فروغ فرخزاد
کسی که می‌رقصد به عقیدهﻯ من زیبایی خطوط بدن را در حالات مختلف نه تنها نشان می‌دهد، بلکه ستایش می‌کند. فروغ معتقد به روحی در ورای جسم نمی‌توانسته باشد و....
                                                         
فروغ شاعره ای جستجوگر
شعر فروغ همیشه برای من یک چیز زیبا بوده است، اگر این صفت برای بیان کیفیت شعر فروغ کافی باشد.
فروغ، تا آن حدی که من می‌شناسم و به من اجازه می‌دهد که قضاوت کنم، در شعرش- همچنان که در زندگی- یک جستجوگر بود. من هرگز در شعر فروغ نرسیدم به آنجایی که ببینم فروغ به یک چیز خاصی رسیده باشد. همچنان که ظاهراً زندگیش هم همینطور بود. یعنی فروغ چیز معینی را جستجو نمی‌کرد. در شعر او حتا خوشبختی یا عشق هم به مثابه چیزی که دنبالش برویم و پیدایش کنیم مطرح نمی‌شود. او در زندگی اش هم هرگز دنبال یک چیز خاص نرفت، خواه به وسیلهﻯ شعر، خواه به وسیلهﻯ فیلم و خواه به وسیلهﻯ هر عامل دیگر. من او را همیشه به این صورت شناختم که رسالت خودش را در حد جستجو کردن پایان داد.

من هرگز ندیدم که فروغ چیزی را پیدا کند و آن چیز قانعش بکند. فروغ در شعرش دنبال چه چیزی می‌گشت؟ این برای من شاید به عنوان عظمت کار فروغ و اهمیت او مطرح بشود. من دلم می‌خواهد فروغ این طوری باشد. یعنی واقعاً این جوری فروغ را دوست می‌داشتم. می‌دیدم آدمی‌است که فقط جستجو می‌کند، اما این که چه چیز را جستجو می‌کند، این شاید برای خود او هم مهم نبود. آیا دنبال انسانیت مطلق می‌گشت؟ نه! آیا دنبال عشقی می‌گشت که وسیله ای باشد برای خوشبختی اش؟ نه! برای اینکه حتا دنبال خوشبختی هم نمی‌گشت. همه چیز را می‌دید و همه چیز را دوست داشت. حتا بندی را که رخت رویش آویزان می‌کنند. زندگی از موقعی که خورشید روشنش می‌کرد برای او قابل پرستش بود با یک عامل وحشت. در حالی که هردوی اینها بود، هیچ کدام آنها هم نبود. او فقط می‌دید و دوست داشت، اما هیچ چیز خاصی در این زندگی نمی‌جست. و واقعاً آیا قرن ما چنان قرنی است که ما چیزی بجوییم و چیزی بیابیم؟ تصور نمی‌کنم. او حداقل به این حقیقت رسیده بود که دنبال چیزی نگردد.
 
نمی‌دانم این حرف تا چه حد می‌تواند از دهان من بیرون بیاید، چون من خودم به عنوان یک شاعر شناخته شده ام. ببینید، من فکر می‌کنم همیشه یک شاعر، اعم از نقاش یا موسیقی دان و غیره- چون من می‌خواهم همهﻯ اینها را در کلمهﻯ شاعر خلاصه کنم- همیشه یک آدم خوب و مهربان است. بنابراین اگر بگوییم فروغ دنبال مهربانی و خوبی می‌گشت، در این صورت او باید می‌رفت جلوی آینه و به خودش نگاه می‌کرد. این جستجو از این نظر هست که خط معین و هدف معینی نداشت. شاید واقعاً دنبال چیزی هم می‌گشت. شاید به دنبال مرغ آبی بود. اما قدر مسلم این است که اسم آن مرغ آبی حتا  “خوشبختی” نبود. شاید دنبال یک عروسک می‌گشت یا یک بازیچه، و یا شاید دنبال یک حقیقت بزرگ می‌گشت. هیچ کدام اینها را شعر او نشان نمی‌دهد، و زندگی او لااقل به من نشان نمی‌دهد. شاید کسانی که نزدیکتر به او بودند و معاشرتهای زیادی با او داشتند، بدانند که او پی جوی چه چیزی بوده است.
ما پس از این که فروغ را به قول اخوان “پریشادخت” می‌شناسیم، و بعد از آنکه او را یک جسمی‌می‌شناسیم که به قول ویکتور هوگو فقط وسیله ای هست برای اینکه روحی به روی زمین و میان ما باقی بماند، آنوقت این حرفها را پیش می‌کشیم.

