هق هق گریه زن جوان و بی تابی کودکش سر و صدایی در اتاق مشاوره و مددکاری اجتماعی کلانتری به راه انداخته بود.پس از چند دقیقه ،با هماهنگی کارشناس اجتماعی کلانتری از زن جوان که مثل مجسمه ای روی صندلی نشسته بود و خیره شده بود به کفپوش اتاق ،خواستم از زندگی اش بگوید. به گزارش گروه حوادث ایسکانیوز:«ملیحه» 17 ساله که دو سال پیش از خانه فرار کرد و با بچه ای به خانه برگشت گفت:چهارساله بودم که مادرم به دلیل اعتیاد شدید پدرم از او جدا شد سرپرستی من وبرادرم را بر عهده گرفت.
پدربزرگم که وضع مالی خوبی داشت،خانه ای برایمان خرید.چند سال گذشت و برادرم (سعید)که از من پنج سال بزرگ تر است ،مسئولیت خانه را عهده دار شد .سعید شبانه روز کار می کرد تا من و مادرم کم و کسری نداشته باشیم.او آن قدر بزرگ و مهربان بود که به واقع جای خالی پدرم را برایم پر کرد .در این مدت چند خواستگار برای مادرم آمدند اما مادر می گفت:به خاطر اینده بچه هایم ازدواج نمی کنم .او از ازدواج خاطره خوبی نداشت؛به گفته خودش وقتی جوان بود در اثر یک دوستی و ارتباط خیابانی با پدرم آشنا شد و با وجود مخالفت شدید پدربزرگم با پدرم ازدواج کرد .
مادر همیشه با بیان سرگذشت خودش به من می گفت : دخترم مراقب باش .زندگی مرا ببین و درس بگیر .او اعتقاد داشت به خاطر شکستی که در زندگی خورده آبرو و شخصیتش از بین رفته است .
من با این که دختر نوجوانی بودم ،همیشه دلم برای مادرم می سوخت .چرا او نباید مثل زن های دیگر طعم خوشبختی را بچشد مادر هم مرا خیلی دوست داشت و بارها از او شنیدم که می گفت:دخترم تمام سعی وتلاش من و برادرت این است که تو خوشبخت و سرافراز باشی و تا جایی که ممکن است درس بخوانی ،هر چند که سختگیری های بی مورد مادر ،کشتی خوشبختی مرا غرق کرد و آرزوهای رویایی او را هم به باد داد .
بله ،من اجازه نداشتم با هیچ یک از همسن و سال های خودم که در همسایگی ما زندگی می کردند ،بازی کنم و هر روز صبح مادر تا در مدرسه همراهم می آمد و ظهر هم قبل از این که زنگ تعطیلی مدرسه بخورد او منتظرم بود .رفتار و حرکات او اگر چه از روی دلسوزی بود،اما به حدی حالت افراطی داشت که خیلی از هم کلاسی هایم مسخره ام می کردند و من از این موضوع واقعا ناراحت بودم.احساس می کردم مادرم شخصیت مرا خرد می کند .به هر صورت این وضعیت را تحمل می کردم تا این که مزاحمت های تلفنی جوانی ناشناس تار و پود زندگی ام را به هم ریخت و شک مادر را نسبت به من برانگیخت.
پسری به خانه ما زنگ می زد و وقتی مادر گوشی را بر می داشت ، می گفت:با ملیحه کار دارم .چون از کیوسک تلفن شهری زنگ می زد ، نمی توانستیم او را ردیابی کنیم و هربار که او تلفن می زد مادرم با برخورد خیلی بد و حرف های زننده مرا مورد سرزنش و توهین قرار می داد .شاید باورتان نشود چند بار سر این مسئله کتک هم خوردم این مشکل تمام فکر و ذهن مرا به خود مشغول کرده بود .هرچه فکر می کردم نمی فهمیدم فرد مزاحم شماره تلفن و اسم مرا چگونه به دست آورده است ؟یک بار که او تماس گرفته بود مادرم از او پرسید شما اسم و مشخصات دختر مرا از کجا می دانید؟ آن فرد لاابالی هم در کمال تعجب و ناباوری من جواب داد :من با دختر شما دوست هستم و او خودش شماره تلفن به من داده است.
