دوست دارم پرده سینما را به آیینه تبدیل كنم. طوری كه وقتی مردم به آن نگاه میكنند خودشان را ببینند. میخواستم از كلمات بجا استفاده كنم تا قدرت دیالوگ بیشتر شود. نه اینكه یك سری كلمات اضافه به فیلم بچسبانم. میخواستم دیالوگ طوری باشد كه انگار تمام لغات به حكم ضرورت آورده شدهاند. همین است كه وقتی ۴۰ دقیقه بدون دیالوگ میگذرد هر كلمهای حكم رهایی را پیدا میكند. انگار دوباره میتوانید آزادانه نفس بكشید. درحالیكه كلمات استفاده شده به خودی خود اهمیتی ندارند. در آن صحنه میخواستم بیننده را دور نگه دارم و در عین حال او را در فضایی خودمانی قرار دهم. ما صحنه را طوری چیدیم كه این دو نفر رو در روی هم پشت میز نشسته باشند و از پشت سر فیلمبرداری شوند طوری كه صورتهایشان دیده نشود. بنابراین بیننده حس میكند جایی حضور دارد كه قاعدتا نباید داشته باشد و این است كه بیشتر درگیر داستان میشود.
پس هم فاصله وجود دارد و هم احساس نزدیكی. محتوای داستان باعث شد تصمیم بگیرم بر این اساس فیلم بسازم. میخواستم حس و حال زندانی بودن را نشان دهم. میخواستم استفاده از بدن خود برای اعتراض را كه موقعیتی سوررئالیستی است، به تصویر بكشم. مدفوع روی دیوارها و گرسنگی كشیدن زندانی، طرز برخورد نگهبانان زندان با این مسئله و اینكه چطور بعد از پایان ساعات كار و سروكار داشتن با این شرایط سوررئالیستی به خانه و خانواده خود برمیگردند و چطور دوباره به شخصیتهایی عادی بدل میشوند... اینها برایم جالب بود و باعث شد به فكر ساختن فیلم بیفتم.
این اولین تجربه فیلمسازی من بود. قبلا سه ماه به دانشكده فیلمسازی رفته بودم و خیلی بدم آمده بود. آنجا پر از آدمهای پولداری بود كه از عهده پرداخت مخارج برمیآمدند. من بورسیه بودم و این بود كه اشتیاقم به ساختن فیلم در آمریكا به كلی كور شد. به هر حال فكر میكنم برای ساختن فیلم آنقدرها هم به دانش نیاز نیست. كافی است بدانید چه میخواهید. هر كسی میتواند فیلم بسازد. من از سال ۱۹۹۲ فیلم كوتاه میسازم. پس اینطور نیست كه خیلی تازه كار باشم. ولی خب لازم هم نیست كه خیلی حرفهای باشید. مهم این است كه دید مناسبی از ایده و تصویر خوب داشته باشید.
فیلمبرداری فقط سه هفتهونیم طول كشید. در ابتدا دو هفته فیلمبرداری كردیم. بعد دو ماهونیم كار را تعطیل كردیم چون مایكل باید وزن كم میكرد. بعد دوباره یك هفته و نیم دیگر فیلمبرداری كردیم و تمام. روز اول ترور ریموند را فیلمبرداری كردیم. روز سختی بود. وقت این نبود كه خودم را به عنوان یك كارگردان دست بالا بگیرم و همه برای كمك به من آماده بودند. همه این حرفهایها دوست داشتند به من در ساختن اولین فیلمم كمك كنند. من ایده اصلی را میدادم و بقیه كمك میكردند كه این ایدهها حتی بهتر شوند.
