گی دو موپاسان
و من مهیب ترین زوزه ها را كشیدم، با جنونی از وحشت/ فریادی كه از هیچ سینه زنده یی بیرون نیامده هرگز/ و افتادم به پشت، خشك و بی حركت....

                                                         
وحشت
آن شب، مدت درازی از یك نویسنده كتاب خوانده بودم
    نیمه شب شده بود كه به وحشت افتادم ناگهان
    وحشت از چه؟ نمی دانم اما وحشتی مهیب.
    با نفس های بریده و لرزشی از ترس
    دانستم كه اتفاقی شوم در راه است...
    احساس كردم كسی ست پشت سرم بعد
    كسی كه تصویرش می خندید، قهقه یی وحشی، ساكن و عصبی:
    و من اما هیچ نمی شنیدم، آه كه چه عذابی!
    احساس خم شدنش برای لمس موهایم
    و اینكه داشت دستش را روی شانه ام می گذاشت
    و اینكه داشتم در صدای كلامش می مردم...
    هی بیشتر خم می شد به سویم و هی نزدیك تر
    و در من نه جنبشی بود و نه چرخش سری، به امید رستگاری جاوید
    مثل پرندگان كوفته از توفان
    افكار دیوانه از وحشتم چرخ می زدند
    عرق مرگ بود در انجماد اعضای تنم
    و صدای دیگری نمی شنیدم در اتاقم
    جز ترق ترق دندان هایم از ترس.
   
    تق ناگهان
    و من مهیب ترین زوزه ها را كشیدم، با جنونی از وحشت
    فریادی كه از هیچ سینه زنده یی بیرون نیامده هرگز
    و افتادم به پشت، خشك و بی حركت.



گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
  
منبع: روزنامه اعتماد


مطالب پیشنهادی:
تو ماهی قرمزی و من حسرت تور!
گرگ درون/ شعری از فریدون مشیری
من مثل گاندی هستم، نه چه‌گوارا/ شاعری که با کلمات دنیا را تغییر می‌دهد
5 شعر از ولادیمیر ناباکوف
شعرهایی از اولاو اچ هاج