به گزارش خبرنگار اجتماعی فارس، 14 آذر سال 85 بود كه زندگی 8 دانشآموز 8 ساله روستای درودزن جور دیگر قلم خورد و وارد مرحلهای تازه شد. مرحلهای دشوار كه گذر از آن برای این كودكان بسیار سخت مینمود.
چه كسی جز خانواده آنها، فریادهای جگر خراش این كودكان را در هنگام تعویض پانسمان شنیده است؟ چه كسی جز خانواده آنها نیمه شب از صدای ناله این كودكان از خواب پریده است؟
چه كسی پیر شدن آنی مادران و پدران آنها را دیده است؟ و چه كسی در عمق نگاه این كودكان موج امید به زندگی را دیده اما از دیدن سیمای سوختهاشان، چهره در هم نكشیده است؟
كودكانی كه چهرههای زیبایشان را از دست دادند و اكنون باید نگاههای سنگین ترحم را صبورانه تحمل كنند و در خلوت خود و خانواده بر این مصیب بگریند.
« 10 سالم است، كلاس چهارم» این جمله را پریسا میگوید و بعد به دستانش مینگرد. دستانی بدون انگشت. حتی گریه هم نمیكند. تنها به دستانش خیره شده است. دستانی كه توانایی گرفتن قلم را ندارند و او 2 سال است كه حسرت مشق نوشتن را بر دل دارد.
«كم حرف میزند، آخر درد دارد. لبهایش ورم كرده است.» این جمله را مادر پریسا میگوید و بغض میكند. بغضی مادرانه، نه از شبها بیدار ماندن بر بالین فرزندش، نه از انجام روزمره كارهای پریسا، نه از تعویض پانسمان دلبندش و شنیدن فریادهای جانسوزش و نه از نگاههای ترحمبار غریبه و آشنا بلكه او به آینده پریسا میاندیشد. به آینده از دست رفته فرزندش كه در غباری از هراس و وحشت گم شده است.
حدود دو سال از افتادن چراغ علاءالدین در كلاس درس میگذرد و انگار ماجرای سوختگی 8 دانشآموز درودزنی به افسانه تبدیل شده است. مانند افسانه سفیلان و پرپر شدن 13 دبستانی.
افسانهای كه هیچ دانشآموزی چیزی از آن به خاطر ندارد مگر همان 8 دانشآموز كه باید با درد و رنج آن تا آخر عم زندگی كنند.