار با هم بودیم.

وقتی ستاره شدم...
بعد از مدتی که تئاتر کار کردم سال 1330 با بازی در فیلم سینمایی «خوابهای طلایی» وارد سینما شدم. 5 سال بعد یعنی در سال 1335 هم فیلم سینمایی «مرجان» را کارگردانی کردم و اولین کارگردان زن شدم. در طول سالهای فعالیت من در تئاتر و سینما اسماعیل خان همیشه همراه و حامی من بود. او خودش من را به وارد این حرفه کرده بود و همیشه هم مشوق من در کارهایم بود. من تمام سعی و تلاش خودم را می کردم تا در همه کارها به خوبی بازی کنم و از خودم بازی خوب و نامی به یاد ماندنی به جا بگذارم. بعد از اینکه من معروف شدم هم ریاحی همیشه مشوق من بود و هیچ وقت مخالفتی با کار من نداشت. او خودش نویسنده بود و من هم در کارهای او بازی می کردم.

علاقه مردم و حضور ریاحی مرا واداشت که به کار هنری‌ام ادامه دهم. حضور ریاحی برایم یک کلاس درس بود. یادم است که اوایل بسیار خجالت می‌کشیدم و روی صحنه حتی رویم نمی‌شد که بلند حرف بزنم به طوری که از ته سالن تماشاچیان می‌گفتند: ‌بلندتر، تا اینکه یک شب که از تئاتر تهران خارج شدیم وسط خیابان لاله‌زار ریاحی گفت: باید اینطوری حرف بزنی‌، بلند بگو:«درست». واقعاً داد زد و من که خجالت می‌کشیدم گفتم آخه بالاخره مردم چی؟ اما کم‌کم عادت کردم که بلندتر حرف بزنم تا مردم صدایم را ته سالن هم بشنوند و همین توجه و محبت مردم باعث شد که کارم را سال‌های سال در تئاتر و سینما و رادیو و تلویزیون ادامه دهم.

خانم کاملیا، رمئو و ژولیت، تاجر ونیزی، خسیس، آخرین لحظه، پیچ خطرناک، مکافات، بادبزن خانم ویندرمیر، سیاه و سفید، عروسک سیاه و ... بطور کلی اجرای بیش از شصت نمایشنامه که در تمام آن ها نقش نخست را ایفا کردم. بین سال های 1335 و 1349 علاوه بر تئاتر و سینما در رادیو هم فعالیت داشتم، هم بعنوان بازیگر، هم در چند نمایش رادیویی به عنوان کارگردان. البته خود ریاحی قبل از ازدواجش با من تئاتر کار می کرد، چون پسر عمویش هنرپیشه تئاتر بود او هم در یکی-دو نمایش نامه بازی کرده بود و به این کار علاقه مند شده بود. بعد هم که من را وارد این عرصه کرد و من بعد از بازی در چند فیلم سینمایی ستاره آن روزهای سینمای ایران شدم.

من همیشه به کارم علاقه داشتم و هیچ وقت از اینکه با تشویق همسرم وارد این حرفه شدم پشیمان نشدم. شاید آن زمان که من بازیگر شدم دخترهای هم سن و سال من برای خودشان دنیای دیگری داشتند اما بازیگری را به عنوان شغل خودم انتخاب کردم و با اینکه می دانستم زحمت زیادی دارد و در مقابل زحمتی که می کشم پول چندانی به ما نمی دهند اما چون به آن عشق داشتم ادامه دادم. البته من آن موقع چون برای خودم برو بیایی پیدا کرده بودم دستمزدم از بعضی بازیگرها بیشتر بود. ‌یادم است زمانی می‌خواستند برای حق عضویت سندیکای هنرمندان از حقوق‌ها مبلغی را بردارند که آنجا خانمی که از هنرپیشگان بسیار خوب آن زمان بود و بسیار با سابقه‌تر از من در عرصه هنر با دیدن مبلغ حقوقی‌ام که نسبت به ایشان بیشتر بود بسیار ناراحت می‌شود به طوری که قهر می‌کند و آن شب روی صحنه نمی‌رود و این در صورتی بود که نقش اول آن نمایشنامه را هم داشت. مدیر تئاتر هم گفت نمی‌شود که تئاتر را تعطیل کرد.

