ERIC CLAPTON
تو میدانی كه من عاشق قهوه داغ سر صبحم
و دیوانه چای آخر شبم هستم
دو سطر از یك آهنگ بلوز استیو ری وان
بزرگدلقك موسیقیدانهای تاریخ فرنك زپا نام دارد. او برای دستانداختن آهنگهای بلوز باب دیلن در یك آهنگ قصه یك نفر را میگوید كه به فروشگاه میرود و تخفیف میخواهد اما حواسش نیست و ناگهان میبیند دوبرابر پول داده است. این حكایت همیشگی عمده آهنگهای بلوز است. آدمهایی كه در ترانهها از دغدغهها و علاقهها و سلیقههای ساده سرراست شریف خیلی انسانیشان حرف میزنند و میدانیم كه كلمهها هیچ وقت نمیتوانند به كمال حس انسان را منتقل كنند، با این حساب موسیقیدان بلوز وقتی چند كلمه را میگوید جواب حرفهای خودش را با یك یا چند عبارت موسیقایی میگوید و معمولا چیز دندانگیری هم نصیب شنونده نمیشود اما وقتی میشود، چیزی شبیه شعبده یا معجزه است و اریك كلپتون در این شعبده یا معجزه تنها استثنایی است كه نه دیوانه شده، نه كشته شده، نه مرده، نه از دست رفته. موسیقیدان بلوز قرار نیست كار بزرگی بكند، قرار نیست كار درستی بكند، قرار نیست كار قشنگی بكند، قرار نیست كار به یادماندنیای بكند اما اگر كار خودش را درست بكند شایسته همه صفتهایی كه آمد، میشود و اگر كار خودش را نكند چیزی را از دست نداده، چون از اول قرار نبوده كار خاصی بكند. اریك كلپتون طی این همه سال ـ حدودا 40 سال ـ بیشتر از هر آدم دیگری و تقریبا بهتر از هر آدم دیگری كار خودش را كرده و چون خیلی وقتها موفق بوده، نفر اول لبخندهای هر جایی است. اریك كلپتون شاید بدون آنكه بخواهد خیلی زندگی كرده، برایش اتفاقهای خیلی منحصربهفرد افتاده، خودش را به روی حسهای خودش نبسته و این حسها را از ته دل در موسیقیاش اجرا كرده است، برای همین اریك كلپتون است.
كلپتون در یك خانواده انگلیسی كه هر كسی یك ساز میزده، بزرگ شده است و تا 6-5 سالگی خیال میكرده مادرش كه از او فقط 14 سال بزرگتر است خواهرش بوده است و از وقتی میفهمد كه با یك دروغ خیلی بزرگ و شاید ضروری، بزرگ شده است معتاد به خوردن قند میشود. كلپتون از بچگی انواع موسیقی را گوش میداد و با این كه توی یك دهكده كه جیمی پیج و جفبك زندگی میكردهاند بزرگ شده بود و با آن كه معمولا موسیقدانها همدیگر را میشناختهاند كلپتون به قدری تنها بود كه در لندن فهمید دو گیتاریست بسیار مشهور و مهم انگلیس اهالی روستای خودش بودهاند. كلپتون مثل هر آدم متمدن انگلیسی دیگری رادیو گوش میداد و انواع موسیقی محلی بریتانیا (انگلیس، ولز، ایرلند و اسكاتلند) را بیشتر از هر نوع موسیقی دیگری میشنید، اما زندگی شخصی كلپتون خیلی از موسیقیای كه در فرهنگ او وجود داشت، دردناكتر و تلختر بود و با هجوم موسیقی راكاندرول به جزیره اروپایی كلپتون با صداهای دردمندی آشنا شد كه با ریتمهای شاد و شنگول سفیدپوستی همراه بود اما راه باز شد. نغمهها و ملودیهای سیاهپوستی موسیقی راكاندرول برآمده از موسیقی بلوز بود و كلپتون و جف بك و جیمی پیج و خیلیهای دیگر توانستند آثار موسیقی بلوز را بشنوند و یاد بگیرند كه چطور درد، زجر، ضجه و دلتنگی و دلگرفتگی را اجرا كنند. برخلاف خیلی از موسیقیدانهای آمریكایی كه به خاطر تربیت آمریكایی