کسی که می‌رقصد به عقیدهﻯ من زیبایی خطوط بدن را در حالات مختلف نه تنها نشان می‌دهد، بلکه ستایش می‌کند. فروغ معتقد به روحی در ورای جسم نمی‌توانسته باشد و خوشبختی را، شاید خوشبختیهای یک کمی‌ جسمیتر را در همین چارچوب زندگی جستجو می‌کرد و از این لحاظ چقدر واقع بین و حقیقت بین بود و ما این را در شعرش می‌بینیم، اما همان طور که آن بالرین زیبایی را جستجو می‌کند در این خطوط، و این خطوط را در حالات مختلف قرار می‌دهد و آنها را ستایش می‌کند؛ فروغ زندگی را در حالات مختلف جستجو می‌کند، برای آتکه ستایش کند و زیباییهای آن را نشان بدهد. ببینید که از زندگی تا مرگ، در یک شعری که معشوق خود را وصف می‌کند، تن معشوق را وصف می‌کند. این حالات مختلف را میان دو قطب زندگی و مرگ قرار می‌دهد و یکی به یکی ستایش می‌کند. ما نمی‌توانیم در شعر فروغ به دنبای عشق به آن مفهومی‌که معمولاً در ادبیات و شعر ما بوده، باشیم. یعنی او دنبال یک مجهول مطلق نبوده است. شاید جستجوی او به این علت بوده که آنچه در بین تولد و مرگ ما ست، و این همه چیز مبتذلی که در زندگی هست نمی‌توانسته انگیزهﻯ آن عشق بزرگ، و ان عشق عرفانی، باشد. شاید این جستجویی کیهانی بوده است. شاید وقتی فروغ این همه پستی و بیچارگی روزانه را می‌دیده است، نمی‌توانسته باور کند که این تن قالب و ظرف آنچنان چیز بزرگی باشد که ما اسمش را عشق می‌گذاریم و به همین لحاظ او فقط به جستجو می‌پردازد. او گرد این ظرف می‌گردد، برای اینکه شاید راهی به آن حقیقت نامعلوم پیدا کند. حقیقتی که عظمتش را می‌شود حس کرد. شاید او می‌خواسته بین تن و آن مفهوم عظیم رابطه ای پیدا کند. شاید می‌خواسته به آن حقیقتی دست پیدا کند که در نظر شاعران پیش از او و ما به صورت روح و عشق عرفانی تعبیر می‌شده است.
من معتقدم که این جستجو تماماً با توفیق همراه بوده است. درست مثل این است که ما بدون اینکه ظاهراً قصدی داشته باشیم، یعنی قصدی را ارائه بدهیم، می‌رویم از شهر بیرون و توی صحرا در جهتی یا در جهات مختلف به راه می‌افتیم. ممکن است که ما اعلام نکرده باشیم که به کجا می‌رویم و به چه کاری می‌رویم. اما آیا خود این عمل نمی‌تواند یک هدف و غایتی باشد؟ یعنی قدم زدن، تفریح کردن و لذت بردن از چشم اندازهای اطراف. من کلمهﻯ جستجو را در شعر فروغ به همین معنی می‌گیرم.

فروغ جستجو می‌کند. اما در حالی که به جستجو می‌رود، ما را با چشم اندازهای گاهی فوق العاده زیبا و اغلب خیلی زیبای شعر خودش آشنا می‌کند. می‌بینیم که توی شعرش از زنی حرف می‌زند که زنبیلی به دست دارد و به خرید روزانه می‌رود. دیگر از این عالی تر چه چیز را می‌شود بیان کرد؟ او تمام اینها را به ما نشان می‌دهد. تمام چیزهایی که در روز بارها از جلو چشم ما می‌گذرند و ما آنها را نمی‌بینیم. در حقیقت گردش فروغ بدون هیچ هدف معینی صورت می‌گیرد و پربارترین گردش ممکن هم هست. تنها نگفته که به کجا می‌رود. احتمالاً اگر به جایی رسید، چه بهتر!



گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
  
منبع: madomeh.com


مطالب پیشنهادی:
کرشمه بلد نیستم، مادری نگرانم!
پروین زنی مردانه؟!
هر آنچه می‌خواهید از فروغ فرخزاد بدانید!!
بازگشت؛ شعری از فروغ فرخ زاد
 معشوق در شعر فروغ