مرد جوان در دادگاه: لطفا من را قصاص کنید
گزارش استیصال جوانی كه در دفاع از خود محكوم شد

استصال مرد جوان از سردرگمی در 7 سال در زندان بودن

شرح كوتاهی از ماوقع:سال ۹۳، روز پنجشنبه، ساعت 10 و ربع صبح، درگیری به خاطر خریدن یك سیگار، حضور «ایوب فتاحی» به خاطر كارگرش در آن درگیری، رد و بدل شدن الفاظ ركیك، ادامه‌دار شدن دعوا، پایان چند دقیقه‌ای در دعوا، شنیدن دوباره الفاظ ركیك، خشم و عصبانیت، چاقو در دستان شاكی، دسته تی در دستان ایوب، ضرب و جرح، خونریزی و ناگهان كور شدن «محمد» شاكی پرونده و...

كارگرش برای خریدن سیگار اجازه گرفت و از ساختمانی كه در حال درست كردن نمای آن بودند خارج شد. دو، سه دقیقه بعد به ایوب خبر رسید كه سجاد كارگرت روبروی دكه درگیر شده است. ایوب خودش را به آنجا می‌رساند. همان‌جا بود كه سرنوشت با ایوب را در این حادثه اسیر كرد. هفت سال است كه در زندان مركزی اصفهان گرفتار شده اما وقتی از سرگذشتش می‌گوید؛ انگار 70 سال را روایت می‌كند.

قبل از درگیری و شروع حادثه

ایوب 35 سال دارد؛ از زندان اصفهان تماس گرفته و می‌خواهد روز حادثه را برای «اعتماد» تعریف كند: «روز حادثه من اصلا طرف شیراز بودم. به خاطر كارم. من كارم نمای ساختمون هست. نگاه كنین الان طرف‌های خودمون «اصفهان» هنوز فكر می‌كنن من شیراز هستم. بعد عروسی یكی از فامیل‌های خانمم بود. خانمم هم اصالتا برای شهرستان ایذه بود. تو عروسی یكی از فامیل‌های خانمم به من گفت مرد حسابی مگه قرار نبود بیای نمای خونه مارو درست كنی! بهش گفتم من یكم درگیر كارم و بعد از اینكه شیراز كارم تموم شد، چشم میام.

پدر خانمم گفت طوری نیست حالا كه پیرمرد رو انداخته پنج، شش روز نرو شیراز بمون خونه این رو نما كن. دیگه ما برنامه‌ریزی كردیم با دو تا از كارگرامون رفتیم اونجا. رفتیم سر كار و شروع به كار كردیم. روز پنجشنبه تقریبا ساعت 10 صبح، كارگرمون كه اسمش سجاد بود، گفت اوستا من می‌رم یه پاكت سیگار بگیرم و بیام.

گفتم‌ ها، باشه. فولادشهر طرف اصفهان بودیم. بعد دیگه رفتش یه سه دقیقه‌ای نشده بود كه دیدم اون یكی كارگرم ‌اومد، گفت اوستا بدو كه سجاد دعواش شده با یكی. وقتی رفتم جلو با همین شاكی خودم گلاویز بود و داشتن لفظی باهم بحث می‌كردن. رفتیم جداشون كنیم اون موقع یه خانمی هم باهاش بود. یه دختره‌ای تو ماشین همین شاكی ما كه یه سمند بود، دیدم نشسته بود. تا دید داریم بحث می‌كنیم پیاده شد، گفت محمد بیا بریم. ما هم كشیدیم كنار یهو دیدم شاكیمون دوباره شروع كرد فحش دادن.»

از یك درگیری ساده تا كور شدن یك چشم

ایوب از علت دعوا می‌گوید: «دعوا سر این بود كه این سجاد شاگرد ما می‌خواسته از خیابون رد شه. تو همین حین هم داشته با تلفنش حرف می‌زده كه یهو این شاكی ما بوق رو می‌كشه بهش. سر همین بوق كشیدن ماشین كه می‌گه از جاده برو اون‌ور بحثشون می‌شه.

خلاصه ما اومدیم و داشتیم جدا می‌كردیم دراومد به ما فحش دادن و بد وبیراه گفتن. بهش گفتم بابا این كارگرمونه با ما اومده به هر دلیلی هر مشكلی داشتی بی‌خیال شو تموم شد، رفت. وقتی جداشون كردیم، داشت می‌رفت یهو رو به سجاد گفت: اگه این اوستاد نبود فلانت می‌كردم و بیسارت می‌كردم. بهش گفت برو آقا حالا كه جدا كردیم خواهشن برو به كارت برس. اونجا شروع كرد به من بد و بیراه گفتن.