مردم بلیت خریده‌اند، شهلا بیا تو به جای او بازی کن چون این مسأله به خاطر حقوق بالای تو به وجود آمده. گفتم من اصلاً کار را ندیده‌ام و نمی‌دانم چی هست که خلاصه مجبور شدم قبول کنم و برای اینکه فرصت خواندن دیالوگ‌ها را نداشتم در اتاق گریم زمانی که گریم می‌کردم یک نفر متن نمایشنامه را برایم می‌خواند و بعد از آن روی صحنه‌ام که رفتم یک نفر این طرف سن و یک نفر آن طرف سن متن را برایم می‌خواندند که روی صحنه بتوانم نقشم را ایفا کنم که کار موفقی هم بود و واقعاً نمی‌دانم چطور توانستم این کار را در آن فرصت کوتاه انجام دهم.


شهلا در کنار همسرش اسماعیل ریاحی

اولین کارگردان زن سینمای ایران
من اولین زنی بودم که در سینمای ایران کارگردانی کردم، اما هیچ وقت این موضوع را نگفتم. البته همه کارهایی که من انجام دادم به دلیل پشتیبانی ها و حمایت های همسرم ریاحی بود. او خودش من را وارد این حرفه کرد و خودش تا آخر همراه من بود. همیشه هم در کارهایی که می خواستم انجام دهم من را راهنمایی می کرد و حامی من بود. من درس های زیادی از او در زندگی ام گرفتم. ریاحی خودش عاشق تئاتر بود، نویسنده بسیار خوبی هم بود، برای تئاتر نمایشنامه و برای سینما هم سناریو های زیادی نوشته بود. چند تا از فیلمهایی را هم که خودش سناریو اش را نوشته بود کارگردانی کرد. من هم در آن کارها بازی کردم.

در سال هایی که فقط در تئاتر کار می کردم ، گاهی نمایش نامه ای را که با میزانسن کارگردان های آن زمان روی صحنه می رفت و در آن ایفای نقش داشت، انتخاب می کردم و به شهرستان های مختلف می رفتم و در آنجا با جمع کردن هنرمندان محلی روی صحنه می بردم در واقع نوعی تجربه کارگردانی در تئاتر بود. مثلا نمایشنامه دختر ولگرد که 2 بار در تهران و یکبار در سال 1327 در تئاتر فردوسی و بخاطر موفقیتی که داشت یکبار هم در سال 1328در تئاتر پارس، روی صحنه رفته بود را در سال 1329 به اصفهان و پس از آن به شیراز برده و با میزانسن دادن به هنرمندان محلی به اجرا درآوردم. شاید همان انگیزه بازی در فیلم های سینمایی مرا تشویق کرد تا در این زمینه هم تجربه ای داشته باشم.

آشنایی من با تکنیک های روز که با پیچیدگی تکنیک های امروز بسیار متفاوت بود، همان تجربه های حضورم سر صحنه های فیلمبرداری بعنوان بازیگر بود. «مرجان» اولین فیلمی که کارگردانی کردم فیلم متفاوتی بود واقعاً نقطه عطفی بود برای سینمای ایران به حساب می آمد. این فیلم یکی از اولین الگوهای فیلم های روستایی سینمای ایران بود. تا آن زمان فیلم ها رقص و آواز، زد و خورد، تعقیب و از این مسائل بود ولی این فیلم، فیلم سنگین و رنگینی بود که سوژه آن فکر برانگیز بود.

به همین دلیل وقتی فیلم روی پرده رفت واکنش ها هم خوب بود. در مطبوعات هم از این فیلم استقبال شد. فیلمنامه آن را منوچهر کی مرام و محمد عاصمی نوشته بودند. جالب بود این دوستان سناریو را هرجا که بردند بخاطر سنگینی سوژه و پایان غم انگیزش کسی قبول نکرده بود. اما من چون دوست داشتم سوژهای این چنینی کار کنم وچون از آن خوشم آمده بود قبول کردم که با استفاده از تجربیات گذشته و امکاناتی که داشتم، خودم آن را بسازم.

