چه فرقی می‌كند كه این روزنه از چه جنسی باشد؟ عشق بی‌فرجام و مقطعی زن خانه‌دار و مرد گردشگر در «پل‌های مدیسون كانتی» یا فوران عاطفه...
  
 
 
   از كلینت ایستوود دو شمایل در ذهن داریم، نخست مرد بی‌نامی كه با حداقل كلام و با كمال خونسردی، در حالی‌كه دست از سیگار برگ بر لبش و تف انداختن‌های پیاپی‌اش برنمی‌دارد، بی‌اعتنا به قانون، حضوری سازنده در ژانر وسترن ایفا كرد و پس از آن نیز این پرسونای خاص را در چند اثر از دان سیگل (با محوریت‌ هری كثیف) و چند فیلم از خودش، نه صرفا در هیات كابوی، بلكه در كسوت‌هایی دیگر از پلیس خشن گرفته تا شكارچی تداوم بخشید؛ دوم مرد مسنی كه گاه در پشت دوربین به عنوان كارگردان و گاه در مقابل دوربین به عنوان بازیگر، لطیف‌ترین و در عین حال پیچیده‌ترین عواطف بشری را در ساحت‌های مختلف جنگ، ورزش، عشق، تاریخ و ... به كار گرفت و دل و ذهن مخاطب را با خود همراه می‌ساخت. اما چه آن خشونت متقدم و چه این لطافت متاخر، هر دو جایگاهی رفیع را برای ایستوود در تاریخ سینما رقم زده است و اكنون نیز هرچه مسیر عزیمت سینمایی این سینماگر ۷۸ ساله به پیش می‌رود، بر غنای بیانی و محتوایی آثار استاد افزوده می‌شود. انگار این اواخر خستگی آن همه كله‌شقی، خونسردی، كم‌حرفی و خشونت بر دوش شمایل سینمایی او سنگینی‌اش را چنان انداخته بود كه حالا قامت پیرمرد، توانی برای تحمل آن همه قهرمانی را در كسوت یك ضد قهرمان نداشت.
انگار یك جور دلشكستگی از بازخوردهایی كه گاه با نیش قلم منتقدانش توام بود و با شناسه‌هایی از قبیل محافظه‌كار و فاشیست‌ و بی‌عاطفه و خشونت‌جو هدف قرار می‌دادندش، او را به سمت نگره‌هایی تلخ نسبت به جهان هستی و بازكاوی كورسویی از امید در این تاریكخانه دنیا سوق می‌داد. بی‌جهت نیست وقتی به آثار متاخر او می‌نگریم، یكی از اصلی‌ترین بازتاب‌هایش، بغضی است كه در گلوی‌مان تا مدت‌ها فروخورده باقی می‌ماند و همگام با خالق این فیلم‌ها، از تیرگی پیرامونی خویش، نگاه جست‌وجوگرمان به سمت روزنه‌ای از ایمان و باور، بی‌تاب است.
چه فرقی می‌كند كه این روزنه از چه جنسی باشد؟ عشق بی‌فرجام و مقطعی زن خانه‌دار و مرد گردشگر در «پل‌های مدیسون كانتی» یا فوران عاطفه در مربی بی‌احساس «دختر میلیون دلاری» كه مرگ خودخواسته عزیزش را در انبوهی از انگاره‌های متناقض و متعارض عملی ساخت، یا آغاز و پایانی كه با مرگ‌هایی ناعادلانه در «رودخانه میستیك» قرین می‌شود و جامعه بی‌پناه را در دنیایی پر از سوءتفاهم و گناه محصور نگه می‌دارد، یا تراژدی كه در دو سوی جبهه جنگی بی‌حاصل رقم می‌خورد و تلخی و پوچی و تلفات ناشی از آن را در زوایایی به‌شدت انسانی و شرافتمندانه به رخ می‌كشد «پرچم‌های پدران ما» و «نامه‌هایی از ایووجیما». ایستوود یك احیاگر است.
چه آن زمان كه در دهه ۱۹۶۰ با شخصیت‌ «نوبادی‌اش» در سه‌گانه سرجیو لئونه انحطاط ژانر وسترن را تا یك‌دهه به تاخیر انداخت و چه آن زمان كه خود با ساخت نابخشوده و شمایل‌شكنی كه از اسطوره پیشین خویش و اسلافش در این ژانر به خرج داد، بار دیگر در دهه ۱۹۹۰ مختصات این گونه بومی سرزمینش را حال و هوایی دیگر بخشید و چه حتی زمانی كه در قالب‌هایی دیگر از فضاهایی تثبیت شده یا مورد نگرش نگاه‌های كلیشه‌ای، حوزه‌ای نوین و دوست‌داشتنی استخراج كرد. نمونه‌اش زمانی است كه فیلمنامه‌ «دختر میلیون دلاری» (پل‌ هگیس) به علت عدم استقبال برای اجرایش، در محاق تعلیق فرو رفته بود و ایستوود در برابر استدلال مدیران شركت برادران وارنر كه متن مزبور را صرفا یك فیلمنامه ورزشی درباره مشت‌زنی می‌انگاشتند سفت و سخت ایستاد و گفت: «این یك فیلمنامه ورزشی درباره مشت‌زنی نیست بلكه قصه‌ای خانوادگی و عاشقانه پدر/ فرزندی است كه گذشته از جنبه ورزشی‌اش عناصر متعدد دیگری دارد... این قصه درباره جادوی برد و باخت در یك بازی مردانه است، جایی كه آدم‌ها با مغز، قلب و بدن‌شان آنقدر مبارزه می‌كنند تا خالی شوند.» این عبارت، جانمایه دنیای ایستوود است:‌دنیایی مردانه كه در جدال با مغز و قلب و بدن، سرنوشتی جز برد یا باخت نداری.   
 
 
 
 
 
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorg.com/culture
منبع: www.aftab.ir