یكی از چیزهایی كه هنگام نوشتن پروژه به آن برخوردیم این بود كه آدمهای این داستان خیلی فصیح بودند و كلام را به حد غایی خود رسانده بودند. این با آغاز فیلم در تضاد بود كه زندانیان بدنهایشان را به حد غایی نزدیك كرده بودند. كل ماجرا برای ما خیلی حالت فیزیكی و آیینی داشت بنابراین شكستن آن با دیالوگ برایم خیلی مهم بود. در خیلی از فیلمها اتفاقات زیادی میافتد كه بیشتر حكم كاغذ رنگیهای تزیینی جشن را دارد؛ منظورم سر و صداها و شلوغیهای بیمورد است كه اصلا نیازی به آنها نیست. دوست نداشتم فیلم من هم اینطور باشد. دوست دارم به دیالوگ و داستان متكی باشم تا همه چیز معنای خودش را داشته باشد و برای پردازش ساختار فیلم ضروری باشد. این صحنه بلند مثل بهمن ناگهانی كلمات بود، آبشاری كه در آن لحظه به نظرم لازم میآمد. در عمده زمان فیلم مغز شما در حالت استراحت است و ناگهان یك مكالمه پرحرارت ذهنتان را هشیار میكند. البته مدل فیلمبرداری ما (در یك برداشت) به آن معنی است كه شما در واقع دارید فقط گوش میدهید.
انگار دارند با ایدههایشان شطرنج بازی میكنند. تبادل كلامی آنها در واقع قرار بود به نوعی مثل گفتوگوی كانرز و مكانرو باشد. دو نفر كه یك چیز را میخواهند اما با رویكردی متفاوت.
دوست دارم فیلمم با موفقیت تجاری همراه باشد چون اگر اینطور باشد میتوانم باز هم فیلم بسازم. متاسفانه در دنیای فیلمسازی موفقیت یعنی پول. اما هنوز به فیلم بعدیام فكر نكردهام. چون پنج سال گذشته را با ایده فیلم «گرسنگی» گذراندهام، باید از فضای آن خارج شوم.
چند سال پیش سعی كردم فیلمسازی را شروع كنم اما هیچ نقطه شروعی نداشتم. اما بالاخره داستان الهامبخش را پیدا كردم. ۱۲-۱۱ ساله بودم، سال ۱۹۸۱، و هر شب یك تصویر روی صفحه تلویزیون نقش میبست. كنار تصویر شمارهای بود كه هر شب بیشتر میشد. یك شب ۱۳ بود، شب بعد ۱۴، بعد ۱۵... و همینطور تا ۴۰-۳۰-۲۰ اصلا نمیدانستم ماجرا از چه قرار است. فكر میكردم یك جور بازی است. این بود كه از پدر و مادرم پرسیدم. آنها تمایلی نداشتند كه درست و كامل جوابم را بدهند. به من گفتند كه تصویر متعلق به مردی است كه بابی ساندز نام دارد و در زندان مِیز در شمال ایرلند اعتصاب غذا كرده است. اعداد كنار تصویر تعداد روزهای اعتصاب را نشان میداد. تصویر بابی ساندز، شورشهای بریكستون و قهرمانی تاتنهام، تیم محبوبم، در كاپ افاِی چیزهایی هستند كه از آن روزها در ذهنم ماندهاند. بنابراین وقتی كانال چهار پیشنهاد ساخت یك فیلم را به من داد تقریبا بلافاصله میدانستم كه داستان فیلم چه خواهد بود.
بابی ساندز در شصت و ششمین روز اعتصابش در مِیز در ماه می از دنیا رفت. او تنها ۲۷ سال داشت. اعتصاب غذا در اعتراض به سیاست دولت بریتانیا در قبال زندانیان ارتش خلق ایرلند سرسختانه پیش رفت. از ماه مارس ۱۹۷۶ كه دولت بریتانیا قانون تمایز زندانیان سیاسی از سایر مجرمین را لغو كرد، اعتراضها به اشكال گوناگون در جریان بود. ابتدا یك «اعتراض كثیف»، بعد «اعتراض پتو» كه طی آن زندانیان از پوشیدن یونیفرم مجرمین معمولی سر باز زدند و بالاخره اعتصاب غذا. تاریخ بدون شك خود را تكرار میكند. حافظه خیلیها ضعیف است. امروز با چه مسائلی روبهرو هستیم؟ زندان ابوغریب، هواپیمارباییها، خلیج گوانتانامو و جنگ عراق. میتوانستم یك فیلم بلند راجع به هر كدام از آنها بسازم اما این موضوع را انتخاب كردم. اعتصاب غذا كه در واقع نوعی خودكشی بطئی است. وقتی كه یك بچه میخواهد در برابر اقتدار والدینش در خانه یا معلمانش در مدرسه مقاومت كند از خوردن غذا سر باز میزند. به شما گفته شده كه تا غذایت را تمام نكردی حق نداری از اتاق خارج شوی. همه این جمله را شنیدهایم.
