اين فيلم آخرين بخش از سهگانهاي است كه با <عشق> شروع شد و با <21 گرم> ادامه پيدا كرد و در <بابل> به نتيجه رسید. بابل مجموعه سه داستان ظاهراً نامربوط در چهار كشور مختلف است كه در پايان در هم گره ميخورند. در داستان اول دو پسربچه مراكشي در كوهستانهاي دورافتاده اين كشور به دنبال يك شرطبندي بچهگانه بايك تفنگ شكاري به سمت يك اتوبوس توريستي شليك ميكند. گلوله در گردن يك زن توريست آمريكايي(كيت بلانشت) مينشيند و او را مجروح ميكند. تا نزديكترين بيمارستان راهدرازي است. زن مجروح و شوهرش (برادپيت) و باقي توريستها به دهكدهاي درآن نزديكي ميروند تا كمك برسد.
در داستان ديگري كه از كاليفرنيا شروع ميشود و به مكزيك ميكشد تا باز در كاليفرنيا به پايان برسد يك پرستار بچه در غياب پدر و مادر و بدون اجازه آنها بچهها را با خود به مكزيك ميبرد تا در جشن عروسي پسرش شركت كند. بازگشت بچهها به آمريكا با درگيري با پليس مرزي به يك فاجعه تبديل ميشود. در داستان سوم با دختر نوجوان كر ولالي در ژاپن آشنا ميشويم كه به دليل همين كمبود مورد بيتوجهي پسرهاست و براي پركردن سكوت تنهايياش به هر كاري دست ميزند. عنوان فيلم اشاره زيركانهاي به داستان مردم شهر بابل است. در داستان اسطورهاي آمده است كه در آغاز همه انسانها به يك زبان صحبت ميكردند تا روزي كه نمرود، پادشاه بابل تصميم ميگيرد برجي بسازد چنان بلند كه به جايگاه خدا دست پيدا کند. خدا از اين عمل به خشم ميآيد و به تلافي كاري مي كند كه سازندگان برج هر يك به زباني صحبت كنند و حرف همديگر را نفهمند و بعد هم برج را با طوفان بزرگي در هم ميريزد و مردم بابل را در سراسر دنيا پراكنده ميكند. از داستان بابل در هنر و ادبيات به عنوان نماد عدم درك و سوء تفاهم بين ملتها و سرچشمه جنگها و كشتارهاي بشري استفاده شده است. با استفاده از اين عنوان و در قالب سه داستان به ظاهر بيربط، ايناريتو سعي ميكند به جنگ و كشتارهاي بيمعنايي اشاره كند كه بشريت را به نابودي ميكشانند. بازي خطرناك دو پسربچه مراكشي، از طرف مقامات آمريكا بي تأمل به يك حمله تروريستي تعبير ميشود و پليس مراكش را وا ميدارد با بيرحمي به دنبال پيدا كردن عامل اين حادثه بگردد. زبان ندانستن توريستهاي آمريكايي وضع را بدتر ميكند و اين وسط آن كه قرباني ميشود زن آمريكايي مجروح است كه هر دم به مرگ نزديكتر ميشود. مشكل عدم درك انسانها در اپيزود ژاپني فيلم نمود روشنتري دارد. در اين داستان چيكو، دختر نوجوان ژاپني، براي جبران ناتوانياش در حرفزدن و ارتباط با ديگران دست به كارهايي ميزند كه گاه در تضاد مطلق با هنجارهاي اجتماعي هستند.
