وقتی من از واحه به مدرسۀ شهر منتقل شدم، از همان ساعات اول اشکهایم موشها را سیراب میکردند. آنچنان آبغوره میریختم که صدای برخورد آن را با نیمکت تقریبا میشد شنید.
آقای معلم از من پرسید:
ترا چه میشود بچه کوچولو؟
به تلخی گریه کنان جواب دادم:
- به یاد والدینم افتاده ام.
آقای معلم از من پرسید:
ترا چه میشود بچه کوچولو؟
به تلخی گریه کنان جواب دادم:
- به یاد والدینم افتاده ام.
از این جواب من بچههای کلاس آنچنان قهقهه زدند که آوای آن را انگار که امروز هم میشنوم. از شرم دیگر جرأت نمیکردم دهنم را باز کنم. معلم وقتی که پرسید، پسرم اسمت چیست؟ یک پسر بچۀ درشت اندام و چهار شانه و قوی پیکر از نیمکت آخری کلاس هیرهیرکنان پاسخ داد:
- مادموازل ماری
اسم آن پسرک «ماتیاس واش» بود. بیهوده نبود که به اسم «واش» (1) مینامند. قلم آهنی محکمی بود. از آن روز به بعد این اسم روی من باقی ماند و سراسر زندگیم را تلخ نمود. و وقتی برای نخستین بار معلم من را به پای تخته سیاه خواند «ماتیاس واش» باز پشت سر من هیرهیر زد و گفت:
- مادموازل ماری!
- مادموازل ماری
اسم آن پسرک «ماتیاس واش» بود. بیهوده نبود که به اسم «واش» (1) مینامند. قلم آهنی محکمی بود. از آن روز به بعد این اسم روی من باقی ماند و سراسر زندگیم را تلخ نمود. و وقتی برای نخستین بار معلم من را به پای تخته سیاه خواند «ماتیاس واش» باز پشت سر من هیرهیر زد و گفت:
- مادموازل ماری!
از شنیدن آن چنان شرمم گرفت که نتوانستم حروف الف و ب را برزبان آورم. نه تنها حالا بلکه بعدها هم نتوانستم پاسخ دهم. هر قدر هم درسهایم را خوب یاد میگرفتم باز نمیتوانستم از جایم بلند شده دهنم را باز کرده جواب بدهم. همیشه مادموازل ماری در گوشهایم زنگ میزد و حتی موقعی که دیگر آن را بر زبان نمیآوردند، من باز انگار که میشنیدم. در خانه آن قدر درس میخواندم که حتی صاحب خانه ام « باللا » خیاط عاقل مرد نیز آن را اضافی میپنداشت.
وقتی در گوشۀ کارگاه خیاطی سر خود را توی کتابهایم خم کرده بودم خیاط پرسید:
- با آن همه علم میخواهی چه بشی؟
- میخواهم قاضی بشم عمو «باللا».
- آری این هم حرفه خوبی است، ولی تو آنقدر عاقل میشوی که با آن همه مغز و شعور که داری میتوانی خیاط هم بشوی، آن وقت میتوانی برای آقای معلم، آقای «ماتسونکا» کت و شلوار و جلقۀ قشنگی هم بدوزی.
وقتی در گوشۀ کارگاه خیاطی سر خود را توی کتابهایم خم کرده بودم خیاط پرسید:
- با آن همه علم میخواهی چه بشی؟
- میخواهم قاضی بشم عمو «باللا».
- آری این هم حرفه خوبی است، ولی تو آنقدر عاقل میشوی که با آن همه مغز و شعور که داری میتوانی خیاط هم بشوی، آن وقت میتوانی برای آقای معلم، آقای «ماتسونکا» کت و شلوار و جلقۀ قشنگی هم بدوزی.
وقتی لباس زیبا دوخته شد، مقام و آبروی من هم در خانه ته کشید. خود عمو «باللا» شاهکار خود را به خانۀ آقای معلم برد. وقتی میرفت چهره اش مثل آفتاب تابستانی میدرخشید. ولی در برگشت مثل باران یخ دار بود. ابروهایش را که مثل جارو میماند در هم کشید و گفت:
- یا الله سوزن و نخ و قیچی را بده! خبر بدی از تو برایم گفتند، دیگر از تو خیاط ساخته نیست، حتی قاضی هم نمیتوانی بشوی. چرا وقتی به مدرسه میروی عقلت را خانه جا میگذاری؟
- عمو «باللا» من آن را باخود میبرم، فقط جرأت نمیکنم جواب بدهم و برای عمو «باللا» عاقل مرد گریه کنان شکایت کردم که در مدرسه چگونه سربازی برای مادرم هستم.