كلیپهای متعددی از سیاستمداران وقت (مثلا مارگارت تاچر) در فیلم وجود دارد كه چون بارها به نمایش عموم درآمدهاند نیازی به رضایتنامه برای پخش آنها وجود نداشت. خوب یادم هست كه وقتی او روی صفحه تلویزیون میآمد پدر و مادرم تلویزیون را خاموش میكردند چون نمیتوانستند تحملش كنند. اما اولین ۱۲ دقیقه «گرسنگی» كاملا فاقد دیالوگ است. از صداهای طبیعی استفاده كردم چون به نظرم ماهیت حقیقی سینماست. سینمای صامت این خاصیت را دارد. از صدای موتور ماشین، سوختن توتون سیگار در هنگام پك زدن، شرشر آب و چكه كردن شیر آب استفاده كردم. خیلی طول میكشد تا اولین كلمات فیلم ادا شوند.
جلوتر در جریان فیلم، دیالوگی قوی بین بابی ساندز و كشیشی كاتولیك رد و بدل میشود كه بابی در جریان آن هدفش را برای ملاقاتكنندهاش افشا میكند. میدانستم كه اینجا نقطه حساس است، چون فقط یك مكالمه بود و یك زاویه دوربین و دو بازیگر در حال مكالمه. وقتی بازیگرانتان مایكل فاسبندر (ساندز) و لیام كانینگام (پدر دومینیك موران) باشند اطمینان دارید كه میتوانید رویشان حساب كنید. بیشتر آنها باید به من اعتماد میكردند. بالاخره من یك هنرمندم و نه فیلمساز حرفهای. این بود كه ۲۲ را در یك برداشت كار كردیم. راستش اشتیاق زیادی به ادامه فیلمسازی ندارم. دوست دارم داستانی پیدا كنم كه خیلی درگیرم كند و بتوانم از آن انرژی بگیرم. حالا من در هالیوود وكیل دارم ولی فكر نمیكنم زیاد از من بشنوند. بنابراین فعلا برای استودیوهای بزرگ كار نخواهم كرد. مطمئن باشید. مسئله پول نیست. دوست دارم نظر خودم را در فیلمم اعمال كنم. وگرنه فیلمسازی به چه دردی میخورد؟
با مراجع مسئول هماهنگی شده بود اما باز اجازه نداشتیم در بلوك اچ فیلمبرداری كنیم. اما حس میكردم كاملا ضروری است كه فیلم در ایرلندشمالی ساخته شود و با بازیگران و پرسنل ایرلندی. خیلی زود معلوم شد كه مردم خیلی خوب یادشان بود در روزهای اعتصاب بابی مشغول چه كاری بودند و یادشان بود اعلان عمومی مرگ بابی با چه حوادثی توأم بود. داستانهای زیادی – كه اكثرا خیلی تلخ بودند – در تلویزیون گفته شد.
ملاقاتی با خانواده ساندز نداشتم. فكر نمیكنم كمكی هم میكرد. اما حالا آنها فیلم را دیدهاند و فكر میكنم با نمایش من از بابی موافق باشند. هیچ چیز نمیتواند شما را برای بازدید از زندان آماده كند. زندان حال و هوای خاصی دارد، بوی خاصی دارد. سر و صداهایش یك جور دیگر است. و وقتی از آن بیرون میآیید، احساس خوبی به شما دست میدهد. خیلی افسردهكننده است و چند ساعتی طول میكشد كه به آن خو بگیرید. زندانیان و زندانبانان شبانهروز با این حس سروكار دارند.
