همراه با دوست قدیمی و هممحلهای شاعر بیتو مهتاب شبی...
پیادهروی با فریدون مشیری
هر وقت برای پیادهروی دیر میكردم آقای مشیری یك برگ از همین درخت كناری را میكند و با تهدید نشانم میداد و میگفت «اینقدر دیر كردی كه زیرپایم علف سبز شد!» عطاالله خان بلوكی را اتفاقی پیدا كردیم در كوچهای كه فریدون مشیری 20 سال آخر زندگیاش را آنجا قدم میزد. همه همسایهها نشان مردی را میدادند كه دمخور سالهای پیر فریدون مشیری بود «خیلی باهاش ایاق بود.» پرسان پرسان رد خانهاش را گرفتیم. عطااللهخان بلوكی مسئول بخش ارزشیابی وزارت ارشاد دوران خاتمی هم بوده و حالا بدون یار و همراهش افسوس روزهای گذشته را میخورد میآید دم در و میگوید كه تا 9 سال پیش مشیری هر روز صبح در این خانه را میزد. اسم فریدون مشیری چشمهایش را در هالهای عمیق و خاكستری رنگ فرو میبرد. نگاهش كوچه را گز میكند و رد پاهای مشیری را نشانمان میدهد. در كوچهای از محلههای توانیر.
شما یار غار مشیری بوده اید؟
20 سال افتخار دوستی با او را داشتم. اولین بار در سال 1354 در سمینار مدیران روابط عمومی او را ملاقات كردم او مدیر روابط عمومی پست و تلگراف بود .بعد تا مدتها مشیری را ندیدم تا اینكه در وزارت ارشاد كه مدتی دبیر شورای ارزشیابی بودم توانستم دوباره او را ملاقات كنم. بعد هم كه خانهاش را در خواجه عبدالله فروخت آمد در كوچه ما، شدیم یار روزهای پیری هم.
ظاهرا باهم زیاد پیاده روی میرفتید؟
هر روز ساعت 6 صبح در خانه مان بود و من معمولا كمی دیر میكردم. تا پارك ملت پیاده میرفتیم.
مردم آقای مشیری را میشناختند؟
همه میشناختند و با او احوالپرسی میكردند مردم با دیدنش ذوق میكردند.
از این رفتنها و آمدنها چه خاطرهای در ذهنتان مانده است.
یك روز داشتیم از سهراه جمهوری بر میگشتیم از یك تاكسی خواستم كه ما را برساند قبول نكرد گفتم میدانی كه این آقای فریدون مشیری است، هم اینكه این را شنید گل از گلش شكفت و شروع به خواندن «بیتو مهتاب شبی» كرد و با اصرار ما را رساند و گفت حالا میروم پز میدهم كه آقای مشیری را سوار كردهام و رساندهام در خانهاش.
غیر از پیادهروی دیگر چه كارهایی باهم انجام میدادید؟
ایشان مریض بود. مرتب او را دكتر میبردم و تا آنجایی كه امكان داشت به كارهایش رسیدگی میكردم.
ظاهرا در وزارت ارشاد هم در این زمینهها بسیار فعال بودید؟
بله. در آن دوران كه من مسئول بودم طرحی را به تصویب رساندم هنرمندانی كه بالای 60 سال سن دارند. 180 هزار تومان از دولت دریافت كنند. هنگامی كه بیمار میشدند برای عیادت و احوالپرسی و رفع و رجوع كارهایشان به آنها سر میزدم.
به كتابخانهشان خیلی علاقه داشتند؟
خیلی. ایشان به من وصیت كردند كه كتابهایش را در همین محله جایی برایش پیدا كنم و آنها را در اختیار هم محلهایهایش قرار بدهیم. من همه جا مراجعه كردم، به میراث فرهنگی به شهرداری اما متاسفانه این وصیت ایشان هنوز عملی نشده است.
وضعیت آپارتمانشان چطور بود؟ و به كجا رسیده؟
آقای مشیری حال و حوصله دود و دم تهران را نداشت اما این آپارتمان را دوست داشتند من با وزیر وقت صحبت كردم كه ساختمان را بخرند و كتابخانهاش كنند و هم محل سكونتش را موزه كنند، اما متاسفانه چنین اتفاقی نیفتاد. حیاط آپارتمانش را خیلی دوست داشت چند تا شعر هم در مورد حیاط همین آپارتمان گفته كه خیلی هم مشهور است.