به چشم تحقیر به سیاهپوستان نگاه میكردند و آشنا بودن موسیقی سیاهان برایشان جذابیت تازگی را از بین برده بود، رنگپریدههای جزیره فقط با تعدادی صدا آشنا میشدند كه به نحوی ازلی و ابدی ته دل آدمها را از درد میلرزاندند (و البته به دلایلی دیگر هم میلرزاندند، اما شاه واقعی درد موسیقی معاصر كلپتون است و اینجا به همین جنبه میپردازیم). موسیقی بلوز، مجموعهای از عبارتهای كوتاه و بلند موسیقایی است كه هر نوازندهای برحسب نیاز، سلیقه و قریحه خود برمیگزیند و اجرا میكند، اما برخلاف موسیقی بیچارچوب و بیدر و پیكر محلی بیشتر نقاط جهان ـ مثلا ایران ـ كه نوازنده را به كل آزاد میگذارد كه با هر فرمی بنوازد اما به او اجازه نمیدهد كه در عبارتها دخل و تصرف كند، موسیقی بلوز یك قسمت ریتم یا همنوازی دارد كه اعضای گروه یك مضمون را به شكلی خاص هی مینوازند كه تكنواز گروه باید با آن متناسب باشد، اما این تكنواز در گزینش و حتی ابداع تكنوازی خود محق است، فقط به این شرط كه تكنوازیاش متناسب با آن مضمون كه گروه مینوازند باشد. تقریبا هر كسی میتواند این كار را بكند، اما این كار را درست انجام دادن، وابسته به درك عمیق از زندگی و از موسیقی است. در واقع بلوز را نواختن مثل شعر با قافیه فارسی گفتن است. هر كسی میتواند با هر كلمهای یك قافیه بسازد اما كه میتواند بنویسد: اگر غم را چو آتش دود بودی/ جهان تاریك بودی جاودانه؟
هركسی میتواند قطعه پیشپاافتادهای مثل «عقاب» را بنویسد اما چه كسی میتواند بنویسد: «من پری كوچكی را میشناسم كه...» خیلی از گیتاریستها میتوانند بلوز بنوازند اما اینكه از یك تعداد حق و حقوق و امكانات و حجم بالایی از عبارتهای موسیقایی یك چیز منظم و دارای دیسیپلین دربیاورند، كار هر كسی نیست مثلا به نظر من گری مور، كسی است كه بدون داشتن یك حس شخصی و منطق درونی بلوز مینوازد.
بعضیها میآیند و با قریحه و حس و منطق و ذوق كار میكنند، اما بعد از مدتی كه پولدار میشوند و زندگیشان راحت میشود و مردم ازشان امضا میگیرند، دیگر زندگیهاشان یكنواخت میشود و چون تجربه جدیدی از زندگی ندارند و حس جدیدی به زندگی ندارند ـ و چون بلوز تبدیل زندگی به موسیقی است ـ این آدمها شروع میكنند موسیقی قدیمشان را هی تكرار كردن و همیشه همان كه بودهاند میمانند مثل دیوید گیلمور كه یك دوره واقعا خوب بلوز مینواخت و من از سال 1989 به این طرف ندیدهام حتی تا مچ پای آثار سابقاش برسد.
یك عده دیگر هستند كه باز تجربههای جدید از زندگی ندارند اما درگیر در گل فرورفته ایده تجاری ارزشمندی كالای جدید یا تازه یا نو، یا در كل مد هستند. اینها هر سبكی كه میآید را سعی میكنند با گیتارشان بنوازند و مثل براهنی در شعر ایران هستند كه هر چیز در دنیا مد میشود را تكرار میكند و اسمش را میگذارد شعر و مثل جوستریانی یا جف بك هستند كه روزگاری از ته دل ساز میزدند و الان به سبك هرچه مد میشود آلبوم میدهند. بعضیها هم مثل جیمی پیج عقلشان میرسد كه یك دوره اوج داشتهاند و حالا چون تجربه جدیدی از زندگی ندارند، سعی میكنند چیز جدیدی را ننوازند، مثل یدالله رویایی در شعر ایران كه ظرف 30 سال حدودا احتمالا هزار كلمه شعر گفته است.