صحنههای خشن زیادی در فیلم وجود دارد. شورشها و نافرمانیهای فیلم خیلی واقعی به نظر میرسند. بدن بابی ساندز بهای سنگینی بابت اعتصاب غذایش میپردازد. كسی سر صحنهها زخمی نشد یا لااقل صدمه جدیای ندید. به هر حال وقتی چنین صحنههایی وجود دارد، بازیگرها واقعا خودشان را وقف آن میكنند. تنها كاری كه از من برمیآمد این بود كه به آنها اطمینان بدهم از كارشان راضی هستم. گاهی از انرژی آنها متعجب میشوید. مثل اسبهای تعلیم دیده مسابقات حرفهای هستند. دقیقا میدانند چكار كنند و كی آن را انجام دهند. مایكل واقعا رژیم گرفت. البته رژیمی كه كاملا كنترل شده بود و تحت نظر پزشك. كاری كه او انجام داد هیچ خطری نداشت ولی به هر حال همیشه مراقبش بودیم.
این فیلم در دفاع از ارتش جمهوری ایرلند ساخته نشده است ولی مطمئنم كه برداشت خیلیها همین است. فكر میكنم عده قلیلی در دنیا صددرصد بد هستند. مردم در موقعیتهای غیرعادی كارهای غیرعادی انجام میدهند.
مگر چقدر فرصت هست؟ فكر میكنم باید توجه مردم را جلب كرد و آنها را خلع سلاح كرد. باید ریسك كرد. چه چیزی برای از دست دادن وجود دارد؟ خیلی مهم است كه به امید بهتر شدن تصمیمگیری كنید.
دوست دارم پرده سینما یك آیینه بزرگ باشد كه وقتی به آن نگاه میكنید خودتان را ببینید. میخواهم بیننده درك كند كه ما بهعنوان یك ملت چه هستیم و طی تاریخ چه كارهایی كردهایم. به نظرم میرسد سینما قدرتی دارد كه ورای سرگرمی صرف است.
اگر فرصت فیلمسازی بهدست آورید خیلی خوششانس هستید. من ایده فیلم را دوست داشتم ولی بیشتر دوست داشتم فیلم بسازم. بنابراین وقتی یان یانگهازبند از كانال چهار پیشنهاد ساختن فیلم به من داد خیلی خوشحال شدم. وقتی دو هفته بعد به او گفتم میخواهم درباره اعتصاب غذای بابی ساندز فیلم بسازم خیلی سخاوتمندانه به من اجازه داد و بودجه كار را تامین كرد. بالاخره پروژه جالبی بود. به نظرم این ماجرا یكی از مهمترین رویدادهای تاریخی ۲۷ سال گذشته است پس باید آن را مرور كنیم. همه از این ماجرا خبر دارند. ممكن است عدهای از این ماجرا ناراحت شوند ولی بالاخره نمیشود كه از آن حرف نزد.
بچه كه بودم نمیتوانستم بفهمم كه چطور میشود با غذا نخوردن فریاد زد و شنیده شد. خیلی برایم عجیب بود.
فیلمنامه را با اندا والش نوشتم. نكته جالب ماجرا این بود كه طی دو سال اولی كه این ایده به ذهنم رسید میخواستم آن را صامت بسازم. بعد سر و كله اندا پیدا شد. میخواستم با یك فیلمنامهنویس كار كنم، ترجیحا بكت، ولی او مرده است... ما با چند نویسنده مصاحبه كردیم و این شد كه اندا را پیدا كردیم. حالت موزیسینی را داشتم كه نمیداند چطور نت بنویسد ولی اركستر را دارد و ملودی در ذهنش هست و به كسی نیاز دارد كه بتواند موسیقی بنویسد و احساس او را ترجمه كند. متن ولی همیشه حكم راهنما را دارد: باید پیدایش كنید. ساختار موقعیت دوربین را مشخص میكند و محتوا به شما دیكته میكند كه چطور از دوربینتان استفاده كنید.