به خانهتان هم میآمد؟
بالكن خانه ما راهم دوست داشت.
بعضی صبحها میآمد آنجا مینشست شعر میخواند و شعر میگفت. خیلی علاقه داشت توی بالكن صبحانه صرف كند.
با هم مسافرت هم میرفتید؟
خیلی جاها با هم میرفتیم و البته علاقه و شوق مردم را احساس میكردم، آخرین بار دراصفهان به كنسرت ملی رفته بودیم، یكی از خانمهای اصفهانی به پسرش گفت اون آقا فریدون مشیری است. پسرك جلو آمد و با لهجه شیرین اصفهان گفت كه ما را به یك شعر دعوت كنید. او هم گفت: پشهای در استكان آمد فرود /تا بنوشد آنچه وا پس مانده بود/ كودكی از شیطنت بازیكنان / بست با دستش دهان استكان...
دلتان برای هم محلهایتان تنگ میشود؟
بسیار زیاد. همیشه فكر میكنم كه چیز بزرگی را از دست دادهام. در شعرهایش عشق و محبت و انسانیت را به مردم یادآوری میكرد. شعرهایش را همه میفهمیدند.
ظاهرا نقاشی میكنید و این تصویر...
بله این قاب را من نقاشی كردهام برای فردی به نام بصیری كه خیلی به مشیری علاقه داشت و كارخانهدار بود به من گفته بود برایش صورت ایشان را نقاشی كنم. اما اجل امانش نداد و چند روز بعد از دنیا رفت.
بهار دختر فریدون مشیری در مورد وضعیت خانه میگوید: یكی از كارهایی كه آرزو دارم بكنم این است كه كمك كنم كتابهای پدرم كه تعدادشان هم خیلی زیاد است با امكانات شایستهای حفظ شود. من فكر میكنم كتاب چیزی نیست كه آدم در یك اتاق بگذارد و درش را ببندد. باید علاقهمندان بیایند و از خواندن آنها لذت ببرند. اگر میتوانستم یك كتابخانه خصوصی درست میكردم تا این كتابها در اختیار هنرمندان قرار بگیرد.
یكی از ویژگیهای كتابخانه پدرم وجود كتابهای شعر قدیم و نو است كه شاید یكی از كاملترین مجموعههایی باشد كه وجود دارد. دلم میخواست میتوانستم از آنها بهتر نگهداری كنم.
البته با چند ارگان صحبت كردیم كه متاسفانه به نتیجه دلخواهی نرسیدیم و اینها همان جور مانده است. نمیخواهم این كتابها را از سر خود باز كنم وگرنه میشود آنها را به دانشگاه تهران داد.
منزل پدری را هم كه فروختید؟
من و برادرم، بابك چندین ماه وقت گذاشتیم و به جاهای زیادی سر زدیم. حتی میراث فرهنگی را در جریان قرار دادیم كه اگر دلشان بخواهد خانه را بخرند و تبدیل به كتابخانه كنند اما این كار هم به جایی نرسید و انگار كسی نمیخواهد اثری از فریدون مشیری در این شهر باقی بماند. این بود كه برادرم خانه را سال گذشته فروخت.
خانه را بازسازی كردید؟
بله. داخل خانه مقداری بازسازی شده بود اما تركیب آپارتمان به هم نخورده بود.
بالاخره میخواهید با كتابها چه بكنید؟
از ادبا و نویسندگان دكتر زرینكوب كتابهایش را به مركز دایرهالمعارف اسلامی هدیه كرده، شاید این كار را انجام دادیم. البته تشریفات اداری دارد كه باید قبلا انجام شود.