بعضیها تمام عمرشان زور میزنند كه واقعا بلوز بنوازند اما نمیتوانند، مثل رابرت كری و باز هم سعی میكنند مثل شفیعی كدكنی یا مجید كیانی، اما بعضی آدمها تقدیرشان نیست خوب ساز بزنند، یك چیزی مثل عاشقی لازم است كه زندگی آدم را تكان بدهد و دستهای نوازنده را تابع حس او بكند و بعضیها ندارند، بعضیها مثل اریك كلپتون آن را دارند.
اریك كلپتون آن بچگی كه نوشتم را گذراند، بعد تقدیر یا قسمت او را به تكنواز یك گروه اعلای راك به اسم كریم و بعد به تكنواز یك گروه اعلای دیگر به اسم جان مایالز بلوز بند تبدیل كرد. بعد كلپتون كه اصلا خودش را قبول نداشت و دنیا او را قبول داشت و میدانست مردم نمیآیند موسیقیاش را بشنوند، بلكه میآیند خودش را مثل هر چهره دیگری ببینند رفت عضو یك گروه به اسم درك و دومینوز شد تا برای مردم واقعا موسیقیدوست ساز بزند.
اریك كلپتون در این گروه كه بود با یك نابغه موسیقی آشنا شد به اسم دوان آلمن. این دوتا با هم روی یك مضمون بلوز كلپتون كار كردند كه نتیجه آهنگ بسیار خوب لیلا شد، چون اریك كلپتون عاشق یك نفر شده بود و به او گفته بودند حد اعلای درد كشیدن عاشق در ادبیات جهان، قصه ایرانیای به اسم لیلی و مجنون است، با این حساب كلپتون و دوان آلمن آن آهنگ را ساختند و كل تكنوازی آخر لیلا را دوان آلمن انجام داد، فردایش دوان آلمن تصادف كرد، مُرد.
قبل از آن اریك كلپتون با جیمی هندریكس دوست شده بود، هندریكس مرده بود.
سال 90 كلپتون در رادیو، یك آهنگ از استوی ریوان را شنید و سریع تلفن زد به آن ایستگاه رادیویی كه بپرسد چه كسی آن آهنگ را زده و همان شب با استیوی ریوان آهنگ زد و خیلی دوست شدند. چند وقت بعد یك شب كه استیوی و كلپتون با هم كنسرت دادند، استیوی با هلیكوپتر برمیگشت خانه كه مرد.
كلپتون یك بار خودكشی كرد تا طرف را مجاب كند كه بچهشان را سقط كنند، خانم كه یك مانكن ایتالیایی بود قبول نكرد، طناب دار اریك كلپتون پاره شد. كلپتون تا چهار سالگی پسرش را ندید، بعد یك روز تصمیم گرفت پسرش را ببیند و او را به سیرك برد و به قول خودش توانست در چشمان پسرش، پدرش را ببیند (آهنگهای سیرك و چشمان پدرم، توجه كنید كه كلپتون نمیداند پدرش كه است). فردای آن روز كلپتون برای بار اول در عمرش خیلی خوشحال رفت تا دوباره پسرش را ببرد و برگرداند و دید پلیس آمده دارد یكی را كه از طبقه هشتاد و هفتم سقوط كرده جمع میكند؛ كلپتون یك عمر عادت كرده بود احساسش را با كمك اعتیادهایش (كه از قند شروع شده بود و خیلی جلو رفته بود) بیرون بریزد. حالا هیچ اعتیادی كمكش نمیكرد، پس آقای كلپتون اعتیادش را ترك كرد. دردی كه كلپتون مثلا در «لبه تاریكی» نشان داد در اجرای آن استاد است حالا تبدیل شد به درد بیحد و حصر «اشكهایی در بهشت» و موسیقی متن فیلم راش RUSH.
