نامه آخر رومینا به پدرش با یک نقاشی وحشتناک
یکی از اهالی روستای سفیدسنگان میگوید: «اهالی در شوک حادثهاند. خودمان مریض شدهایم. شبها وحشتزده از خواب بیدار میشویم.» دخترها طوفان را به چشم دیده بودند؛ ابرهای سیاه و سفید را که سر به سر هم داده و آسمان را صدای غرش برداشته بود. باد مثل قاصدی از میان ابرها آمده بود پایین و خاک را بلند کرده بود. درختها بیقرار روز عزا، سرها را به هم نزدیک میکردند و دریای شمال، خوابیده زیر پای قبرستان، موج روی موج میانداخت. لباس سیاه زنان را همین باد و خاک به هم پیچانده و مویهشان را به آسمان برگردانده بود.
دخترها غبار آن چاله سیاه را دیده بودند که بلند میشود. «خاک قبولش نمیکرد.» مرگ اما راه خودش را میرفت، کار خودش را میکرد. طوفان چند دقیقهای، چون هاتفی بدخبر، با پُر شدن چاله، با تمامشدن دفن تن نحیف دختربچه زیر خاک نمدار روستای سفیدسنگان، راهش را کشید و رفت و صدای مادر و خالهها و دخترخالهها در بهشت فاطمیه پیچید. تا به حال، صدای مویه زنان تُرک را شنیدهای که چطور لحظههای داغ را با هم قسمت میکنند؟ رعنا و ملیحه و منصوره و زهرا و بقیه به رسم زنان ترک، ناخن به صورت کشیدند و صدای حزن، همه جا را برداشت. «چند دقیقه پیش، کدام دختر روستا را خاک کردند؟» رعنا از خودش پرسید. «دختر من بود؟» رومینا اشرفی، دختر رعنا بود. آن عصر عجیب بهار، او را خاک کردند. رومینا «آن روز» خاک بر سر شد.
پدر هر روز چند متر دورتر از خانه، روی تلی از خاک، به اشد مجازات محکوم میشود؛ در انتهای بنبست «بهشت فاطمیه»، چند قدم بالاتر از نردههای آهنی رنگ و رو رفته هر روز دادگاهی برپاست. امروز هفت روز پس از خاکسپاری رومینا، رعنا و خواهرانش قصاص میخواهند. آخرین تصویر مانده در خاطرشان، تصویر مردی است که فاتحانه، روی تپهای ایستاد، داس خون آلودش را برافراشت به نشان پیروزی و فریاد زد: «من کشتمش. من. هر کس بیاید جلو میکشمش.» رومینا در خانه جان داده و اینجا روی تپهای در نزدیکی خانه، طرهای از موهای بلند و مشکیاش همچنان دور دستان و داس پدر پیچیده بود: «وقتی باباش ضربه را زده، بخشی از موهای رومینا هم بریده شده و روی داس مانده.» پنجشنبه دو هفته پیش، پدر چشمها را روی صورت آرامگرفته دختر بست و در گرگ و میش هوای خرداد، دستها را بالا برد و تبر را بر گردنش زد. جیغهای مادر تمامی نداشت وقتی سرآسیمه خودش را از حمام نجات داد و بر بالین دختر آمد به خیال اینکه خواب است و پتویی روی سرش کشیده. پتو که کنار رفت، مادر بهت زده به جوی خونی خیره شد که راهش را از گردن گرفته بود تا پایین تخت. ضربه بخشی از گردن را باز کرده بود. خون شاهرگ تمامی نداشت. تن هنوز گرم بود که مادر لبانش را به بوسهای بر گردن دختر، خونی کرد. بدبختی مادر از همان لحظه شروع شد. رومینا در نامه وداع، پیش از فرار از خانه، تصویر دخترک حلقآویز شدهای را نقاشی کرده و نوشته بود: «من میروم بابا. مگر تو نمیخواستی من را بکشی. هر کسی پرسید بگو مرده.»
ملحفهها، پتوها و بالش غرق در خون را آتش زدند. فرشها را جمع کردند و بردند. مادر یک هفته است همراه امیرمحمد، فرزند شش سالهای که تنها شاهد خاموش قتل است، به خانه پدری پناه برده: «فقط یک بار به مادرش گفته من اشتباه کردم که میگفتم بابا را دوست دارم. من تو را دوست دارم. یک بار هم به پسرهمسایه گفته، بابای من خوب نیست. بابای تو خوبه.»
گردآوری: گروه خبر سیمرغ
seemorgh.com/news
منبع: روزنامه همشهری