پیادهروی با فریدون مشیری
هر وقت برای پیادهروی دیر میكردم آقای مشیری یك برگ از همین درخت كناری را میكند و با تهدید نشانم میداد و میگفت «اینقدر دیر كردی كه زیرپایم علف سبز شد!» عطاالله خان بلوكی را اتفاقی پیدا كردیم در كوچهای كه فریدون مشیری 20 سال آخر زندگیاش را آنجا قدم میزد. همه همسایهها نشان مردی را میدادند كه دمخور سالهای پیر فریدون مشیری بود «خیلی باهاش ایاق بود.» پرسان پرسان رد خانهاش را گرفتیم. عطااللهخان بلوكی مسئول بخش ارزشیابی وزارت ارشاد دوران خاتمی هم بوده و حالا بدون یار و همراهش افسوس روزهای گذشته را میخورد میآید دم در و میگوید كه تا 9 سال پیش مشیری هر روز صبح در این خانه را میزد. اسم فریدون مشیری چشمهایش را در هالهای عمیق و خاكستری رنگ فرو میبرد. نگاهش كوچه را گز میكند و رد پاهای مشیری را نشانمان میدهد. در كوچهای از محلههای توانیر.
شما یار غار مشیری بوده اید؟
20 سال افتخار دوستی با او را داشتم. اولین بار در سال 1354 در سمینار مدیران روابط عمومی او را ملاقات كردم او مدیر روابط عمومی پست و تلگراف بود .بعد تا مدتها مشیری را ندیدم تا اینكه در وزارت ارشاد كه مدتی دبیر شورای ارزشیابی بودم توانستم دوباره او را ملاقات كنم. بعد هم كه خانهاش را در خواجه عبدالله فروخت آمد در كوچه ما، شدیم یار روزهای پیری هم.
ظاهرا باهم زیاد پیاده روی میرفتید؟
هر روز ساعت 6 صبح در خانه مان بود و من معمولا كمی دیر میكردم. تا پارك ملت پیاده میرفتیم.
مردم آقای مشیری را میشناختند؟
همه میشناختند و با او احوالپرسی میكردند مردم با دیدنش ذوق میكردند.
از این رفتنها و آمدنها چه خاطرهای در ذهنتان مانده است.
یك روز داشتیم از سهراه جمهوری بر میگشتیم از یك تاكسی خواستم كه ما را برساند قبول نكرد گفتم میدانی كه این آقای فریدون مشیری است، هم اینكه این را شنید گل از گلش شكفت و شروع به خواندن «بیتو مهتاب شبی» كرد و با اصرار ما را رساند و گفت حالا میروم پز میدهم كه آقای مشیری را سوار كردهام و رساندهام در خانهاش.
غیر از پیادهروی دیگر چه كارهایی باهم انجام میدادید؟
ایشان مریض بود. مرتب او را دكتر میبردم و تا آنجایی كه امكان داشت به كارهایش رسیدگی میكردم.
ظاهرا در وزارت ارشاد هم در این زمینهها بسیار فعال بودید؟
بله. در آن دوران كه من مسئول بودم طرحی را به تصویب رساندم هنرمندانی كه بالای 60 سال سن دارند. 180 هزار تومان از دولت دریافت كنند. هنگامی كه بیمار میشدند برای عیادت و احوالپرسی و رفع و رجوع كارهایشان به آنها سر میزدم.
به كتابخانهشان خیلی علاقه داشتند؟
خیلی. ایشان به من وصیت كردند كه كتابهایش را در همین محله جایی برایش پیدا كنم و آنها را در اختیار هم محلهایهایش قرار بدهیم. من همه جا مراجعه كردم، به میراث فرهنگی به شهرداری اما متاسفانه این وصیت ایشان هنوز عملی نشده است.
وضعیت آپارتمانشان چطور بود؟ و به كجا رسیده؟
آقای مشیری حال و حوصله دود و دم تهران را نداشت اما این آپارتمان را دوست داشتند من با وزیر وقت صحبت كردم كه ساختمان را بخرند و كتابخانهاش كنند و هم محل سكونتش را موزه كنند، اما متاسفانه چنین اتفاقی نیفتاد. حیاط آپارتمانش را خیلی دوست داشت چند تا شعر هم در مورد حیاط همین آپارتمان گفته كه خیلی هم مشهور است.
به خانهتان هم میآمد؟
بالكن خانه ما راهم دوست داشت.