بعد اریك كلپتون سالها گیتار را زمین نگذاشت، حامد میگوید در یك كتاب خوانده كه اریك كلپتون بعد از مرگ پسرش تا زمان عرضه آلبوم «زائر» (حدودا 6 سال) فقط وقتی خواب بوده یا گیتارش خیس میشده گیتار نزده و نتیجه چه بود؟ نتیجه یك آلبوم بود كه تقریبا اصلا گیتار ندارد، یك تعداد ملودی ساده با یك تعداد آهنگ آرام و كلپتون كه شعرها را تقریبا زمزمه میكند و یك آهنگ عالی از باب دیلن كه واقعا در این اجراست كه حق این آهنگ به اسم «زاده در زمان» ادا میشود. اینجا جای خوب اشاره به یك هنر جدی كلپتون است. خیلی وقتها یك فرد یا یك گروه بعد از ساخت آهنگ آنقدر از آن دور میشوند كه موقع ضبط آن اصلا یادشان میرود باید با چه حسی آن آهنگ را اجرا كنند یا بخوانند. بعضی وقتها یك گروه میبینند آهنگشان آنقدر چسبیده به وجودشان كه نمیتوانند آن را ویرایش كنند (مثل پدر و مادرهایی كه عیب بچههاشان را به رویشان نمیآورند.) كلپتون استاد این است كه اینجور آهنگها را با حس واقعی آن آهنگ و با حس واقعیای كه آن آهنگ میدهد و با حس انسانیای كه نواختن آن آهنگ برای كلپتون دارد، بنوازد. یعنی اریك كلپتون خودش را در اختیار آهنگ میگذارد تا آن آهنگ به او بفهماند چهطور باید نواخته شود. تا اینجا كلپتون مثل جان زنانه جهان رفتار میكند و میگذارد چیزها خودشان آنطور شوندكه باید بشنوند، بعد كه وقت اجرا است، اریك كلپتون مثل یك مرد آهنگش را آنطور كه باید، با اراده كامل با دستی محكم و دلی قرص مینوازد، این از جان مردانه جهان و نتیجه، كمال است. به قول تایلر دردن در باشگاه دعوا، حداكثر توقع تو از كمال میتواند پنج دقیقه باشد.
تو میدانی كه من عاشق قهوه داغ سر صبحم
و دیوانه چای آخر شبم هستم
دو سطر از یك آهنگ بلوز استیو ری وان
بزرگدلقك موسیقیدانهای تاریخ فرنك زپا نام دارد. او برای دستانداختن آهنگهای بلوز باب دیلن در یك آهنگ قصه یك نفر را میگوید كه به فروشگاه میرود و تخفیف میخواهد اما حواسش نیست و ناگهان میبیند دوبرابر پول داده است. این حكایت همیشگی عمده آهنگهای بلوز است. آدمهایی كه در ترانهها از دغدغهها و علاقهها و سلیقههای ساده سرراست شریف خیلی انسانیشان حرف میزنند و میدانیم كه كلمهها هیچ وقت نمیتوانند به كمال حس انسان را منتقل كنند، با این حساب موسیقیدان بلوز وقتی چند كلمه را میگوید جواب حرفهای خودش را با یك یا چند عبارت موسیقایی میگوید و معمولا چیز دندانگیری هم نصیب شنونده نمیشود اما وقتی میشود، چیزی شبیه شعبده یا معجزه است و اریك كلپتون در این شعبده یا معجزه تنها استثنایی است كه نه دیوانه شده، نه كشته شده، نه مرده، نه از دست رفته. موسیقیدان بلوز قرار نیست كار بزرگی بكند، قرار نیست كار درستی بكند، قرار نیست كار قشنگی بكند، قرار نیست كار به یادماندنیای بكند اما اگر كار خودش را درست بكند شایسته همه صفتهایی كه آمد، میشود و اگر كار خودش را نكند چیزی را از دست نداده، چون از اول قرار نبوده كار خاصی بكند. اریك كلپتون طی این همه سال ـ حدودا 40 سال ـ بیشتر از هر آدم دیگری و تقریبا بهتر از هر آدم دیگری كار خودش را كرده و چون خیلی وقتها موفق بوده، نفر اول لبخندهای هر جایی است. اریك كلپتون شاید بدون آنكه بخواهد خیلی زندگی كرده، برایش اتفاقهای خیلی منحصربهفرد افتاده، خودش را به روی حسهای خودش نبسته و این حسها را از ته دل در موسیقیاش اجرا كرده است، برای همین اریك كلپتون است.
