شوخی های پدرم و عمویم در خانه باعث شد تا از زمان کودکی به پسرعمویم علاقه مند شوم؛ ولی او از من خوشش نمی آمد و قبل از این که به سربازی برود با دختر همسایه شان ارتباط تلفنی داشت.
بعد از آن که سجاد از سربازی برگشت در مغازه پدرش مشغول کار شد. او هم چنان از من فاصله می گرفت اما پدرم و عمویم اصرار داشتند که ما با هم ازدواج کنیم. حتی زن عمویم توصیه می کرد که به هر شکلی شده خودت را توی دل پسرم جا بده و این ازدواج باید برای تحکیم پیوند فامیلی انجام شود.
دختر جوان در دایره اجتماعی کلانتری مصلای مشهد افزود: من بنابر تاکید بزرگ ترهایم به بهانه مشکلات درسی خودم را به پسر عمویم نزدیک کردم و متاسفانه هرچه غرور خودم را بیشتر می شکستم سجاد فرصت بیشتری برای سوءاستفاده پیدا می کرد.افسوس که پسرعمویم پس از مدتی مرا طعمه هوس های شیطانی خودش قرار داد و ما به طور مخفیانه با هم رابطه برقرار کردیم.
سجاد با توجه به مشکلی که برایم به وجود آمد گفت: نگران آینده نباش و قول مردانه می دهم که با هم ازدواج کنیم اما درست زمانی که گفت و گوهایی برای برگزاری مجلس خواستگاری آغاز شده بود رابطه پدرم و عمویم سر ارث و میراث شکرآب شد و کار آن ها به درگیری و توهین ختم شد.در این شرایط پسرعمویم اصرار داشت که با من ازدواج کند اما نه تنها خانواده اش با این امر مخالفت شدید خود را اعلام کردند بلکه پدرم نیز که نمی دانست چه بلایی به سرم آمده است برای آن ها پیغام می فرستاد که اگر دخترم را توی چاه بیندازم بهتر از این است که او را به پسر شما بدهم.
با این وضعیت من نگران آینده بودم اما سجاد می گفت: مدتی صبر کن تا آب ها از آسیاب بیفتد و اگر بزرگ ترهایمان راضی نشوند با هم فرار خواهیم کرد و... . با شنیدن این حرف ها کمی خیالم راحت شد اما تابستان امسال چند روزی به مسافرت رفتیم و زمانی که به مشهد بازگشتیم متوجه شدیم پسر عمویم به اصرار خانواده اش با دختر یکی از اقوام ازدواج کرده است.
من با گریه و زاری به سجاد زنگ زدم و گفتم خیلی نامرد و بی معرفت هستی و حالا چه خاکی بر سرم بریزم. اما او گفت بهتر است همه چیز را فراموش کنی.
چند ماه از این ماجرا گذشت و در این مدت دچار افسردگی شدید شده بودم تا این که با وساطت ریش سفیدهای فامیل، پدرم و عمویم آشتی کردند. آن ها به دلیل این که از خجالت یکدیگر در بیایند تصمیم گرفتند مقدمات ازدواج من و برادر سجاد را فراهم کنند و حتی تاریخ عقد هم برای مان تعیین کردند.واقعا مانده بودم چه کار کنم و نمی توانستم با کسی درددل کنم. ساعت حدود ۵ بعدازظهر بود که کیف دستی ام را برداشتم و از خانه فرار کردم و آواره کوچه و خیابان شدم. اما با تاریک شدن هوا ۲ موتورسوار ولگرد مزاحمم شدند و من از ترس خودم را به پلیس معرفی کردم.
از پدران و مادران خواهش می کنم با سرنوشت فرزندان خود بازی نکنند و جوانان هم احساساتی و هیجانی نشوند.
بعد از آن که سجاد از سربازی برگشت در مغازه پدرش مشغول کار شد. او هم چنان از من فاصله می گرفت اما پدرم و عمویم اصرار داشتند که ما با هم ازدواج کنیم. حتی زن عمویم توصیه می کرد که به هر شکلی شده خودت را توی دل پسرم جا بده و این ازدواج باید برای تحکیم پیوند فامیلی انجام شود.
دختر جوان در دایره اجتماعی کلانتری مصلای مشهد افزود: من بنابر تاکید بزرگ ترهایم به بهانه مشکلات درسی خودم را به پسر عمویم نزدیک کردم و متاسفانه هرچه غرور خودم را بیشتر می شکستم سجاد فرصت بیشتری برای سوءاستفاده پیدا می کرد.افسوس که پسرعمویم پس از مدتی مرا طعمه هوس های شیطانی خودش قرار داد و ما به طور مخفیانه با هم رابطه برقرار کردیم.
سجاد با توجه به مشکلی که برایم به وجود آمد گفت: نگران آینده نباش و قول مردانه می دهم که با هم ازدواج کنیم اما درست زمانی که گفت و گوهایی برای برگزاری مجلس خواستگاری آغاز شده بود رابطه پدرم و عمویم سر ارث و میراث شکرآب شد و کار آن ها به درگیری و توهین ختم شد.در این شرایط پسرعمویم اصرار داشت که با من ازدواج کند اما نه تنها خانواده اش با این امر مخالفت شدید خود را اعلام کردند بلکه پدرم نیز که نمی دانست چه بلایی به سرم آمده است برای آن ها پیغام می فرستاد که اگر دخترم را توی چاه بیندازم بهتر از این است که او را به پسر شما بدهم.
با این وضعیت من نگران آینده بودم اما سجاد می گفت: مدتی صبر کن تا آب ها از آسیاب بیفتد و اگر بزرگ ترهایمان راضی نشوند با هم فرار خواهیم کرد و... . با شنیدن این حرف ها کمی خیالم راحت شد اما تابستان امسال چند روزی به مسافرت رفتیم و زمانی که به مشهد بازگشتیم متوجه شدیم پسر عمویم به اصرار خانواده اش با دختر یکی از اقوام ازدواج کرده است.
من با گریه و زاری به سجاد زنگ زدم و گفتم خیلی نامرد و بی معرفت هستی و حالا چه خاکی بر سرم بریزم. اما او گفت بهتر است همه چیز را فراموش کنی.
چند ماه از این ماجرا گذشت و در این مدت دچار افسردگی شدید شده بودم تا این که با وساطت ریش سفیدهای فامیل، پدرم و عمویم آشتی کردند. آن ها به دلیل این که از خجالت یکدیگر در بیایند تصمیم گرفتند مقدمات ازدواج من و برادر سجاد را فراهم کنند و حتی تاریخ عقد هم برای مان تعیین کردند.واقعا مانده بودم چه کار کنم و نمی توانستم با کسی درددل کنم. ساعت حدود ۵ بعدازظهر بود که کیف دستی ام را برداشتم و از خانه فرار کردم و آواره کوچه و خیابان شدم. اما با تاریک شدن هوا ۲ موتورسوار ولگرد مزاحمم شدند و من از ترس خودم را به پلیس معرفی کردم.
از پدران و مادران خواهش می کنم با سرنوشت فرزندان خود بازی نکنند و جوانان هم احساساتی و هیجانی نشوند.
گردآوری: گروه خبر سیمرغ
www.seemorgh.com/news
منبع:tabnak.ir