ارباب پیرم کلۀ خاکستری رنگ خود را تکان تکان داد:
- واه واه! شاگرد من! چرا جلو تر نگفتی؟ برای این هم من داروئی دارم، فورا از زیر شیروانی برایت میآورم.
- یا الله سوزن و نخ و قیچی را بده! خبر بدی از تو برایم گفتند، دیگر از تو خیاط ساخته نیست، حتی قاضی هم نمیتوانی بشوی. چرا وقتی به مدرسه میروی عقلت را خانه جا میگذاری؟
- عمو «باللا» من آن را باخود میبرم، فقط جرأت نمیکنم جواب بدهم و برای عمو «باللا» عاقل مرد گریه کنان شکایت کردم که در مدرسه چگونه سربازی برای مادرم هستم.
ارباب پیرم کلۀ خاکستری رنگ خود را تکان تکان داد:
- واه واه! شاگرد من! چرا جلو تر نگفتی؟ برای این هم من داروئی دارم، فورا از زیر شیروانی برایت میآورم.
بعد نخ و سوزن را کنار گذاشت، عینکش را روی دماغش محکم کرد و رفت بالا به طرف زیر شیروانی. من با قلب فشرده منتظرش بودم، که آیا این آدم پر مغز چه چیز ضد ترس برایم خواهد آورد.. چیزی نیاورد مگر یک چیزی شبیه قبا که روی بازویش انداخته بود. از آن گرد و خاک مثل دود بلند میشد وقتی روی میز پهنش کرد و نرم با محبت آن را تکان داد.
- چه میگی آقای دانش آموز؟
- حیوانک زشتی است. میبینم.
- ولی روزگاری چهل سال پیش از این چیز قشنگی بود آ. این قبا حتی یقۀ خزی هم داشت که دیگر موریانه آن را خورده است. و حتی به رنگ زرد هم رنگ آمیزی شده بود، که حالا دیگر کپک رنگ آن را مکیده است. پر از اکلیل کوهی ابریشمیبود. اگر موشها آن را نخورده بودند، این یک قبای کاملا نو نو بود آن موقعها وقتی من جوانکی بودم مثل تو.
با تردید گفتم:
- به سد فورینت هم حاضر نیستم آن را بخرم.
- تو این را بدون پرداخت سد فورینت هم خواهی پوشید، چرا که این یک قبای جادواست. هر که این قبا را بپوشد جسم و جانش سد بار قوی تر از سابق خواهد شد.
- چه میگی آقای دانش آموز؟
- حیوانک زشتی است. میبینم.
- ولی روزگاری چهل سال پیش از این چیز قشنگی بود آ. این قبا حتی یقۀ خزی هم داشت که دیگر موریانه آن را خورده است. و حتی به رنگ زرد هم رنگ آمیزی شده بود، که حالا دیگر کپک رنگ آن را مکیده است. پر از اکلیل کوهی ابریشمیبود. اگر موشها آن را نخورده بودند، این یک قبای کاملا نو نو بود آن موقعها وقتی من جوانکی بودم مثل تو.
با تردید گفتم:
- به سد فورینت هم حاضر نیستم آن را بخرم.
- تو این را بدون پرداخت سد فورینت هم خواهی پوشید، چرا که این یک قبای جادواست. هر که این قبا را بپوشد جسم و جانش سد بار قوی تر از سابق خواهد شد.
عمو «باللا»ی من این را چنان جدی بیان کرد که دهنم باز ماند.
- یا الله کوچولوم دهنت را ببند! برو توی قبا! من اگر امروز این چنین آدم معروفی هستم از برای آنست که این قبا را پوشیدم.
سپس قبای کهنه را بر دوش من انداخت، آن چنان که شاه هم نمیتواند با همچون غروری جبۀ مخملی را به فرزندش بدهد.
- حالا دیگر عجله کن! یا الله بدو! تا مبادا جلو چشمانت درب مدرسه را ببندند.
- یا الله کوچولوم دهنت را ببند! برو توی قبا! من اگر امروز این چنین آدم معروفی هستم از برای آنست که این قبا را پوشیدم.
سپس قبای کهنه را بر دوش من انداخت، آن چنان که شاه هم نمیتواند با همچون غروری جبۀ مخملی را به فرزندش بدهد.
- حالا دیگر عجله کن! یا الله بدو! تا مبادا جلو چشمانت درب مدرسه را ببندند.