كلپتون در یك خانواده انگلیسی كه هر كسی یك ساز میزده، بزرگ شده است و تا 6-5 سالگی خیال میكرده مادرش كه از او فقط 14 سال بزرگتر است خواهرش بوده است و از وقتی میفهمد كه با یك دروغ خیلی بزرگ و شاید ضروری، بزرگ شده است معتاد به خوردن قند میشود. كلپتون از بچگی انواع موسیقی را گوش میداد و با این كه توی یك دهكده كه جیمی پیج و جفبك زندگی میكردهاند بزرگ شده بود و با آن كه معمولا موسیقدانها همدیگر را میشناختهاند كلپتون به قدری تنها بود كه در لندن فهمید دو گیتاریست بسیار مشهور و مهم انگلیس اهالی روستای خودش بودهاند. كلپتون مثل هر آدم متمدن انگلیسی دیگری رادیو گوش میداد و انواع موسیقی محلی بریتانیا (انگلیس، ولز، ایرلند و اسكاتلند) را بیشتر از هر نوع موسیقی دیگری میشنید، اما زندگی شخصی كلپتون خیلی از موسیقیای كه در فرهنگ او وجود داشت، دردناكتر و تلختر بود و با هجوم موسیقی راكاندرول به جزیره اروپایی كلپتون با صداهای دردمندی آشنا شد كه با ریتمهای شاد و شنگول سفیدپوستی همراه بود اما راه باز شد. نغمهها و ملودیهای سیاهپوستی موسیقی راكاندرول برآمده از موسیقی بلوز بود و كلپتون و جف بك و جیمی پیج و خیلیهای دیگر توانستند آثار موسیقی بلوز را بشنوند و یاد بگیرند كه چطور درد، زجر، ضجه و دلتنگی و دلگرفتگی را اجرا كنند. برخلاف خیلی از موسیقیدانهای آمریكایی كه به خاطر تربیت آمریكایی به چشم تحقیر به سیاهپوستان نگاه میكردند و آشنا بودن موسیقی سیاهان برایشان جذابیت تازگی را از بین برده بود، رنگپریدههای جزیره فقط با تعدادی صدا آشنا میشدند كه به نحوی ازلی و ابدی ته دل آدمها را از درد میلرزاندند (و البته به دلایلی دیگر هم میلرزاندند، اما شاه واقعی درد موسیقی معاصر كلپتون است و اینجا به همین جنبه میپردازیم). موسیقی بلوز، مجموعهای از عبارتهای كوتاه و بلند موسیقایی است كه هر نوازندهای برحسب نیاز، سلیقه و قریحه خود برمیگزیند و اجرا میكند، اما برخلاف موسیقی بیچارچوب و بیدر و پیكر محلی بیشتر نقاط جهان ـ مثلا ایران ـ كه نوازنده را به كل آزاد میگذارد كه با هر فرمی بنوازد اما به او اجازه نمیدهد كه در عبارتها دخل و تصرف كند، موسیقی بلوز یك قسمت ریتم یا همنوازی دارد كه اعضای گروه یك مضمون را به شكلی خاص هی مینوازند كه تكنواز گروه باید با آن متناسب باشد، اما این تكنواز در گزینش و حتی ابداع تكنوازی خود محق است، فقط به این شرط كه تكنوازیاش متناسب با آن مضمون كه گروه مینوازند باشد. تقریبا هر كسی میتواند این كار را بكند، اما این كار را درست انجام دادن، وابسته به درك عمیق از زندگی و از موسیقی است. در واقع بلوز را نواختن مثل شعر با قافیه فارسی گفتن است. هر كسی میتواند با هر كلمهای یك قافیه بسازد اما كه میتواند بنویسد: اگر غم را چو آتش دود بودی/ جهان تاریك بودی جاودانه؟
هركسی میتواند قطعه پیشپاافتادهای مثل «عقاب» را بنویسد اما چه كسی میتواند بنویسد: «من پری كوچكی را میشناسم كه...» خیلی از گیتاریستها میتوانند بلوز بنوازند اما اینكه از یك تعداد حق و حقوق و امكانات و حجم بالایی از عبارتهای موسیقایی یك چیز منظم و دارای دیسیپلین دربیاورند، كار هر كسی نیست مثلا به نظر من گری مور، كسی است كه بدون داشتن یك حس شخصی و منطق درونی بلوز مینوازد.