آن زمان رقص و آوازی وجود داشت که باعث فروش فیلم می شد و تماشاگران را به سینما می کشاند، بعد از اینکه این فیلم اکران شد مورد اقبال قرار گرفت ولی آنچنان که باید گیشه جواب بدهد، جواب نداد با اکراه مجبور شدم که یک پرده رقص و آواز اضافه کنم، همین موضوع باعث شد تا دیگر کارگردانی را ادامه ندهم و تصمیم گرفتم فقط بازیگری را دنبال کنم، چون دلخور شدم از اینکه باید به اجبار رقص و آواز به فیلم اضافه کنم علی رغم خواسته خودم سناریو را جلوی دوربین ببرم. مرجان همانطور که گفتم اولین و آخرین تجربه کارگردانی من در سینما بود. من بازیگر تئاتر خلق شدم بنابراین بازیگری را بیشتر دوست داشتم. کارگردانی خیلی زحمت داشت.

خیلی ها خیال می کنند کارگردانی آسان است. هنرپیشه سر صحنه می آید، همه چیز آماده است، همه کارها را انجام می دهد و می رود. ولی کارگردان باید حواسش به همه چیز باشد. همه گرفتاری ها با کارگردان است. احساس اینکه تمام توان هنری و تجربه هایم را باید بگذارم تا حق مطلب این فیلمنامه خوب و متفاوت را ادا کرده باشم حتی برای انتخاب موسیقی فیلم، به قدری به آهنگ های مختلف گوش کردم و با وسواس روی آن صحنه گذاشتم که تا مدت ها روی گوشم اثر گذاشته و سر درد گرفته بودم. بعد از آن دیگر کارگردانی نکردم اما در فیلم های زیادی بازی کردم.

مادر سینمای ایران
با توجه به چهره معصوم و مادرانه‌ای که می‌گفتند دارم این تیپ و سبک خود به خود و بدون برنامه‌ریزی برایم به وجود آمد خیلی نقش مادر بازی کردم. فکر می کنم من تنها بازیگری بودم که اینقدر نقش مادر بازی کردم. هر چند زمانی که نوجوان و جوان بودم هم نقش دختران معصوم را بازی می‌کردم. البته آن زمان فردی به آسانی نمی توانست جایگاه خاصی را در سینما پیدا کند. جالب بود اولین کسی هم که به ایشان پیشنهاد بازی در نقش مادر را به من داد با اینکه زن جوانی بودم ریاحی بود. او در یکی از کارهایش به من پیشنهاد کرد که نقش یک مادر را بازی کنم. بعد هم با خط خطی کردن صورتم و سفید کردن موهایم درگریم من را برای نقش مادر آماده کردند و این مادر بودن برای من جا افتاد. ریاحی همیشه می گفت واقعاً چهره من جوابگوی تمام آن انتظاراتی که آدم از یک مادر دارد، است. او می گفت معصومیت و مهربانی و لبخندهای بامحبت شهلا باعث می‌شود که تصور شود که خود به خود برای اینگونه نقش‌ها آفریده شده است.

من در طول سال هایی که در نقش های مختلف بازی کردم هیچ‌گاه رل منفی بازی نکردم و اصلاً پیشنهاد هم نمی‌شد، چهره و فیزیکم به گونه‌ای نبود که چنین نقش‌هایی اصلاً پیشنهاد شود. من ۳۵ سال داشتم که نوه‌دار شدم و از آن به بعد دیگر در سینما نقش مادر را بازی کردم و تمام نقش‌هایی را که بازی کردم، دوست دارم. هیچ حسرتی در تئاتر و سینما ندارم و تنها دوست داشتم نقش یک نابینا را بازی کنم. البته ریاحی خدابیامرز همیشه می گفت اگر با این چشمان زیبا قرار بود نقش یک نابینا را بازی کند، مردم اصلا قبول نمی‌کردند.

فرزندانم عشق اولم بودند
با اینکه هر دوی ما در کار هنر بودیم و واقعا هم به کارمان عشق می ورزیدیم اما هیچ وقت برای زندگی مان کم نگذاشتیم و با عشق بچه هایمان را تربیت کردیم و هیچ وقت به خاطر کارمان از بچه هایمان غافل نشدیم. حتی چند سال پیش که یکی از نوه های من به دنیا آمد من دو-سه سال کار نکردم وبه نوه ام رسیدم. من خیلی خوب بافتنی می بافتم، برای نوه ام هم کلی لباس بافتم. ثمره ازدواج ما دخترم پریچهر و پسرم منوچهر است.17سالم بود که دخترم به دنیا آمد.