مادرم با شنیدن این حرف مثل این که می خواست تاوان شکست زندگی خودش را هم از من بگیرد با سر و صدا به سراغم آمد و گفت :آفرین،خوب راهی را در پیش گرفته ای .بدبخت ،مادرت را ببین بعد این کارها را انجام بده .او در حالی که خیلی ناراحت و عصبانی بود گفت:از فردا حق نداری به مدرسه بروی .
همان شب وقتی سعید از کار برگشت ،مادرم موضوع را برایش تعریف کرد.اما سعید با حمایت از من از او خواست تا کمی منطقی تر برخورد کند و به فکر حل مشکل باشد .من با این که هیچ اشتباهی نکرده بودم اما از نگاه های پر معنای برادرم آن شب خیلی درس گرفتم و اگر مقداری بیشتر فکر می کردم شاید امروز به این سرنوشت دچار نمی شدم .
زن جوان حالی که فرزندش در خواب ناز بود ، ادامه داد:مزاحمت های آن پسر غریبه ضربه روحی بزرگی به من زد .تصمیم گرفتم او را شناسایی کنم.تا این که بالاخره معمای این مسئله حل شد .
یادم آمد در دفتر خاطرات یکی از هم کلاسی هایم چند خط شعر و شماره تلفن و آدرس خانه مان را نوشته بودم .می دانستم مینا با دو پسر رابطه دارد ،برای همین هم با زیرکی از زیر زبانش بیرون کشیدم و او گفت:تلفن تو را به پسری داده ام که سر راه مدرسه مان مغازه دارد.
با به دست آمدن این اطلاعات موضوع را به سعید اطلاع دادم .برادرم که خیلی ناراحت شده بود ،به سراغ آن جوان رفت و دعوای شدیدی بین آنها در گرفت .یک روز بعد از دعوای آنها ، فرد مزاحم با چند نفر از دوستانش به در خانه ما آمدند و سعید را حسابی کتک زدند .آن افراد که 3 نفر بودند ،با صدای بلند فریاد می زدند : اگر راست می گویی بیا بیرون و ..
در آن لحظه همسایه ها به کمک برادرم آمدند و ما با پلیس 110 تماس گرفتیم ،ولی قبل از رسیدن پلیس به محل آن افراد با موتور سیکلت فرار کردند.همسایه ها سعید را به داخل خانه آوردند اما با این مسئله دیگر آبرویی برایمان نمانده بود .مادرم جلوی همسایه ها می گفت :دختر ،تو مایه ننگ من هستی .من آن شب خیلی نگران حال سعید بودم به داخل اتاق رفتم و کلی گریه کردم.
توی تاریکی اتاق فکر احمقانه ای به سرم زد و آن این که از خانه فرار کنم .من آن شب با یکی از هم کلاسی هایم که یک سال قبل پدرش به اتهام حمل مواد مخدر اعدام شده بود و آن ها به شهر خود در غرب کشور رفته بودند ،تماس گرفتم و مشکل خود را با او در میان گذاشتم .او آدرس و نشانی خود را داد و من با برداشتن 80 هزار تومان پول ،شناسنامه ومقداری طلا ساعت 6 صبح روز بعد وقتی مادرم و سعید خوابیده بودند از خانه فرار کردم .
بلافاصله به ترمینال رفتم و با اتوبوس ابتدا خود را به تهران و سپس به شهر مورد نظر رساندم .به محض این که به آن جا رسیدم ، با دوستم (فیروزه)تماس گرفتم .او باچند دختر دیگر به ترمینال آمد و مرا به خانه خود بردند .آن موقع خیلی می ترسیدم اما از این که دیگر پتک سخت گیری و سرزنش های مادرم بر سرم کوبیده نمی شد ،احساس آزادی می کردم .فیروزه در خانه شان گفت : مادرش به اتهام حمل مواد مخدر زندانی شده است و او با سه دختر که در کارخانه ای همکار است ، زندگی می کند .