بعضیها میآیند و با قریحه و حس و منطق و ذوق كار میكنند، اما بعد از مدتی كه پولدار میشوند و زندگیشان راحت میشود و مردم ازشان امضا میگیرند، دیگر زندگیهاشان یكنواخت میشود و چون تجربه جدیدی از زندگی ندارند و حس جدیدی به زندگی ندارند ـ و چون بلوز تبدیل زندگی به موسیقی است ـ این آدمها شروع میكنند موسیقی قدیمشان را هی تكرار كردن و همیشه همان كه بودهاند میمانند مثل دیوید گیلمور كه یك دوره واقعا خوب بلوز مینواخت و من از سال 1989 به این طرف ندیدهام حتی تا مچ پای آثار سابقاش برسد.
یك عده دیگر هستند كه باز تجربههای جدید از زندگی ندارند اما درگیر در گل فرورفته ایده تجاری ارزشمندی كالای جدید یا تازه یا نو، یا در كل مد هستند. اینها هر سبكی كه میآید را سعی میكنند با گیتارشان بنوازند و مثل براهنی در شعر ایران هستند كه هر چیز در دنیا مد میشود را تكرار میكند و اسمش را میگذارد شعر و مثل جوستریانی یا جف بك هستند كه روزگاری از ته دل ساز میزدند و الان به سبك هرچه مد میشود آلبوم میدهند. بعضیها هم مثل جیمی پیج عقلشان میرسد كه یك دوره اوج داشتهاند و حالا چون تجربه جدیدی از زندگی ندارند، سعی میكنند چیز جدیدی را ننوازند، مثل یدالله رویایی در شعر ایران كه ظرف 30 سال حدودا احتمالا هزار كلمه شعر گفته است.
بعضیها تمام عمرشان زور میزنند كه واقعا بلوز بنوازند اما نمیتوانند، مثل رابرت كری و باز هم سعی میكنند مثل شفیعی كدكنی یا مجید كیانی، اما بعضی آدمها تقدیرشان نیست خوب ساز بزنند، یك چیزی مثل عاشقی لازم است كه زندگی آدم را تكان بدهد و دستهای نوازنده را تابع حس او بكند و بعضیها ندارند، بعضیها مثل اریك كلپتون آن را دارند.
اریك كلپتون آن بچگی كه نوشتم را گذراند، بعد تقدیر یا قسمت او را به تكنواز یك گروه اعلای راك به اسم كریم و بعد به تكنواز یك گروه اعلای دیگر به اسم جان مایالز بلوز بند تبدیل كرد. بعد كلپتون كه اصلا خودش را قبول نداشت و دنیا او را قبول داشت و میدانست مردم نمیآیند موسیقیاش را بشنوند، بلكه میآیند خودش را مثل هر چهره دیگری ببینند رفت عضو یك گروه به اسم درك و دومینوز شد تا برای مردم واقعا موسیقیدوست ساز بزند.
اریك كلپتون در این گروه كه بود با یك نابغه موسیقی آشنا شد به اسم دوان آلمن. این دوتا با هم روی یك مضمون بلوز كلپتون كار كردند كه نتیجه آهنگ بسیار خوب لیلا شد، چون اریك كلپتون عاشق یك نفر شده بود و به او گفته بودند حد اعلای درد كشیدن عاشق در ادبیات جهان، قصه ایرانیای به اسم لیلی و مجنون است، با این حساب كلپتون و دوان آلمن آن آهنگ را ساختند و كل تكنوازی آخر لیلا را دوان آلمن انجام داد، فردایش دوان آلمن تصادف كرد، مُرد.
قبل از آن اریك كلپتون با جیمی هندریكس دوست شده بود، هندریكس مرده بود.
سال 90 كلپتون در رادیو، یك آهنگ از استوی ریوان را شنید و سریع تلفن زد به آن ایستگاه رادیویی كه بپرسد چه كسی آن آهنگ را زده و همان شب با استیوی ریوان آهنگ زد و خیلی دوست شدند. چند وقت بعد یك شب كه استیوی و كلپتون با هم كنسرت دادند، استیوی با هلیكوپتر برمیگشت خانه كه مرد.
