موسیقی عجیبی ست مرگ!
موسیقی عجیبی ست مرگ/ بلند می شوی/ و آنقدر نرم و آرام می رقصی/ که دیگر هیج کس/ تو را نمی بیند

اشعاری از گروس عبدالملکیان، رسول یونان و غلامرضا بروسان


گروس عبدالملکیان


1

به شانه ام زدی

که تنهایی ام را تکانده باشی

به چه دل خوش کرده ای ؟!

تکاندن برف

از شانه های آدم برفی ؟!

2

دزدی در تاریکی

به تابلوی نقاشی خیره مانده است

3

صدای قلب نیست

صدای پای توست

که شب ها در سینه ام می دوی

کافی ست کمی خسته شوی

کافی ست بایستی

4

پرواز هم دیگر

رویای آن پرنده نبود

دانه دانه پرهایش را چید

تا بر این بالش

خواب دیگری ببیند

5

دریای بزرگ دور

یا گودال کوچک آب

فرقی نمی کند

زلال که باشی

آسمان در توست

6

کلید

بر میز کافه جامانده است

مرد

مقابل خانه جیب هایش را می گردد

آینده

در گذشته جا مانده است

7

موسیقی عجیبی ست مرگ.

بلند می شوی

و چنان آرام و نرم می رقصی

که دیگر هیچکس تو را نمی بیند

8

فراموش کن

مسلسل را

مرگ را

و به ماجرای زنبوری بیاندیش

که در میانه ی میدان مین

به جستجوی شاخه گلی ست

9

زیر این آسمان ابری

به معنای نامش فکر می کند

گل آفتابگردان!

10

گرگ

شنگول را خورده است

گرگ

منگول را تکه تکه می کند...

بلند شو پسرم !

این قصه برای نخوابیدن است


بدهکار... - رسول یونان

 بدهکار هیچ کس نیستم

جز همین ماه

که از پشت میله ها می گذرد

که می توانست

از اینجا نگذرد و

جایی دیگر

مثلآ در وسط دریایی خیال انگیز

بچسبد به شیشه  کابین یک تاجر پول دار

بدهکار هیچ کس نیستم

جز همین ماه

که تو را به یادم می آورد.


شعری از غلامرضا بروسان

آیا

چیزی غمگین تر از توقف قطاری در باران هست؟

آیا

کسی شکوه های یک ماشین به سرقت رفته را شنیده است؟

آیا

هیچ رئیس جمهوری در زلزله مرده است؟

از جنگ دلم می گیرد

و از قطاری که مهمُات حمل می کند

می خواهم دنیا را به آتش کشم

با این کارخانه ی چوب بری .


گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
منبع: tebyan.net