از شنیدن وضعیت زندگی فیروزه خیلی ناراحت شدم .چند روز بعد با ضمانت فیروزه در کارخانه ای که او کار می کرد ، مشغول شدم.
صبح تا شب کار می کردیم و زحمت می کشیدیم تا شکممان را سیر کنیم و من چون جثه ضعیفی داشتم ،شرایط خیلی برایم سخت بود .یکی دو ماه به همین شکل گذشت و در این مدت از طریق فیروزه با پسری که افغانی بود اشنا شدم .او از من خواستگاری کرد و چون می خواستم سر و سامانی بگیرم ،قبول کردم که با او ازدواج کنم ولی چون نعیم مدارک شناسایی نداشت و تبعه خارجی بود ، مجبور شدیم فقط صیغه غیر رسمی بخوانیم.
شوهرم کارگر یک کارگاه در خارج از شهر بود و زندگی مان راشروع کردیم .روزگار سختی را سپری می کردم اما از این که احساس غربت در کنار نعیم نداشتم ، راضی بودم .فقط دلم برای سعید خیلی تنگ شده بود .یک سال از زندگی ما گذشت و خدا پسری به ما داد که اسمش را جمال گذاشتیم و چون مدارکی برای ازدواج نداشتیم ، نتوانستیم برایش شناسنامه بگیرم .
با سرد شدن هوا ، جمال حسابی مریض شده بود و شوهرم برای خرید دارو به شهر رفت که ماموران او را که افغانی غیر مجاز و فاقد مدارک بود ، دستگیر کردند.
من با اطلاع از این موضوع به اداره پلیس رفتم و گفتم که از خانه فرار کرده ام و به طور غیر رسمی با نعیم ازدواج کرده ام.به حکم قانون شوهرم از کشور رانده شد و من به شهر خودم برگشتم.پلیس با خانواده ام تماس گرفت.مادرم وقتی آمد و مرا دید خوشحال شد اما او می گوید بچه ات راباید به پروشگاه تحویل بدهی.نمی دانم آینده این بچه بی گناه چه خواهد شد.او قربانی فرار است .
همان لحظه سعید که دلش برای خواهر کوچکش خیلی تنگ شده بود داخل اتاق آمد .نگاهی به خواهر زاده اش کرد دست کوچک کودک را گرفت و او را در آغوش کشید. برادر زجر کشیده به خواهرش گفت:غصه نخور ، من همیشه کنارت هستم .ان شاا.. درست می شود.گزارش ایسکانیوز می افزاید،
سعید در حالی که لبخند می زد و چشم هایش پر از اشک بود ، به خواهرش گفت: ملیحه جان ، می دانی برایت چی خریده ام ؟یک کامپیوتر با میز. آنها را در اتاقت گذاشته ام .یادت هست چه قدر دوست داشتی برایت کامپیوتر بخرم ؟در این صحنه ، باران اشک و موج محبت و احساس برادر و خواهری را که عاشق هم هستند به اوج رساند.
ملیحه دست برادرش را بوسید و به او گفت داداش اشتباه کرده ام .مرا ببخش و کمکم کن .زن جوان در آخرین اظهارات خود بیان داشت :من مشکلات زیادی را تحمل کرده ام .لازم است به دختران همسن و سال خود که الان پشت میز درس و مدرسه نشسته اند ،بگویم :به هیچ دوستی به جز پدر و مادر و خانواده شان اعتماد نکنند و مهم تر از همه این که فرار از خانه یعنی فرار به جهنم و تباهی.
من قربانی اعتیاد ، طلاق ، سخت گیری های بغرنج و اعتماد نا به جا به دوستانم شدم.