دامادم غلامرضا زوهری وعروسم مهوش اسدیان است. نوه های دختری پریسا و رامین که با نیلوفر حقیقی ازدواج کرده است و نوه های پسری، نگار و میترا که با شهریار کاتوزیان وصلت کرده و ثمره ازدواجشان کوچکترین نوه نتیجه هایم، آرمین و مونا هستند. نگار هم با مهندس میلاد موذن ازدواج کرده. جالب بود با اینکه من و ریاحی به دنبال هنر رفتیم اما بچه هایمان به این سمت نیامدند. البته پسرم وقتی بچه بود علاقه زیادی به بازیگری نشان داد اما بعد که با سختی های این کار آشنا شد خودش منصرف شد.

خوشبختانه هر کدام از فرزندانم تحصیلات خوبی دارند، پسرم دکتر ریاحی که تا چند سال پیش به همراه خانمش مهوش اسدیان که خواهرزاده خودم است و از نقاشان خوب است و دو دخترش نگار و میترا سوئد زندگی می کردند اما الان مدتی است که به ایران آمده. دخترهای او هم تحصیلکرده اند. پریچهر هم به همراه همسرش در کانادا زندگی می کنند. یادم می آید پسرم دبیرستان می رفت که به من گفت من دوست دارم وارد تئاتر و سینما شوم. آن موقع پیش خودش فکر می کرد چون پدر و مادرش در این حرفه هستند پارتی او می شوند و دیگر لازم نیست درس بخواند و .... اما از این خبرها نبود، وقتی دیپلمش را گرفت و خواست وارد این حرفه شود به او گفتم الان نمی توانی، اول باید بروی دکترایت را بگیری بعد حرف بازیگری را بزنی، او هم آنقدر شوق و ذوق داشت که به سمت بازیگری بیاید آنقدر درس خواند که در سن25 سالگی دکترایش را گرفت.

بلافاصله بعد از آن گفت که اینم از دکترا حالا من را ببرید برای بازی، آن زمان سریال «ایتالیا ایتالیا» داشت ضبط می شد، ساعت 8 شب می خواستیم بروند سر صحنه، به او هم گفتیم تو هم بیا. آمدن همان و پشیمان شدن از بازیگری هم همان...! آن شب از ساعت 8 که ما رفتم تا ساعت 3 صبح فقط یک صحنه را می گرفتند و منوچهر واقعا خسته شد. همان موقع گفت سینما مال خودتان! البته من او را بردم تا از نزدیک متوجه سختی های کار بشود.

ما خودمان هم در طول سالهایی که فعالیت هنری می کردیم سختی های زیادی کشیدیم اما به خاطر عشقی که داشتیم هیچ وقت هیچ کداممان خم به ابرو نیاوردیم. یادم می آید اوایل انقلاب که در تهران شرایط خوب نبود و نفت گیر نمی آمد من و ریاحی مدتی را برای اینکه راحتر زندگی کنیم به دریا کنار رفتیم. آنجا ویلایی داشتیم و در آنجا مستقر شدیم. صبح ها که می رفتم کنار ساحل ورزش کنم تکه های چوب که آن طرفها ریخته بود را جمع می کرد و در طول روز هم چون بیکار بودم با همان چوب ها تابلو می ساختم، البته الان بیشترشان از بین رفته. منوچهر بعد از اینکه ازدواج کرد کلا بازیگری یادش رفت.

ماجرای ازدواج او هم خیلی جالب بود. قبل از اینکه منوچهر برای تحصیل به ایتالیا برود با خانواده خواهرم در مورد مهوش حرف زده بودیم، اما پسرم رفت خارج ومهوش هم نامزد کرد. بعد از اینکه او از سفر آمد و سرباز شد گفت من مهوش را می خواهم، خلاصه من دوباره با خواهرم حرف زدم و گفتم که ماجرا از چه قرار است، آنها هم با داماد حرف زدند و گفتند که مهوش دلش با تو نیست، خدا رحمت کند خواهرم را می گفت روزی که می خواستم این موضوع را به داماد بگویم ازترس اینکه عصبانی نشود همه شکستنی ها را از اتاق جمع کردم! خلاصه قسمت بود که این دو جوان به هم برسند و با هم خوشبخت شوند.