شاید پیرمرد از این جهت عجله داشت تا مبادا خود را در آئینه تماشا نمایم. ولی همۀ کوچه برای من آئینه بود. حتی سگهای آشناها هم از دیدنم عوعو را سردادند. من تا حال این قدر آدم سرحال و شنگول ندیده بودم. همه توی چشمان من میخندیدند. دم در مدرسه « ماتیاس واش » با این کلمات به جلو من پرید:
- به به بچهها! پریها به مادموازل ماری لباس تازه پوشانده اند!
- او هو! – پیش خود فکر کردم حالا وقت آنست که قبای جادو را آزمایش کنم. و با این، کمر« ماتیاس » را گرفتم و چنان بر زمین کوبیدم که نگو و نپرس و توی گوش آدم بیکاره خواندم:
- قدرت بیش از اینها را هم دارم آ قورباغۀ من! اگر کافی نبود بگو!؟
- به به بچهها! پریها به مادموازل ماری لباس تازه پوشانده اند!
- او هو! – پیش خود فکر کردم حالا وقت آنست که قبای جادو را آزمایش کنم. و با این، کمر« ماتیاس » را گرفتم و چنان بر زمین کوبیدم که نگو و نپرس و توی گوش آدم بیکاره خواندم:
- قدرت بیش از اینها را هم دارم آ قورباغۀ من! اگر کافی نبود بگو!؟
ولی او چیزی نگفت همین قدر مثل یک گرگ که آب داغ رویش ریخته باشند به طرف مدرسه پرید. دیگران دور و برم را چنان فرا گرفتند انگار که رهبر پیروزمندی باشم. هر که میتوانست قبایم را نوازش کند خود را خوشبخت احساس میکرد.
- به به! چه قبای زیبائی!
پیش خود فکر کردم، اگر همۀ آنچه را که من میدانم میدانستید! دیگر از کسی باکی نداشتم، میدانستم که قبا به من رشادت داده است.
راستی هم داده بود. درسم را مثل آب جاری جواب دادم. بزحمت میشد من را نگه داشت. آقای معلم «ماتسونکا» مرا به جلو و عقب چرخاند، نمیخواست باور کند که من همان مادموازل ماری سابق هستم.
- به به! چه قبای زیبائی!
پیش خود فکر کردم، اگر همۀ آنچه را که من میدانم میدانستید! دیگر از کسی باکی نداشتم، میدانستم که قبا به من رشادت داده است.
راستی هم داده بود. درسم را مثل آب جاری جواب دادم. بزحمت میشد من را نگه داشت. آقای معلم «ماتسونکا» مرا به جلو و عقب چرخاند، نمیخواست باور کند که من همان مادموازل ماری سابق هستم.
در مراجعت به خانه عمو «باللا»ی عاقل مرد دم در کوچه منتظرم بود. چشمان ریز خود را تنگ کرد و پرسید:
-ها بگو ببینم شاگرد من! قبای جادو چطور بود؟ جادو کرد یا نه؟
با شادی مژده دادم:
- آری که جادو کرد، دیگر مادموازل ماری نیستم.
-ها بگو ببینم شاگرد من! قبای جادو چطور بود؟ جادو کرد یا نه؟
با شادی مژده دادم:
- آری که جادو کرد، دیگر مادموازل ماری نیستم.
و دیگر هرگز مادموازل ماری نشدم، و حتی وقتی که قبای جادو را عمو «باللا» از دوش من برداشت، خنده کنان به پشت من کوبید و گفت:
- دیگر احتیاج به این نداری. اگر نمیخواهی زشت دنیا باشی آن را نپوش.
دیگر آن را نپوشیدم و هنوز هم آن را در کمد، پشت شیشه حفظش کرده ام. من خود را مرهون این قبا میدانم که آدم شدم.
1- واش به زبان مجاری یعنی، آهن که در این جمله شناسنامۀ ماتیاس میباشد.
- دیگر احتیاج به این نداری. اگر نمیخواهی زشت دنیا باشی آن را نپوش.
دیگر آن را نپوشیدم و هنوز هم آن را در کمد، پشت شیشه حفظش کرده ام. من خود را مرهون این قبا میدانم که آدم شدم.
1- واش به زبان مجاری یعنی، آهن که در این جمله شناسنامۀ ماتیاس میباشد.
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: asar.name/ مترجم: حسن واهب زاده
مطالب پیشنهادی:
شبها موشهای صحرایی هم میخوابند!
زندگی خصوصی؛ نوشته وودی آلن
«یکی از همین روزها»؛ داستانی از مارکز
داستانِ كوتاهِ كوتاهِ «خاطره»
سه ساعت بین دو پرواز