كلپتون یك بار خودكشی كرد تا طرف را مجاب كند كه بچهشان را سقط كنند، خانم كه یك مانكن ایتالیایی بود قبول نكرد، طناب دار اریك كلپتون پاره شد. كلپتون تا چهار سالگی پسرش را ندید، بعد یك روز تصمیم گرفت پسرش را ببیند و او را به سیرك برد و به قول خودش توانست در چشمان پسرش، پدرش را ببیند (آهنگهای سیرك و چشمان پدرم، توجه كنید كه كلپتون نمیداند پدرش كه است). فردای آن روز كلپتون برای بار اول در عمرش خیلی خوشحال رفت تا دوباره پسرش را ببرد و برگرداند و دید پلیس آمده دارد یكی را كه از طبقه هشتاد و هفتم سقوط كرده جمع میكند؛ كلپتون یك عمر عادت كرده بود احساسش را با كمك اعتیادهایش (كه از قند شروع شده بود و خیلی جلو رفته بود) بیرون بریزد. حالا هیچ اعتیادی كمكش نمیكرد، پس آقای كلپتون اعتیادش را ترك كرد. دردی كه كلپتون مثلا در «لبه تاریكی» نشان داد در اجرای آن استاد است حالا تبدیل شد به درد بیحد و حصر «اشكهایی در بهشت» و موسیقی متن فیلم راش RUSH.
بعد اریك كلپتون سالها گیتار را زمین نگذاشت، حامد میگوید در یك كتاب خوانده كه اریك كلپتون بعد از مرگ پسرش تا زمان عرضه آلبوم «زائر» (حدودا 6 سال) فقط وقتی خواب بوده یا گیتارش خیس میشده گیتار نزده و نتیجه چه بود؟ نتیجه یك آلبوم بود كه تقریبا اصلا گیتار ندارد، یك تعداد ملودی ساده با یك تعداد آهنگ آرام و كلپتون كه شعرها را تقریبا زمزمه میكند و یك آهنگ عالی از باب دیلن كه واقعا در این اجراست كه حق این آهنگ به اسم «زاده در زمان» ادا میشود. اینجا جای خوب اشاره به یك هنر جدی كلپتون است. خیلی وقتها یك فرد یا یك گروه بعد از ساخت آهنگ آنقدر از آن دور میشوند كه موقع ضبط آن اصلا یادشان میرود باید با چه حسی آن آهنگ را اجرا كنند یا بخوانند. بعضی وقتها یك گروه میبینند آهنگشان آنقدر چسبیده به وجودشان كه نمیتوانند آن را ویرایش كنند (مثل پدر و مادرهایی كه عیب بچههاشان را به رویشان نمیآورند.) كلپتون استاد این است كه اینجور آهنگها را با حس واقعی آن آهنگ و با حس واقعیای كه آن آهنگ میدهد و با حس انسانیای كه نواختن آن آهنگ برای كلپتون دارد، بنوازد. یعنی اریك كلپتون خودش را در اختیار آهنگ میگذارد تا آن آهنگ به او بفهماند چهطور باید نواخته شود. تا اینجا كلپتون مثل جان زنانه جهان رفتار میكند و میگذارد چیزها خودشان آنطور شوندكه باید بشنوند، بعد كه وقت اجرا است، اریك كلپتون مثل یك مرد آهنگش را آنطور كه باید، با اراده كامل با دستی محكم و دلی قرص مینوازد، این از جان مردانه جهان و نتیجه، كمال است. به قول تایلر دردن در باشگاه دعوا، حداكثر توقع تو از كمال میتواند پنج دقیقه باشد.
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: nasimeharaz.com
مطالب پیشنهادی:
مایکل آنجلو، نوازنده سریع گیتار
منبع: nasimeharaz.com
مطالب پیشنهادی:
مایکل آنجلو، نوازنده سریع گیتار
10 نوازنده برتر گیتار برقی در جهان + عکس
درباره گروه همیشه سبز یوتو
9 نکتهای که در مورد پاواراتی نمیدانستید!!
صد خواننده برتر تاریخ موسیقی