خیلی از مردم چیز زیادی از آن دوره تاریخ نمیدانند. ۹۰ ثانیه تصویر تلویزیونی وجود دارد از دو مرد كه خواستار حقوق زندانیان سیاسی هستند. همین. جزئیات زیادی بود كه نمیتوانستیم در فیلم بگنجانیم. ولی این جزئیات به جلو رفتن فیلم كمك میكردند. اصلا قصدمان نشان دادن تصویری زیبا نبود. مثلا در صحنهای كه مرد، مگسی را روی توری فلزی به بازی میگیرد. دو روز قبل او حتی دو بار هم به مگس نگاه نمیكرد. اما وقتی زندانی شد مگس مثل آزادی خودش میشود. اینجاست كه جزئیات اهمیت پیدا میكنند. همینطور خرده نانهای روی زانوی ریموند كه به بار احساسی فیلم اضافه كرده است.
مایكل فاسبندر انتخاب اول من بود و نبود (میخندد). ایدههای متعددی در مورد آدمهای مختلف داشتیم. آنچه در این مورد جالب است این است كه علاقه من به زندگی خیلی بیشتر از علاقهام به سینماست. منظورم این است كه با دیدن افراد مختلف در مورد چیزی كه میخواهید به تصویر بكشید بیشتر ایده میگیرید. سینما و هنرپیشههای معروف و سینماگران آنقدر تخیلی هستند كه ترجمه آن روی پرده خیلی عجیب خواهد بود. باید تجربه دست اول داشته باشید. در مورد مایكل ماجرا از این قرار بود. لیام كانینگام هم بازیگر خوبی بود. تمام نقشهای كوچك را هم بازیگران بزرگ بازی كردند.
فیلمبرداری مكالمه مایكل و لیام را چهار بار تكرار كردیم. تنش فوقالعادهای بر صحنه حاكم بود. حتی دستیار صدابردار به زمین افتاد. آنقدر تمركز وجود داشت. مكالمه خیلی نزدیكی بود در مورد دلیل زندگی و مرگ و این تنش باید با نحوه خاص فیلمبرداری منعكس میشد. اما صحنههای پاك كردن ادرار فقط یك بار گرفته شدند. باورتان میشود؟ میخواستم مسئلهای كاملا انسانی را به تصویر بكشم. مسئله چپ و راست نیست یا درست و غلط. مسئله مربوط به من و شماست. زندانبانان همانقدر خشن بودند كه زندانیان. سیاست این موقعیتها را میسازد و مردم باید با آنها دست و پنجه نرم كنند. چه زندانی چه زندانبان.
مایكل فاسبندر (بازیگر نقش بابی ساندز): آن صحنه باید خوب از آب درمیآمد. چون اصل مطلب در آن ادا میشد و بار حسی زیادی داشت. دیالوگ صحنه بسیار كم بود ولی ۲۸ صفحه از فیلمنامه را به خود اختصاص میداد. وقتی سر تمرین بودیم، لیام حرف جالبی زد. گفت «بعد از اینكه این صحنه تمام شد، باقی فیلم را میتوانی روی سرت بایستی و بازی كنی.» باید وزن كم میكردم. صحنه سختی بود. وقتی چیزی میگفتیم در واقع منظورشان چیز دیگری بود. ریتم كلی صحنه هم فوقالعاده بود و خیلی خوب شد كه فقط در یك برداشت فیلمبرداری شد. چون اگر چند تكه میشد، آهنگ و بافتش را از دست میداد. چالش خوبی بود. همه هیجانزده بودند. انگار كه یك دریانورد، ۲۳ دقیقه بادبانها را ثابت نگه دارد. در این حین، فقط یك كات پنج دقیقهای از كلوزآپ بابی گرفته شد. به فیلمبردار گفتم «اگر قرار باشد صحنه سه بار تكرار شود، مجبور میشوی دستت را باندپیچی كنی.» وقتی داشتیم برای بار سوم صحنه را كار میكردیم، از گوشه چشم فیلمبردار را دیدم كه در حالی كه بازویش را گرفته بود روی زمین افتاد. معلوم نبود كه چند دقیقه است دارد درد میكشد.