در داستان سوم، سانتياگو، خواهرزاده جوان امليا، پرستار بچهها، كه قصد دارد اميليا و بچهها را به آمريكا بازگرداند تنها با به خطر انداختن جان دو بچهاي كه همراه دارد موفق ميشود از چنگ پليس فرار كند. پس زمينههاي فرهنگي بابل فيلم پرقدرتي است كه موفقيتش را پيش از هر چيز مديون فيلمنامه محكم گييرمو آرياگا، همكار هميشگي ايناريتو است. مثل دو فيلم قبلي اين سهگانه، نقطه شروع و گره اصلي فيلم يك تصادف است و باز مثل آن دو فيلم تداوم زماني و مكاني سه داستان فيلم در هم ريخته است. تماشاچي مجبور است تكههاي پراكنده را مثل قطعههاي يك پازل در كنار هم بگذارد تا سير داستان را دريابد و باز مثل <عشقسگي> و <21 گرم> تنها در پايان فيلم است كه رابطه داستانهاي موازي فيلم آشكار ميشود. همينطور كيت بلانشت تقريباً در تمام صحنهها خوابيده است و اصولاً جايي براي ارائه بازي، چه خوب و چه بد ندارد و هر كس ديگري هم ميتوانست اين نقش را به همين خوبي (يا بدي) بازي كند. در عوض بازيگران گمنامتر فيلم نقشهاي خود را با مهارتي ستايشانگيز ايفا میکنند. برجستهترين مزيت فيلم بابل هشياري تحسينانگيز ايناريتو در برخورد با فرهنگهاي مختلف و ارائه آنها است. طرح مسئله مسلمانها و رابطهشان با آمريكا بازي با آتش است. كوچكترين خطا در معرفي نادرست هر يك از اين فرهنگها ميتواند فيلم را به ورطه ابتذال بكشاند. اما ايناريتو بادقت و هشياري كمنظيري با تصوير سطحي كه رسانههاي غرب از فرهنگ شرق ارائه ميدهند مقابله ميكند. يكي از صحنههاي جالب فيلم جايي است كه پيرزن مراكشي به زن مجروح آمريكايي ترياك ميدهد تا درد را كمتر حس كند. كارگردان در اين صحنه كوتاه به تماشاچي نشان ميدهد كه آنچه دريك فرهنگ ناپسند به شمار ميآيد در فرهنگ ديگر ميتواند ارزنده و مثبت باشد.
بابل در مقايسه با دو فيلم قبلي ايناريتو تحول مهمي به شمار ميآيد. با وجود شباهتهاي بنيادي در پرداخت داستان و تدوين فيلم <بابل> از دو فيلم ديگر كاملتر است. اگرچه مثل دو فيلم قبلي خشونت مايه اصلي <بابل> است اما به شكل هنرمندانهاي به زمينه داستان منتقل شده است.
در كنار داستانپردازي گييرمو آرياگا شايد مهمترين عامل موفقيت فيلمهاي ايناريتو در تدوين نامعمول آن باشد. او با در هم ريختن قواعد معمول سينما شعر تصوير زيبايي خلق ميكند كه تماشاچي را به خلسهاي فرو ميبرد كه بر خلاف معمول نه تنها او را ازدنياي واقعي دور نميكند بلكه چشمانش را بر واقعيتهايي باز ميكند كه در حالت عادي شايد بيتوجه از کنارشان بگذرد. ظاهرا عنوان این فیلم، یعنی "بابل"، ترجمهناپذیر به نظر میآید، چرا که نه تنها در زبان فارسی که در زبانهای دیگر هم همان "بابل" نامیده میشود. یکی از معانی لغت "بابل" که ریشه در همان نام بابل، پایتخت بابلیون دارد، در زبانهای اروپائی درهم تنیده شدن صداهای مختلف است. همهمهی است که از اختلاط زبانهای مختلف ایجاد میشود وقتی هیچکدام از دیگری قابل تمیز نباشد: مثل زبان این فیلم که مخلوطی است از عربی واسپانیائی و انگلیسی. همهمهای است که از طنین این صداهای مختلف در برج بابل میپیچد: مثل قصهی این فیلم که حاصل طنین سه قصهی متفاوت است. همهمهای است که در بازار سر پوشیدهی شهر بابل میپیچید، که محل تلاقی بازرگانان سرزمینهای دیگر بود: مثل شخصیتهای این فیلم که در قصهای غریب از ژاپن به مراکش، از مراکش به آمریکا، و از آمریکا به مکزیک پیوند میخورند. آلخاندرو گونزالس ايناريتو، كارگردان عجيبي است، كارگرداني كه شبيه كارگردان هاي ديگر هاليوودي يا حتي كارگردان هاي خارجي نيست و براي همين خيلي ها او را به عنوان كارگرداني مغرور و خودخواه مي شناسند، اما همين آدم كه او را به اسم خودخواه و مغرور مي شناسند، پس از پايان اولين نمايش فيلم <فرزندان مردان> به سمت آلفونسو كوارون كارگردان فيلم رفت، او را در آغوش گرفت و سپس رو به جمعيتي كه براي آن دو دست مي زدند، گفت: <اين بهترين فيلم امسال است، يك فيلم عالي...> اين ستايش از سوي يك كارگردان شناخته شده و مشهور كه حالا به عنوان يكي از بزرگترين سينماگران جهان ستايش مي شود، بسيار عجيب است و جالب اينكه اين ستايش در حالي صورت مي گرفت كه فيلم <بابل> ايناريتو در حال اكران است، فيلمي كه بسياري از منتقدان، آن را بهترين فيلم سال ارزيابي كرده اند.