ما هرچی گفتیم بابا برو دیگه ول‌كن نبود و با ما درگیر شد. یكم باهم زد و خورد كردیم. اون یكی كارگرم از این دسته تی‌ها هست فلزی‌ها؛ زیاد جون ندارن تو خالین. از اینا گرفت دستش كه «محمد» شاكی مارو بزنه كه من ازش گرفتم و كارگرم رو فرستادم، رفت. یهو رفت تو ماشین با یه چاقو اومد جوری زد تو شاهرگ گردنم كه تا پنج، شش ماه اول انگار گلو آدم چرك كنه اون جوری شده بود، ولی خون نمی‌اومد. فقط در حد یه ضربه محكم چون چاقو كند بود. وقتی چاقو رو زد، گفتم تموم شد. الان می‌میرم. بعد به پاهام دوتا ضربه زد. الان كه فكرش رو می‌كنم می‌گم كاش چاقو تیز‌تر بود و می‌زد من رو می‌كشت. این جوری هفت، هشت سال تو زندان اسیر نمی‌شدم. زنم به خاطر همین طلاق گرفت. دو تا بچه‌هام آواره شدن.»

پس از صحبت از همسر و فرزندانش مجدد ذهنش را به حادثه برمی‌گرداند: «باز دوباره جدامون كردن. كنار ماشین وایساده بودم اما نمی‌رفت. شیشه كنارش هم پایین بود. تو ماشین نشسته بود اما حركت نمی‌كرد. داشتیم لفظی بحث می‌كردیم كه دوباره فحش ناموس داد یهو عصبی شدم و با همون دسته تی زدم به كنار ماشین. حالا نگو این شیشه كه پایین بوده نصفش خورده تو صورت محمد. دیدم دستش رو گرفت به چشمش و شروع كرد فریاد كشیدن. بعد من با كارگرهام رفتیم، بریم سر كار دیدم پیاده شده خون تمام صورتش رو گرفته بود. اون دختره هم كه باهاش بود شروع كرد گفت ایشالا خیر نبینی و روز خوش نداشته باشی، كورش كردی. گفتم بابا كور نشده بیا برسونیمش بیمارستان.

همین كه اومدیم بریم نگو حالا اونا زنگ زده بودن به 110. تو راه بودیم كه مامورا با ماشین اومدن جلومون رو گرفتن و گفتن شما دعوا كردید؟ گفتیم بله. مارو بردن آگاهی و اون دوتا رفتن بیمارستان. اونجا ما تا ساعت 7 نشسته بودیم كه هر كدوم از مامورا یه چیز می‌گفتن. یكی می‌گفت این چون با این دختره بوده از ترسش برنمی‌گرده. یكی می‌گفت اگه براش مشكلی پیش اومده تا الان ازش یه خبری می‌شد. یه ربع از 8كم بود كه دیدیم با مادرش و همون دختره یه پسر و یه زن دیگه اومدن اونجا. اون پسر كه باهاش بود برادر بزرگش بود، اومد جلو با من درگیر شه جدامون كردن. اونجا گفتن رفتیم بیمارستان و این چشمش كور شده. من رو همون فرداش با پابند و دستبند فرستادن پیش قاضی كیشیك. اونجا هم ازمون پرسیدن چی شده، گفتیم بابا بینی بین‌اللهی ما تقصیر نداشتیم. انداختنمون زندان.»

قصاص چشم و تصمیم در لحظه آخر

ایوب فتاحی ادامه ماجرای زندگی‌اش را توضیح می‌دهد: «راضی نمی‌شد رضایت بده. از سال 93 افتادم زندان سه، چهار ماه بعدش با اجاره یه سند اومدم بیرون. اونم سند 400 میلیون تومنی. از 93 تا الان سه تا سند اجاره كردم. هر چی هم پول داشتم و جمع كرده بودم، رفت. این شاكی ما هم راضی نمی‌شد و اصلا سمت زندان پیداش نمی‌شد. نه كل پول دیه رو می‌تونستم جمع كنم و نه كارم پیش می‌رفت. زنم طلاق گرفت و دو تا بچه‌هام آواره شدن. یكی 12 ساله و یكی 6 ساله. دوباره سند اجاره كردم بیام بیرون. این سندا ماهی 500 قسطش بود. فقط فكرم بالا سر بچه‌هام بود.

گفتم شاید نتونم شغلم رو ادامه بدم اما یه شغل دیگه، كار دیگه. درآمدم كمتر اما بالا سر بچه‌هام باشم چون نمی‌خوام اونا هم یه روزگاری مثل روزگار خودم داشته باشن. اومدم بیرون یه دوستی داشتم دكتر بود اون موقع 50 میلیون پول تو حسابم بود تا بدم به شاكی سال 97. دكتر بهم گفت ایوب یه زمینی هست صاحبش به پول نیاز داره 350 میلیون تومن رو داره زیر قیمت 150 میلیون تومن می‌ده بره. تو این 50 تومنی كه جمع كردی رو بده باقیش رو هم من می‌ذارم خونه‌رو می‌خریم و بعدش سود می‌كنیم و سهمت رو می‌دم كه هیچ، ماشینم می‌تونی بخری. منم خوشحال شدم، گفتم خدا پدر، مادرت رو بیامرزه جدی می‌گی؟ گفت آره برو پول رو بیار. خب دوستم بود. واقعا هم دكتر بود.