لیام كانینگام (بازیگر نقش كشیش): نمیتوانی تصویر كلی را بازی كنی. فقط میتوانی آنرا باورپذیر و صادقانه ارائه كنی. خصوصا وقتی كه با مسئلهای شخصی سر و كار داری. تمام تلاش ما هم همین بود. در مورد كلیت صحنه خیلی صحبت میشود ولی در عین حال باید توجه داشت كه ماهیت اصلی این صحنه در واقع بیان تحول یك انسان است و اینكه چطور یك انسان در شرایط مختلف از حالت انسانی خود تهی میشود. در ابتدای فیلم میبینیم كه بابی در حال صبحانه خوردن است و همسر دوستداشتنیای دارد. او متعلق به طبقه متوسط است و در جریان فیلم به یك هیولا بدل میشود. ارزش صحنه مذكور هم به همین است. اگر درست مطلب را بگیرید، میتوانید یك قدم به عقببردارید و بپرسید چه اتفاقی میافتد كه انسانهای نجیب به این روز میافتند و از بدن خود به عنوان یك سلاح استفاده میكنند.
لیام كانینگام (بازیگر نقش كشیش): نمیتوانی تصویر كلی را بازی كنی. فقط میتوانی آنرا باورپذیر و صادقانه ارائه كنی. خصوصا وقتی كه با مسئلهای شخصی سر و كار داری. تمام تلاش ما هم همین بود. در مورد كلیت صحنه خیلی صحبت میشود ولی در عین حال باید توجه داشت كه ماهیت اصلی این صحنه در واقع بیان تحول یك انسان است و اینكه چطور یك انسان در شرایط مختلف از حالت انسانی خود تهی میشود. در ابتدای فیلم میبینیم كه بابی در حال صبحانه خوردن است و همسر دوستداشتنیای دارد. او متعلق به طبقه متوسط است و در جریان فیلم به یك هیولا بدل میشود. ارزش صحنه مذكور هم به همین است. اگر درست مطلب را بگیرید، میتوانید یك قدم به عقببردارید و بپرسید چه اتفاقی میافتد كه انسانهای نجیب به این روز میافتند و از بدن خود به عنوان یك سلاح استفاده میكنند.
گرسنگی Hunger
كارگردان: استیو مككویین/ نویسندگان: استیو مككویین، اندا والش / ژانر: درام، تاریخی/ بازیگران: مایكل فاسبندر، استوارت گراهام، هلنا برین، لری كووان، لیام كانینگام، دنیس مككمبریج / زمان: ۹۶دقیقه (در انگلستان ۹۰ دقیقه) / زبان: انگلیسی / مكان فیلمبرداری: ایرلند/ رنگی/ محصول ۲۰۰۸ انگلستان و ایرلند/ خلاصه داستان: فیلم «گرسنگی» ماجرای اعتصاب غذای بابی ساندز، عضو ارتش موقت جمهوری ایرلند است كه در سال ۱۹۸۱ و در اعتراض به لغو قانون تمایز زندانیان سیاسی توسط دولت وقت بریتانیا صورت گرفت. «گرسنگی» شش هفته آخر زندگی باب را در زندان مِیز به تصویر كشیده است.
كارگردان: استیو مككویین/ نویسندگان: استیو مككویین، اندا والش / ژانر: درام، تاریخی/ بازیگران: مایكل فاسبندر، استوارت گراهام، هلنا برین، لری كووان، لیام كانینگام، دنیس مككمبریج / زمان: ۹۶دقیقه (در انگلستان ۹۰ دقیقه) / زبان: انگلیسی / مكان فیلمبرداری: ایرلند/ رنگی/ محصول ۲۰۰۸ انگلستان و ایرلند/ خلاصه داستان: فیلم «گرسنگی» ماجرای اعتصاب غذای بابی ساندز، عضو ارتش موقت جمهوری ایرلند است كه در سال ۱۹۸۱ و در اعتراض به لغو قانون تمایز زندانیان سیاسی توسط دولت وقت بریتانیا صورت گرفت. «گرسنگی» شش هفته آخر زندگی باب را در زندان مِیز به تصویر كشیده است.
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: kargozaaran.com