رابطه دوستانه مثلث مكزيكي هاي ساكن هاليوود، اين روزها بسيار مورد توجه رسانه ها قرار گرفته. به هر حال رابطه بسيار صميمي آلخاندرو گونزالس ايناريتو، آلفونسو كوارون و گيلرمودل تورو، در حرفه اي كه در آن دشمني و خصومت بيشتر از دوستي و پشتيباني است، رابطه اي عجيب است. اين رابطه بسيار دوستانه و همراه با پشتيباني، يكي از اصلي ترين دلايل ساخته شدن سه فيلم شاخص امسال بود، فيلم هايي كه به تعبير جان هاتي نشانگر نوعي <انقلاب مكزيكي> در سينما است.
ديويد آنسن، منتقد فيلم مجله <نيوزويك> مي گويد: <فيلم هاي اين سه كارگردان به نوعي شبيه هم هستند، يعني مي توان نقاط مشتركي ميان آنها پيدا كرد... به نظر من در حال حاضر نوعي نگاه سياه مكزيكي و طنز تلخ خاص آنها در سينماي جهان حاكم شده است...>
يك فيلم از هر كدام از اين سه نفر، امسال در رقابت اسكار حضور دارند؛ <بابل> ايناريتو، <فرزندان مردان> كوارون و <لابيرنت پان> دل تورو كه هر كدام در فهرست بهترين فيلم هاي سال چند منتقد سرشناس هاليوود قرار گرفته و مورد استقبال عمومي هم واقع شده اند.
نكات شباهت اين سه نفر خيلي جالب است. هر سه آنها به رغم زندگي در هاليوود به زبان انگليسي چندان مسلط نيستند. پايان فيلم هاي آنها - برخلاف رسم معمول هاليوود - پايان هاي خوش محسوب نمي شوند و تنها يك فيلم پرفروش در كارنامه آنها ديده مي شود )فيلم <هري پاتر و زنداني آزكابان آلفونسو كوارون.( با اين وجود آنها حالا مورد توجه تمام كمپاني هاي بزرگ فيلمسازي هستند و فيلم هاي آنها كه چندلايه، پيچيده و هوشمندانه هستند، غالبا مسائل زندگي انسان هاي طبقه متوسط يا فقير و مشكلات ارتباط آنها با يكديگر را هدف مي گيرد.
هر سه كارگردان افرادي مقيد به خانواده هستند و حداقل يك بار در هفته هم با خانواده هاي خود گرد هم مي آيند تا با هم درمورد سينما و زندگي صحبت كنند. دل تورو مي گويد: <اميدوارم مادرم اين مطلب را نخواند يا كسي اين حرف ها را به گوش او نرساند، اما واقعيت اين است كه من بيشتر از مادرم به آلفونسو و آلخاندرو زنگ مي زنم و با آنها صحبت مي كنم> و البته دل تورو درمورد خصوصيات مشترك اين مثلث مي گويد: <ما هر سه پدراني هستيم كه نگران آينده ايم. مي توانيد اين را در فيلم هاي ما حس كنيد.>
بازيگران مطرح سينما براي بازي كردن در فيلم هاي <مكزيكي ها> با هم رقابت دارند. برادپيت پيشنهاد بازي در < > Fountain را رد كرد تا در <بابل> بازي كند و كلايواوون هم مي گويد: <فقط خواندن چند صفحه اول فيلمنامه <فرزندان مردان> كافي بود كه بفهمم مي خواهم در اين فيلم بازي كنم... اينها كارهايي مي كنند و حرف هايي مي زنند و فيلم هايي مي سازند كه با كارها و حرف ها و فيلم هاي ديگران متفاوت است.>
رادارهاي هاليوود در ابتدا ايناريتو را كشف كردند، زماني كه وي در سال 2001 با <عشق سگي> (Amores Perros) براي اسكار بهترين فيلم خارجي نامزد شد.