بازنشسته شده ام
در تمام دورانی که از من به عنوان ستاره سینما یاد می کردند همیشه عاشق مردمم بودم و هیچ وقت خودم را نگرفتم. همیشه از محبت مردم لذت می بردم و خوشحال می شدم و از آنها تشکر می کرد، اما افاده کردن و پز دادن هیچ وقت در کارم نبود. من اگر برای خودم وجهه ای پیدا کرده بودم به خاطر ابراز محبت و علاقه مردم بود و واقعا اگر می خواستم برای همان مردمی که من را دوست داشتند قیافه بگیرم موفق نمی شدم و از علاقه آنها هم نسبت به خودم کم می کردم. من همین الان هم همه مردم را مثل خانواده خودم دوست دارم و از محبت همه شان سپاسگزارم.

من زمانی هم که کار می کردم همه همکارانم را مثل فامیل و خانواده خودم دوست داشتم، حتی یکی از همکارانم که آقای بازیگر بسیار خوبی بود اما متاسفانه به دلیل محیط بدی که وجود داشت آلوده شده بود و تمکن مالی نداشت را کمک کردم وبدون اینکه کسی متوجه بشود فرزندش را به دانشگاه فرستادم، چون احساس می کردم فرزند او مثل بچه خودم است. اما حالا فکر می کنم اوضاع فرق کرده و با اینکه مردم بیشتر دستشان به دهنشان می رسد کمتر جویای حال و احوال هم هستند. به همه بازیگرهای جوانی هم که الان در سینما و تئاتر بازی می کنند توصیه می کنم هیچ وقت خودشان را نگیرند و برای مردمی که به آنها لطف دارند قیافه نسازند.

بعد هم اینکه عاشق کارشان باشند. من با وجود اینکه در طول سال های فعالیتم در زمینه هنر، با مشکلات و مسائلی که هنر همواره با آن ها درگیر بوده مواجه شدم اما به فعالیت خود ادامه داده و تمام مشکلات را به جان خریدم و حال که عمری را در هنر صرف کردم تنها آرزویم ترقی و اعتلای هنر و هنرمندان است. الان چند سالی است که دیگر فعالیت خود را در زمینه بازیگری و فعالیت های هنری کنار گذاشته ام تا عرصه برای کار جوانان باز باشد چون دیگر به لحاظ سنی و جسمی توان کار ندارم و دوست دارم در ادامه عمرم به خانواده ام که در این سال ها کمتر برای آنها وقت گذاشته ام رسیدگی کنم.

خوشحالم مردم هنوز محبتی به من دارند که باعث می‌شود روحیه و جان بگیرم. ریاحی قبل از فوتش خواسته بود که من دیگر بازی نکنم، می گفت الان در شرایطی هستی که کار خسته ات می کند و دوست نداشت که من الان دیگر کار کنم، ضمن اینکه می خواست مردم همیشه همان ذهنیت خوبی که از من دارند را حفظ کنند و من هم با بازی در رلی که خوب نیست وجهه ام خراب نشود. الان هم در خیابان وقتی مرا می‌بینند با چنان اشتیاق و محبتی برخورد می‌کنند که شرمنده می‌شوم و این بزرگ‌ترین دارایی و ثروتی است که در دنیا دارم، به خاطر همین هم از آنها سپاسگزارم. مردم ما مردم هنردوستی هستند و به هنرمند خود توجه دارند و باید گفت هیچ جای دنیا این طور علاقه و محبتی وجود ندارد.



گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: inn.ir



مطالب پیشنهادی:
تئاتر گلشیفته فراهانی و بهروز وثوقی روی صحنه تئاتر ترکیه + تصاویر
درگیری‌های عشقی زیبا بروفه و پریناز ایزدیار در استخر! + عکس
تقدیر از سریال مادرانه با حضور سلطانی، زنگنه و شقایق فراهانی
پردرآمدترین مجری تلویزیون کیست؟ + تصاویر
عکس‌های جدید آنجلینا جولی و ناتالی پورتمن در نمایشگاه والت دیزنی