بعضی صبحها میآمد آنجا مینشست شعر میخواند و شعر میگفت. خیلی علاقه داشت توی بالكن صبحانه صرف كند.
با هم مسافرت هم میرفتید؟
خیلی جاها با هم میرفتیم و البته علاقه و شوق مردم را احساس میكردم، آخرین بار دراصفهان به كنسرت ملی رفته بودیم، یكی از خانمهای اصفهانی به پسرش گفت اون آقا فریدون مشیری است. پسرك جلو آمد و با لهجه شیرین اصفهان گفت كه ما را به یك شعر دعوت كنید. او هم گفت: پشهای در استكان آمد فرود /تا بنوشد آنچه وا پس مانده بود/ كودكی از شیطنت بازیكنان / بست با دستش دهان استكان...
دلتان برای هم محلهایتان تنگ میشود؟
بسیار زیاد. همیشه فكر میكنم كه چیز بزرگی را از دست دادهام. در شعرهایش عشق و محبت و انسانیت را به مردم یادآوری میكرد. شعرهایش را همه میفهمیدند.
ظاهرا نقاشی میكنید و این تصویر...
بله این قاب را من نقاشی كردهام برای فردی به نام بصیری كه خیلی به مشیری علاقه داشت و كارخانهدار بود به من گفته بود برایش صورت ایشان را نقاشی كنم. اما اجل امانش نداد و چند روز بعد از دنیا رفت.
بهار دختر فریدون مشیری در مورد وضعیت خانه میگوید: یكی از كارهایی كه آرزو دارم بكنم این است كه كمك كنم كتابهای پدرم كه تعدادشان هم خیلی زیاد است با امكانات شایستهای حفظ شود. من فكر میكنم كتاب چیزی نیست كه آدم در یك اتاق بگذارد و درش را ببندد. باید علاقهمندان بیایند و از خواندن آنها لذت ببرند. اگر میتوانستم یك كتابخانه خصوصی درست میكردم تا این كتابها در اختیار هنرمندان قرار بگیرد.
یكی از ویژگیهای كتابخانه پدرم وجود كتابهای شعر قدیم و نو است كه شاید یكی از كاملترین مجموعههایی باشد كه وجود دارد. دلم میخواست میتوانستم از آنها بهتر نگهداری كنم.
البته با چند ارگان صحبت كردیم كه متاسفانه به نتیجه دلخواهی نرسیدیم و اینها همان جور مانده است. نمیخواهم این كتابها را از سر خود باز كنم وگرنه میشود آنها را به دانشگاه تهران داد.
منزل پدری را هم كه فروختید؟
من و برادرم، بابك چندین ماه وقت گذاشتیم و به جاهای زیادی سر زدیم. حتی میراث فرهنگی را در جریان قرار دادیم كه اگر دلشان بخواهد خانه را بخرند و تبدیل به كتابخانه كنند اما این كار هم به جایی نرسید و انگار كسی نمیخواهد اثری از فریدون مشیری در این شهر باقی بماند. این بود كه برادرم خانه را سال گذشته فروخت.
خانه را بازسازی كردید؟
بله. داخل خانه مقداری بازسازی شده بود اما تركیب آپارتمان به هم نخورده بود.
بالاخره میخواهید با كتابها چه بكنید؟
از ادبا و نویسندگان دكتر زرینكوب كتابهایش را به مركز دایرهالمعارف اسلامی هدیه كرده، شاید این كار را انجام دادیم. البته تشریفات اداری دارد كه باید قبلا انجام شود.
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: tehrooz.com
مطالب پیشنهادی:
منبع: tehrooz.com
مطالب پیشنهادی:
پردهبرداری از زندگی ورزشی شاعر نقاش (+عکس)
چرا باید کتاب «یادداشتهای روزانه نیما» را بخوانیم؟؟!
گفتگو با شمس لنگرودی شاعر
نگاهی به زندگی مهرداد اوستا به بهانه تولدش
شاعری كه شبیه هیچكس نبود
گفتگو با شمس لنگرودی شاعر
نگاهی به زندگی مهرداد اوستا به بهانه تولدش
شاعری كه شبیه هیچكس نبود