مارك آبراهام، تهيه كننده فيلم <فرزندان مردان> مي گويد: <فيلم هاي آنها فضاي تيره و تاري دارد، اما آنها افرادي هستند كه تا عمق مساله فرو مي روند و به تماشاگران خود شوك مي دهند. فيلم هاي آنها كاملا با فيلم هاي معمول استوديويي متفاوت است.
در فيلم هاي آنها داستان هاي متفاوتي بازگو مي شود، اما مثل فيلم هاي استوديويي بازيگران بزرگ بخشي از فيلم هاي آنها هستند، آن هم بخشي مهم.>
شايد فيلم هاي سه آميگو فضايي تيره و تار داشته باشد و داستان هاي آنها تلخ باشد، اما در زندگي واقعي هيچ كدام از اين سه نفر، آدم هاي عبوس يا تلخي نيستند.
اتفاقا هر سه آنها آدم هاي شوخ و بامزه هستند كه بيشتر از همه با هم شوخي مي كنند. اكثر زماني كه آنها با هم مي گذرانند، صرف شوخي كردن با هم و رد و بدل كردن اينكه كدام يك از آنها كارگردان بهتري است و كدام يك از آنها سريع تر فيلم مي سازد و كدام يك خوش تيپ تر است، مي گذرد.
اما قطعا مهمترين مساله در ارتباط اين سه نفر حمايت هاي آنها از يكديگر است. در واقع آنها كارهايي براي هم مي كنند كه طبق ملاك و معيارهاي معمول هاليوود نمي توان براي آنها معنايي پيدا كرد. مثلا امسال گونزالس ايناريتو فيلمش <بابل> را از رقابت براي كسب بهترين فيلم خارجي اسكار كنار كشيد تا <لابيرنت پان> دل تورو اين بخت را بيابد كه به عنوان نامزد مكزيك در اين رقابت شركت كند. اين اتفاقي است كه شايد هرگز ديگر تكرار نشود.
كوارون در توضيح اين رابطه و اين نوع فداكاري ها و گذشت ها مي گويد: <راه يافتن به سطح اول صنعت سينما كار بسيار سختي است، بخصوص اگر شما يك مهاجر باشيد. براي همين است كه ما اين همه به هم وابسته هستيم و سعي مي كنيم از هم حمايت كنيم. هر كدام ما دوست دارد كه موفقيت دو نفر ديگر را ببيند و اين به آن معنا است كه ما به هم كمك مي كنيم و از هم حمايت مي كنيم... اما يادتان باشد كه ما خيلي راحت هم از همديگر انتقاد مي كنيم و سعي مي كنيم عيب هاي يكديگر را به هم نشان بدهيم و آنها را برطرف كنيم.>
دل تورو كه پس از گروگان گرفته شدن پدرش در سال 1998 به آمريكا مهاجرت كرده، معتقد است كه تشابه ديدگاه ها و ساختار فيلم هاي آنها ناشي از تجربه هاي مشترك آنها در زندگي گذشته است. او مي گويد: <مكزيكي بودن، يعني اينكه تجربه هاي مشتركي را از سر گذرانده ايم. يعني اينكه ما جنگ، درگيري هاي خياباني، مهاجرت و... را تجربه كرده ايم. هر سه نفر ما مجبور به ترك مكزيك شديم. يكي مجبور به ترك سريع و كاملا ناخواسته شد و ديگري بالاخره به اين نتيجه رسيد كه بهتر است مهاجرت كند. به هر حال اين شباهت ها ما را به هم نزديك مي كند و ما مي دانيم كه در اين كشور رفاقت ميان ما شايد مهمترين مساله براي هر سه نفر ما است>.
اين رفاقت سه نفره البته به معناي شكسته شدن تابوهاي معمول سينما در هاليوود هم هست. اين سه حالا در مورد داستان هاي فيلم هايشان، چگونگي فيلمبرداري، جزئيات تدوين و حتي زمان پخش فيلم هايشان با هم مشورت مي كردند و اينگونه قوانين نانوشته، اما سنتي هاليوود را زير پا مي گذارند. دل تورو در اين مورد مي گويد: <مي دانيم كه در اين صنعت گفتن اين جمله ترسناك است، اما براي ما رفاقت اولويت اول است.