یعنی نسخه می‌نوشت دارو می‌داد. رفتم از خونه پول رو آوردم و دكتر هم بهم چك داد. بعدش هم اگه شما رنگ پول رو دیدید منم دیدم. هر چی دنبالش دویدم یا جواب نمی‌داد یا امروز، فردا می‌كرد. خسته شده بودم از این وضعیت. با پای خودم رفتم جلوی پزشكی قانونی اصفهان تا حكم قصاص چشمم رو اجرا كنن. ساعت ۹ و نیم صبح بود. زنگ زدم به شاكی گفتم پاشو بیا حكم رو اجرا كن. اونم گفت برا چی سر خود رفتی، من امروز نمی‌تونم بیام. برو فردا بیا ولی اول می‌ریم دادگاه اونا بگن بعد می‌ریم پزشكی قانونی. فرداش رفتیم پزشكی قانونی یه‌سری آزمایشات روی چشمم انجام دادن تا آماده اجرای قصاص چشم بشم. آخه قبلش یه‌سری آزمایشات از چشم می‌گیرن كه نكنه بعدا چشمم بیناییش رو به دست بیاره یا ضعیف ببینه. خلاصه موقع اجرا دادستان گفت تو چرا گریه نمی‌كنی از شاكی تقاضای بخشش كنی؟ گفتم من هركاری تونستم كردم یهو شاكی رو كرد به دادستان و گفت دیه‌رو بیشتر كنه من حاضرم ببخشم. هیچی خلاصه دوباره قصاص هم نشدم.»

تغییر مبلغ دیه از 220 میلیون به 600 میلیون تومان

این زندانی متهم به قصاص با گذشت حدود چهل دقیقه از مكالمه تلفنی صحبت‌هایش را ادامه می‌دهد: «رفتم برم دنبال كار، كجا! سمت خوزستان اونجا من از قبل با یكی دوست بودم به نام آقای حیدری هزار جا هتل داره. اصفهان، گرجستان، خوزستان و... رفتم پیشش و ماجرا رو براش تعریف كردم. گفت كاش زودتر گفته بودی. منم گفتم حالا كه گفتم، ببینم چی كار می‌كنی مرد مومن. گفت من كمكت می‌كنم بیا برای من كار كن، من اون 220 میلیون چكی كه باید بدی به شاكی رو می‌دم. منم خوشحال تا صبح وایسادم كار كردن و نمای ساختمونش رو درست می‌كردم. گذشت تا اینكه قرار بود برم اصفهان اونجا نمای یكی از ساختمون‌هاش رو درست كنم.

تو اتوبوس به سمت اصفهان بودم كه مامورا جلو اتوبوس رو گرفتن و انداختنم زندان. دوباره همون آش و همون كاسه. هر روز از زندان با آقای حیدری صحبت می‌كردم برای پیگیری تا یه روز گفت چقدر بوده حقت؟ گفتم 70 میلیون. شروع كرد ایراد گرفتن و گفت فلان‌جا این جوری كار كردی. اونی كه می‌خواستم، نشده گفتم چقدر می‌خوای بدی گفت 50 میلیون، گفتم عیب نداره بده. خلاصه اینم جریان حیدری. آخرین باری كه شاكی اومد قصاص رو اجرا كنه همین سال گذشته بود.

گفت 600 میلیون كمتر نمی‌گیرم دیگه. تونستی جور كن نتونستی قصاص می‌كنیم. منم گفتم من كه با پای خودم رفتم تا پزشكی قانونی باز اونجا دادستان در اومد گفت 400 میلیون تومن می‌نویسم دیگه بیشتر نه. تو هم سعی كن پول رو جور كنی. البته قبلش بماند كه همین دادستان گفت معلوم نیست تو این مدت كجا بودی و چی كار می‌كردی. منم گفتم والا، بلا دنبال پول دیه بودم. جون می‌كندم پول رو جمع كنم.

خلاصه از پارسال تا به حال پول جمع نشده قراره كمتر از دو هفته دیگه ببرنم برای اجرای قصاص چشم. نتونستم دیه را جمع كنم، ما زندانی‌ها كاری كه نمی‌تونیم بكنیم، نگاهامون فقط به دست‌های نجات‌دهنده هست. به خاطر یه دعوای بی‌خودی و دفاع از خودم 7 سال گوشه زندانم. زندگیم هم از هم پاشید.»

قراره كمتر از دو هفته دیگه ببرنم برای اجرای قصاص چشم. نتونستم دیه را جمع كنم، ما زندانی‌ها كاری كه نمی‌تونیم بكنیم، نگاهامون فقط به دست‌های نجات‌دهنده هست. به خاطر یه دعوای بی‌خودی و دفاع از خودم 7 سال گوشه زندانم. زندگیم هم از هم پاشید.

خسته شده بودم از این وضعیت. با پای خودم، رفتم جلوی پزشكی قانونی اصفهان تا حكم قصاص چشمم رو اجرا كنن. ساعت ۹ و نیم صبح بود. زنگ زدم به شاكی گفتم پاشو بیا حكم رو اجرا كن.الان كه فكرش رو می‌كنم می‌گم كاش چاقو تیز‌تر بود و می‌زدم.


گردآوری: گروه خبر سیمرغ
seemorgh.com/news
منبع: روزنامه اعتماد